میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «islam» ثبت شده است

برای مقاومت حسینی چه فرجامی برجا ماندنی تر از شهادت؟
به نام خدای حسین علیه السلام 
و برای فاطمه ی کوچک حسین

بسم الله الرحمن الرحیم

 

مدلسازی سه بعدی  حضرت قمر بنی هاشم در نرم افزار 3dsMax 

پوستر در اندازه A3 :

بسم الله الرحمن الرحیم


امشب شهادتنامه عشاق امضاء میشود         فردا زخون عاشقان این دشت دریا میشود


امشب کنار یکدگر نشسته ال مصطفى          فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا میشود


امشب بود برپا اگر این خیمه ثاراللهى          فردا بدست دشمنان برکنده از جا میشود


امشب صداى خواندن قرآن بگوش آید ولى          فردا صداى الامان زین دشت برپا میشود


امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است          فردا خدایا بسترش آغوش صحرا میشود


امشب رقیه حلقه زرین اگر دارد بگوش            فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا میشود


امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان           فردا کنار علقمه بیدست‏ سقا میشود


امشب گرفته در میان اصحاب امام خویش را             فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها میشود


امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بود            فردا زینبین خولى و دیر نصارى میشود


خدا کند نرود امشب و سحر نشود            که شام زینب غمدیده تیره ‏تر نشود


خدا کند نشود صبح این شب عاشورا            خدا کند که سحرگاه جلوه‏ گر نشود


http://media2.afsaran.ir/siWRCL5.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم


دومین تجربه ی بنده در نقاشی دیجیتال!!

بر اساس این عکس کشیده شده: http://www.laleha.com/images/morfeoshow/____________-2786/big/Untitled-12laleha.com.jpg


ان شاء الله بتونم بصورت تمام قد این تصویرسازی رو تکمیلش کنم... البته با نظرات و راهنمایی و دعای شما.


http://media.afsaran.ir/sihqKr.jpg


بسم الله الرحمن الرحیم


یادواره شهیدِ عارف، سردار مهدی خوش سیرت... پنجشنبه 6 تیر 1392 ... ساعت 17 در گلزار شهدای آستانه اشرفیه


http://media.afsaran.ir/sihxNf.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

بمباران تموم میشه و این یعنی تانک هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، میخوان حمله کنن. رزمنده ها از سنگرها خارج میشن. هر کسی میره سر موضع خودش. سکوتی چند لحظه ای که همه جا رو گرفته بود، تموم میشه. تانک ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک میکنن. 


فرمانده، هر کدوم از بچه ها رو برای یکی از کارها توجیه میکنه و می فرسته. مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده. می دوه سمت فرمانده و ازش میخواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید بیست سال کوچکتر از مهران باشه، بهش میگه: «برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره»


هر چقدر هم که مهران اصرار میکنه فرمانده قبول نمیکنه. بچه ها دونه دونه دارن شهید میشن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیکتر. دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.

فریاد می زنه: «من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمیدی که جلوشونو بگیرم؟»

فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک میخواد و از طرف دیگه می بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می شن. فقط یه نگاه غضب آلود به مهران میکنه و میره یه سمت دیگه.

صورت ناراحت مهران و گره های ابرویی که به چین های پیشانی اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه ی نوسبیل کم آورده.


یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر میداره و خودسرانه میخواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی میخوره. سرش رو که بر میگردونه می بینه یه دختربچه سه چهار ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش میکنه. مهران بین صداهای کر کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!

بر میگرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک میشه. دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل میزده، کم کم داره می ترسه و انگار میخواد گریه کنه. مهران میشینه و میگه: «نترس. من مراقبت هستم. تو چطوری اومدی اینجا؟»


دخترک انگار از ترس نمی تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه میکنه. چند قدم دور تر از اونها یک خمپاره منفجر میشه. نگاه هر دوشون میره به اون سمت.

مهران میگه: «باید تو رو ببرم یه جای امن. دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.»

و بعد دخترک رو بقل میکنه و به سمت سنگرها می دوه. دخترک وحشت زده به گریه می افته... دم سنگر که میرسن، مهران اونو روی زمین میذاره تا آرومش کنه.

دخترک با دستش به عروسکش اشاره میکنه که جا مونده. مهران میگه: «تو همینجا داخل سنگر بمون. من عروسکت رو میارم.»


مهران دوباره بر میگرده سمت خاکریز. خم میشه و عروسک رو بر میداره. اما سرش رو که بلند میکنه می بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.

مهران اسلحه اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمیکنه. سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو میگیره و اونو میکِشه داخل که هردو سُر میخورن و میافتن وسط کانال. مهران سریع خودشو جمع میکنه و میشینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت میزنه.


ناگهان احساس میکنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام میکشه. صدایی میگه: «بابا... بابا... ولش کن...»

مهران بر میگرده. این همون دخترکه. مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره میشه و با خودش میگه: «یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!» 


از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد. مهران سرش رو سمت صدا میچرخونه ولی چیزی نمی بینه... هیچ چیز.

سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر میشه. صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.


مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می چرخونه و بازم بهش خیره میشه. دخترک داره حرف میزنه اما صداش واضح نیست و مهران نمیتونه متوجه بشه... با خودش میگه: «این دخر چقدر قیافه اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه میگفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمیکنم! یعنی جنگ تموم شده؟»


دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت میکنه. سرش رو که بر میگردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغهای تلفن روشن خاموش میشن و داره زنگ میخوره...

