میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

یادگاری

پنجشنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۲، ۱۱:۰۰ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

بمباران تموم میشه و این یعنی تانک هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، میخوان حمله کنن. رزمنده ها از سنگرها خارج میشن. هر کسی میره سر موضع خودش. سکوتی چند لحظه ای که همه جا رو گرفته بود، تموم میشه. تانک ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک میکنن. 


فرمانده، هر کدوم از بچه ها رو برای یکی از کارها توجیه میکنه و می فرسته. مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده. می دوه سمت فرمانده و ازش میخواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید بیست سال کوچکتر از مهران باشه، بهش میگه: «برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره»


هر چقدر هم که مهران اصرار میکنه فرمانده قبول نمیکنه. بچه ها دونه دونه دارن شهید میشن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیکتر. دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.

فریاد می زنه: «من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمیدی که جلوشونو بگیرم؟»

فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک میخواد و از طرف دیگه می بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می شن. فقط یه نگاه غضب آلود به مهران میکنه و میره یه سمت دیگه.

صورت ناراحت مهران و گره های ابرویی که به چین های پیشانی اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه ی نوسبیل کم آورده.


یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر میداره و خودسرانه میخواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی میخوره. سرش رو که بر میگردونه می بینه یه دختربچه سه چهار ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش میکنه. مهران بین صداهای کر کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!

بر میگرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک میشه. دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل میزده، کم کم داره می ترسه و انگار میخواد گریه کنه. مهران میشینه و میگه: «نترس. من مراقبت هستم. تو چطوری اومدی اینجا؟»


دخترک انگار از ترس نمی تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه میکنه. چند قدم دور تر از اونها یک خمپاره منفجر میشه. نگاه هر دوشون میره به اون سمت.

مهران میگه: «باید تو رو ببرم یه جای امن. دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.»

و بعد دخترک رو بقل میکنه و به سمت سنگرها می دوه. دخترک وحشت زده به گریه می افته... دم سنگر که میرسن، مهران اونو روی زمین میذاره تا آرومش کنه.

دخترک با دستش به عروسکش اشاره میکنه که جا مونده. مهران میگه: «تو همینجا داخل سنگر بمون. من عروسکت رو میارم.»


مهران دوباره بر میگرده سمت خاکریز. خم میشه و عروسک رو بر میداره. اما سرش رو که بلند میکنه می بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.

مهران اسلحه اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمیکنه. سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو میگیره و اونو میکِشه داخل که هردو سُر میخورن و میافتن وسط کانال. مهران سریع خودشو جمع میکنه و میشینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت میزنه.


ناگهان احساس میکنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام میکشه. صدایی میگه: «بابا... بابا... ولش کن...»

مهران بر میگرده. این همون دخترکه. مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره میشه و با خودش میگه: «یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!» 


از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد. مهران سرش رو سمت صدا میچرخونه ولی چیزی نمی بینه... هیچ چیز.

سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر میشه. صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.


مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می چرخونه و بازم بهش خیره میشه. دخترک داره حرف میزنه اما صداش واضح نیست و مهران نمیتونه متوجه بشه... با خودش میگه: «این دخر چقدر قیافه اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه میگفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمیکنم! یعنی جنگ تموم شده؟»


دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت میکنه. سرش رو که بر میگردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغهای تلفن روشن خاموش میشن و داره زنگ میخوره...

کمی اون طرف تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبلها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل میشن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی های شنی دارن تبدیل میشن به اسباب بازی های بچگونه و جنازه های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه ای افتادن... صداها داره واضح تر و کمتر میشه... و مهران متعجب تر.


دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره میگه: مامان... مامان پاشو.

دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می شینه. مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر سه ساله اش رو می بینه که توی آغوش مادرش داره گریه میکنه.


حالا مهران دیگه کاملا عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر میشه از شرمساری. به دستای خونیش که نگاه میکنه، اشک توی چشمهاش حلقه میزنه.

سریع بلند میشه. خوب میدونه اینجور موقع ها باید چیکار کنه. می دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می بنده. دوش آب رو باز میکنه. می شینه و های های گریه میکنه.


مادر با سختی خودش رو جمع میکنه و دخترش رو نوازش میکنه و میگه: «نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.»


