میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

رشت پیمایی سربسته

پنجشنبه, ۴ اسفند ۱۳۹۰، ۰۹:۱۳ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم

همینجوری می رفتم که مرد میانسالی از کنارم رد شد و چند قدم بعد، سر و صدا کرد. برگشتم و دیدم با من است. به سمت من دوید و گفت: به به... عجب چهره نورانی ای! ان شاء الله که نور الهی متجلی شده در وجه جنابعالی!!... من هم با مکث و آرامش و به سبک علامت تعجب گفتم ان شاء الله... گفت: شما جمکران که رفته ای برای زیارت؟... گفتم: بله، یکبار!
گفت: به به... بنده هم الآن از زیارت جمکران می آیم... من هم به حالات قبلی، لبخندی اضافه کردم و گفتم: قبول باشد زیارتتان! ... دستش را دراز کرد و دست من را گرفت و گفت: قبول حق ان شاء الله...

من هم هنوز در حالت تعجب که خب، اینها به من چه مربوط که انگار از حالات چهره ام متوجه این حالت غیر عادی شد و گفت: نترس!... دستم تمیز است!... همین بالاتر وضو گرفتم!... آثار تری در وجهم پیداست!... من بی وضو در این زمین خدا راه نمی روم!... من هم لا کردار از شدت تعجبم کم نمی شد هیچ، که افزوده می شد... مرد میانسال ادامه داد: هم الآن که رد می شدم و شما را دیدم، حسی از سوی حضرت صاحب الامر در من پیدا شد و گفت تا به شما چیزی بگویم...
خواست بگوید که دو زاری ام افتاد و تعجبم محو شد و گفتم: حالا که اینقدر محبت دارید، بگذارید خاطره ای برایتان بگویم:

ماه رمضانی که گذشت... گمانم... بله... روز اول ماه رمضانی که گذشت، بود که در همین مسیر، پیاده می آمدم و حسی از سوی حضرت صاحب الامر (حالا بگو از کجا فهمیدی آخه!) در من پیدا شد و گفت صدقه ای بده!... دست کردم در جیب و سکه ای بیرون آمد... گفتم می اندازمش در زیباترین و تمیزترین صندوق صدقات سر راهم... سکه را در مشت داشتم و می رفتم اما هیچ صندوقی به دلم ننشست... یکی پایه اش کج بود... یکی رنگش پریده بود... یکی خاک و گل بود... یکی را تف باران کرده بودند!... و خلاصه نشد تا اینکه در دیدرسم صندوق خوشرنگ آبی و زرد کمیته امداد امام خمینی (رضوان الله علیه) را دیدم و رفتم به سویش... هوا هم گرم بود و مردم روزه دار... دکه روزنامه فروشی کنار پیاده رو، باعث شده بود که راه تنگ شود و ایضاً مردمی که دورش تجمع کرده بودند... آمدم از کنارشان عبور کنم که زنی یا دختری با وضع بدِ حجاب یا وضع بدِ بدحجابی از آن سوی دیگر آمد و راه را تنگ تر از تنگ کرد... چرخیدم و مایل حرکت کردم تا بلکم زودتر برسم به این صندوق صدقات و بیاندازم توصیه درونم را درونش!

رد شدم بالاخره که صدایی از پشت گفت حواسش نیست... متعجب شدم که یعنی با من بود... صدای مردانه دوباره گفت حواسش نیست... و من با خود گفتم شاید یکی از مردان دور دکه با زن گذر کرده، سخن می کنند... اما با دور شدن من، تکرار صدا، دور نمی شد... برگشتم و دیدم مرد جوانی با موهای ژولیده و ته ریش به دنبال من می آید و گویی همه اینها را که گفته با من بوده... کمی سرعتم را کم کردم تا برسد... رسید و گفت: اون دختره، بطری آب معدنی رو گرفته بود دستش، حواسش نیست که ماه رمضونه... جوابی ندادم و متعجب نگاهش کردم که خب چی؟ چه دلیلی دارد برای گفتن این، دنبال من بیافتی؟... البته نگفتم اینها را اما او خودش ادامه داد: بطری آب تو دستش بود، حواسش نبود که ماه رمضونه... بعد دستش را آورد بالا و مشتش را باز کرد و گفت: منم سیگار تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!

از بس بی ربط به نظرم آمد حرفهایش که خواستم من هم دستم را بالا بیاورم و مشتم را باز کنم و بگویم: منم سکه تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!!... همزمان با شروع این حرکت از طرف من، او هم داشت حرفش را می زد که عادت است سیگار کشیدن اما بقیه اش را گذاشته است خانه و می خواهد بعد از افطار بکشد... گفت که خانه شان آستانه است... همین زمان من دستم را بالا آورده بودم اما لحظه ای که می خواستم سکه را نشانش بدهم و آن جمله بی ربط را بگویم، مصادف شد با این جمله او: خونه مون آستانه هستش، ولی کرایه ماشین ندارم که بروم.

چشمش خیره شد به سکه ای که بین دو انگشتم داشتم و من وقتی جمله آخر او را شنیدم، به فکر فرو رفتم از تصادف تقاضای پول او و بالا گرفتم پول توسط من، بدون آنکه از نیت هم خبر داشته باشیم و همین شد که آن جمله بی ربط را نگفتم!

چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه خودش چشم از سکه برداشت و به من خیره شد و گفت: منو شناختی؟!
تعجب اضافه شده به تعجب های قبلی ام را فرو خوردم و گفتم: نه!... گفت: مطمئن باشم نشناختی؟!... دستم را پایین آوردم و روی برگرداندم و باسر اشاره کردم که نه!!... گفت: قربون معرفتت، ببخشید!!... من هم با سر اشاره کردم که باشد، بخشیدم!!!

حالا که داشتم خاطره را برای مرد میانسال تعریف می کردم، از حالات خنده  به لبخند می رسید و کم کم لبخندش محو می شد و همه اش این سو و آن سو را نگاه می کرد و گویی می خواست دستش را از دستم بیرون بکشد اما من تا خاطره ام تمام نشود که ول کن نیستم!! مرد میانسال به آخر خاطره نرسیده بودم که یکبار گفت: من مشهد رفته بودم برای زیارت!... نه! آهان!... بعدش رفتم جمکاران و حالا آمده ام اینجا وضو گرفتم تا بروم آستان مقدس سلطان سید جلال الدین اشرف، برادر امام رضا را زیارت کنم. این را که گفت، من هم آدرس خانه مرد جوان خاطره ام را از لاهیجان عوض کردم به آستانه تا بلکم دو زاری مرد میانسال بیافتد اما نشد و باز نگذاشت به آخر خاطره برسم که گفت: حضرت صاحب به دلم انداخت که چیزی به شما بگویم... راستش را بخواهی دوست داشتم بدانم امام زمان چه پیغام از طریق این مرد برایم فرستاده که خودش ادامه داد: همین بالاتر که داشتم وضو می گرفتم، انگشتر و کیف پولم را جا گذاشتم... برگشتم دیدم نیست را می خواست بگوید که خاطره ام را به سرانجام بردم!!

گفت: پس شما هم که از دستتان بر نمی آید کمکم کنید... خدا حفظتان کند... ان شاء الله از سربازان حضرت حجت باشید... حفظکم الله!... و رفت.

من هم سکه ای که در مشتم داشتم درون اولین صندوق صدقات انداختم... دیگر برایم مهم نبود خوشگل باشد یا نه!

  • میلاد پسندیده

نظرات (۶)

  • چشم انتظار
  • جالبه! که از یک اتفاقی که می تونه، به یک پاسخ برو بابا خدا روزی تو جای دیگه حواله کنه! یا محل نذاشتن و رد شدن، یک چنین خاطره ی قشنگی در آوردی. ولی اگه بخوای برای هر گدا گودوری(اصطلاح مشهدی) کلی خاطره بگی و طرف رو شیر فهم، باید از صبح تا شب برای ملت خاطره تعریف کنی میلاد!
    پاسخ:
    یی بار بود... گفتم که از این به بعد سکه ها رو در اولین صندوق خواهم انداخت و در مشت نگه نخواهم داشت!!
  • ستاره خرازی
  • قشنگ بود. اما چیزی که یادم اومد شاید تنها ربطش به این پست کلمه گدا باشه. یه بار یکی از بچه های قطعه 26 یه متنی رو از وبلاگ "حتی بیشتر" تو قطعه نوشته بود. اون شد آغاز آشنایی من با این وبلاگ. یه بار توش متنی بود با این مضمون:که بعضی از گداها خیلی زیرکند. اسم معشوق تو رو می برند و از این طریق دل تو رو می لرزونند و منظورشون اشعاری بود که بیشتر برای ائمه بخصوص امام علی ع میخونن. ولی گداهای تهران که دیگه از این چیزا نمی خونن. گدایی هم به روز شده باسه ما. با رقص، با موزیک، گاهی هم با بد وبیراه یعنی چیزی ندی، چیزی می شنوی.
    من عاشق بند اول انگشت اشاره ام وقتی رنگی می شود. با آن می شود به تمام دنیا فخر فروخت…

    http://camp707.com/archives/2803
    سلام
    خوشحال شدم از نظرت...
    انشاالله مورد پسند امام زمان باشی...
    پاسخ:
    ان شاء الله
  • امین رحمانی
  • بسم الله الرحمان الرحیم
    سلام آقا میلاد
    خوبی؟
    من متوجه این مطلبت نشدم
    خیلی تو هم و قاطی نوشته بودی
    میشه یک کم توضیح بدی؟
    ممنون
    موفق باشی
    پاسخ:
    دوباره بخوان و اینبار شمرده شمرده!! با توضیح دادن، مزه اش از بین می رود... باید سربسته باشد ها
    سلام
    خوندم
    دمت گرم دیگه من که گفتم صرفا یه تصویر سازی ذهنی بود
    که هر روز دنبال تکمیل جزییاتش توی ذهنم بودم
    فکر نمی کردم نگیری و الا صریح تر و با توضیح بیشتر می گفتم
    امان
    منو باش که جدی نگرفتم که همیشه می گفتی بیشتر در انتقال مطلب سعی کن:)
    پاسخ:
    سلام ایمیل بزن...
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.