کمی اون طرف تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبلها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل میشن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی های شنی دارن تبدیل میشن به اسباب بازی های بچگونه و جنازه های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه ای افتادن... صداها داره واضح تر و کمتر میشه... و مهران متعجب تر.


دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره میگه: مامان... مامان پاشو.

دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می شینه. مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر سه ساله اش رو می بینه که توی آغوش مادرش داره گریه میکنه.


حالا مهران دیگه کاملا عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر میشه از شرمساری. به دستای خونیش که نگاه میکنه، اشک توی چشمهاش حلقه میزنه.

سریع بلند میشه. خوب میدونه اینجور موقع ها باید چیکار کنه. می دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می بنده. دوش آب رو باز میکنه. می شینه و های های گریه میکنه.


مادر با سختی خودش رو جمع میکنه و دخترش رو نوازش میکنه و میگه: «نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.»


بسم الله الرحمن الرحیم

برای مشاهده اندازه بزرگ، روی تصویر کلیک کنید

http://media.afsaran.ir/sihVXM.jpg


بسم الله الرحمن الرحیم

صفوان جمال، مردى بود که- به اصطلاح امروز- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود، وی به قدرى متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهى دستگاه خلافت، او را براى حمل و نقل بارها مى‏خواست. روزى هارون براى یک سفرى که مى‏خواست به مکه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست و براى کرایه لوازم قراردادى با او بست.

صفوان که شیعه و از اصحاب امام کاظم (علیه السلام) بود، روزى به امام عرض کرد که من چنین کارى کرده‏ام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادى؟

گفت: من که براى سفر معصیت به او کرایه ندادم، چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الّا کرایه نمى‏دادم.

حضرت فرمود: پول هایت را گرفته‏اى یا نه؟ یا لااقل پس کرایه‏هایت مانده یا نه؟

گفت: بله، مانده.

حضرت فرمود: به دل خودت مراجعه کن، الآن که شترهایت را به او کرایه داده‏اى، آیا ته دلت علاقه‏مند است که لااقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و کرایه تو را بدهد؟

گفت: بله.

حضرت فرمود: تو همین مقدار راضى به بقاى ظالم هستى و همین گناه است. هر کسى که بخواهد آنها باقى بمانند از آنهاست و هر کس که از آنها باشد در آتش جهنم است.


پوستر امام کاظم و صفوان
http://media.afsaran.ir/sin0yL.jpg


صفوان گوید: رفتم و همه شترهایم را فروختم. خبر فروش شترها به هارون رسید، مرا خواست و گفت: اى صفوان! به من خبر رسیده است که شترهایت را فروختى.

گفتم: بله.

گفت: چرا فروختى؟

گفتم: پیر و از کار افتاده شدم و غلامان هم درست به کارها رسیدگى نمى کنند.

هارون گفت: نه این طور نیست، من مى دانم چه کسى تو را به فروش شترها راهنمایى کرد. موسى بن جعفر از فروش آنها به من خبردار شد و به تو گفت که اینکار خلاف شرع است. انکار هم نکن که اگر سوابق همکاری هاى گذشته ات نبود تو را مى کشتم.


شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ترجمه، غفارى، علی اکبر، ج ‏۶، ص ۴۱۰٫


بسم الله الرحمن الرحیم


پیامبر گرامی اسلام (صلی الله علیه و آله) در یکی از مسافرتها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم.
اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد.
پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد.
در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند.

آنگاه فرمود: یاران! از گناهان کوچک نیز بپرهیزید. اگر چه گناهان کوچک چندان مهم به نظر نمی آیند؛ هر چیز طالب و جستجو کننده ای دارد. جستجو کنندگان! آن چه را در دوران زندگی انجام داده اید و هر آن چه بعد از مرگ آثارش باقی مانده است، همه را می نویسد و روزی می بیند که همان گناهان کوچک، انبوه بزرگی را تشکیل داده است.


داستان های بحار الانوار ، ج2 ، ص32-33

http://media.afsaran.ir/siZQa0.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم


در مدینةالنبی شایعه شده بود که پیامبر در صحنه جنگ احد کشته شده است... زنها برای‏ یافتن خبر صحیح از حال پیامبر، رهسپار «کوه اُحُد» بودند.
در میان راه منظره ای عجیب توجه همه را به خود جلب کرد... زنی که بدن سه شهید را بار بر شتر کرده، از میدان جنگ برمی گرداند.
گویا کوچک‏ترین‏ مصیبتی ندیده، در مقابل پرسش زنها، با گشاده رویی گفت: خبر خوشی دارم، پیامبر زنده و سالم است... در برابر این نعمت بزرگ تمام مشکلات کوچک و ناچیز است.
گفتند این شهدا چه کسانی هستند؟ گفت: شوهرم، فرزندم و برادرم که به مدینه‏ می‏برم!


منبع: فروغ ابدیت - آیت الله جعفر سبحانی

http://media.afsaran.ir/siku3D.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم


به مناسبت سی و چهارمین سالگرد پیروزی انقلاب اسلامی در ایران و به امید پیروزی نهایی حق بر باطل در سراسر جهان


http://media.afsaran.ir/sif89U.jpg



لینک دانلود کیفیت بهتر
حجم: 880 کیلوبایت