نظرات (۳۰)

  • محمود از لبنان
  • :'( خیلی زیبا نوشتید و خیلی دلخراش. خدا به حق پنج تن آل عبا جانبازان ما رو شفا عنایت کنه.
    سلام
    چیزی برای گفتن ندارم
    . . . : ((

    کاش بتونیم جواب اینا رو بدیم
    چی بگم!!!!
    من یکی از همینا رو میشناسم
    حرفی اصلا برای گفتن ندارم
  • مقتدر مظلوم
  • سلام خیلی قشنگ بود
  • بنیان مرصوص
  • سلام
    عبادات قبول حق
    عیدتان مبارک
    به روزیم با پستی سنگین!!!
    حتما تشریف بیارید منتظریم
    سلام
    خیلی قشنگ بود.
    آدم واقعا نمیدونه جواب این آدمارو چی بده؟
    ازتون ممنونم.
    :"(
    نمیدونم این داستان واقعی هست یانه ولی مشابه این جریان رو هم شنیدم هم دیدم
    جانبازی رو می شناختم که از شدت درد اعصاب قاشق رو داغ می کرد و روی بازوهاش می گذاشت تا بقیه رو اذیت نکنه و امثالهم
    گویا اینها چندین بار شهید میشوند و برمیگردند..
    وماقبرستان نشینان عادات سخیف ... ؟!
    حرفی باقی نماند....
  • چشم انتظار
  • سلام.‏ آقا میلاد، دلتنگت شدم کجایی اخوی؟ گمونم خیلی گرفتاری.‏ طرح انتخاباتی کار نمی کنی؟
    پاسخ:
    سلام. هستیم همینجا و چند جای دیگه. طرح انتخاباتی هم اگر منظور در جهت تشویق به حضور حداکثری باشه، ایده ای ندارم براش فعلا... ولی اگر منظور در تبلیغ کاندید خاصی هست، نه.
  • چشم انتظار
  • منظورم هر دوتاش بود که منفبه!
  • فطرس والپیپر
  • سلام

    پوستر : انتخاب … دکتر سعید جلیلی

    http://fotroswallpaper.mihanblog.com/

    موفق باشید
  • بهانه بودن
  • سلام بر تو که گلویت، بوسه گاه پیامبر بود. ای خلاصه فاطمه و علی!بر ما بتاب که در تیرگی خاک، بی آفتاب یاد تو، پامال عبور روزهاییم و تنها عشق است که می تواند در تعریف تو، قد راست کند. امروز، خانه محقر علی، در آفتاب جمال تو، به مرکزیت عالم، شناخته خواهد شد و نورِ خلق شده حسین که سالها پیش از خلقت آدم در افلاک غوطه می خورد،در قاب جسم خویش، حلول خواهد کرد.

    اعیاد بر شما مبارک***
  • برف و آفتاب
  • خیلی جالب نوشتید. عالی بود.
    خبلی زیبا
    سلام.دیدین بدبخت شدیم.خدایااین روحانی اولین کسی بودکه گفتم رای نداره.واقعاماچه بدبختیم که این بشه رئیس جمهورمن.اه.حاضرم غرضی رای بیاره ولی این نیاره.اه.کاش رفسنجانی میومد.
  • علیرضا و فاطمه قائدی
  • چفیه ها را باز کنید!
    صدای ضرغامی توی سرم دَنگ دَنگ صدا می‌کند که (اگر مختار قبل از سال ۸۸ ساخته شده بود ممکن بود این حوادث اتفاق نیفتد.)

    حاشا و کَلّا، جناب ضرغامی. حاشا و کَلّا.

    نمی‌دانم فریاد و آهمان را از دست حامیان و دوستان با بصیرت انقلاب کجا باید ببریم. نمی‌دانم. با بصیرتانی که مانند «رُفاعه» و «عبداله بن مالک»، حجّت شرعی تراشیدند و چفیه بر گردن و عکس شهدا به دست، به انقلاب خنجر زدند.

    چرا؟ از خودم می‌پرسم چرا و برایش جوابی پیدا نمی‌کنم. آیا واقعاً از نتایج نظر سنجی ها بی اطلاع بودید؟! کسانی تا به این حد بی‌ اطلاع را چه به کار سیاست؟! یا چیز دیگری جلوی چشم‌هایتان را گرفته بود که پیش پا افتاده‌ترین تعاملات سیاسی را انجام ندادید؟

    این کدام بصیرت است که همه دست‌آوردها را در گلوگاه پایداری، اینگونه می‌بازد.این کدام حمایت از گفتمان انقلاب اسلامی است که ظرف چند روز با تزویر موضعش را تغییر می‌دهد و با دروغ، سخنرانی قبلی‌اش را اعلام نظری خصوصی اعلام می‌کند؛ اصلا شما با چه مجوزی با مردم دودوزه بازی کردید. این کدام کارکشته سیاستی است که نمی‌داند باید به نفع بالاترین نظرسنجی کنار کشید.

    چرا؟ از خودم میپرسم و جوابی نمی‌یابم. از هواداران عادی که با شعارهای شما گردتان جمع شدند گله‌ای نیست. شِکوه و تمام شِکوه از شماهاست که خود را قَیّم همه چیز و همه کس می‌دانید ولی فهم سیاسی‌تان آنقدر ناچیز است که میدان سیاست را با کُری‌خواندن‌های فوتبال این محله و آن محله اشتباه گرفته‌اید.

    آقایان! بازی برده را با حجّت‌های شرعی‌تان به باختی تبدیل کردید، تلخ. بلندگوهای پرصدایتان را خاموش کنید، عبا از تن درآورید، چفیه‌ها را از گردن باز کنید و بروید. بروید گوشه‌ای پیدا کنید که از هیاهوی دنیا دور باشد. و آنوقت، نه به خدا، و نه به ما، و نه به شهدا، بلکه به خودتان پاسخ بدهید چرا اینگونه با انقلاب معامله کردید.

    به پروردگار سوگند که دوستان جاهل، کم از دشمنان زیرک نیستند.
    تاهمیشه … فدای سید علی
    http://tahamishe.ir/post/54
  • گروه لواء الحسین
  • وای به روزگار ما.... بد کردیم....وای بر ما بی بصیرتان...

    وای بر ما بی خیالان...

    وای بر ما که فتنه را فقط و فقط در خیابان ریختن میدانیم...

    فتنه بزرگ اتفاق افتاد ولی دیگر نمیتوانیم کاری انجام دهیم...

    دشمن توانست آن کاری را که میخواست را انجام دهد

    آنهم با انگشتان خود همین مردم...

    سلام برادر جان...
    احسنت...
    وب زیبایی دارین...
    خوش حال میشیم با هم تبادل لینک داشته باشیم...
  • مصطفی نهان
  • سلام...
    تازه واردم و غریب... خوشحال میشم کمکم کنید...
    اگر مایل بودید به درج لینک در وبلاگتون
  • بدون پیش زمینه
  • سلام از مطالب بسیار عالی شما ممنونم خوشحال میشم و وب من هم سر بزنید با تشکر
    سلام . اگر صلاح دونستیدبنام "مرجع تصاویر اسلامی و ایرانی"لینک کنید و خبرم کنید تا شما رو لینک کنم
    یا حق
    سلام عالی بود
    قلم خودتونه؟
    پاسخ:
    سلام... بلی
    واقعا نمیدونم چی باید بگم

    ایشالا بتونیم ذره ای جبران کنیم ...
    سلام . من یه تازه واردم و خوشحال می شم یه سری به من بزنید.
    دعا کنید بابام شهید بشه...
    خشکم زد… گفتم دخترم این چه دعاییه؟
    گفت:آخه بابام موجیه!…
    گفتم خوب إن شاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
    آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو ومادرو برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!
    گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟

    سلام آقا میلاد خداقوت
    حسابی هوای دیده مون رو بارونی کردین با این مطلبتون
    التماس دعا
    خشکم زد… گفتم دخترم این چه دعاییه؟
    گفت:آخه بابام موجیه!…
    گفتم خوب إن شاالله خوب میشه، چرادعاکنم شهید بشه؟
    آخه هروقت موج میگیردش وحال خودشو نمیفهمه شروع میکنه منو ومادرو برادر رو کتک میزنه! ، امامشکل مااین نیست!
    گفتم: دخترم پس مشکل چیه؟


    گفت: بعداینکه حالش خوب میشه ومتوجه میشه چه کاری کرده.شروع میکنه دست وپاهای هممون را ماچ میکنه ومعذرت خواهی میکنه.

    …حاجی ماطاقت نداریم شرمندگی پدرمون را ببینیم.
    حاجی دعاکنید پدرم شهید بشه وبه رفیقاش ملحق بشه…
    :'(

    حس و حال ملموسی بود...
    خیلی خوب نوشته بودید.


    از یک سایت دیگه خوندم که این لینکو گذاشته بود.
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.