داستان و پوستر: امام رضا علیه السلام
جمعه, ۷ مهر ۱۳۹۱، ۰۳:۱۵ ق.ظ
بسم الله الرحمن الرحیم
روزی غلامان امام رضا علیه السلام میوه میخوردند و در حالی که هنوز یک میوه را به طور کامل نخورده بودند، آن را بر زمین میانداختند.
حضرت به آنان فرمودند: سبحان الله... اگر شما نیازی ندارید، اسراف نکنید زیرا انسان هایی هستند که به آن نیاز دارند. این میوه ها را به نیازمندان بدهید.
بحارالانوار-جلد49

http://media.afsaran.ir/iLcyFj.jpg
عبدالله بن سوقه و تمیم بن یعقوب سراج، هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند... یکروز به دنبال ایشان راه افتاده بودند که به یک دسته آهو رسیدند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیدند که چطور امام به آهو اشاره کردند و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمی رفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شد. اینکه او چطور معنی اشاره علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدالله و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما می توانستند ببینند که آهو در میان دست های حضرت بیتابی می کند. حضرت دست بر سر آهو می کشید و چیزهایی را زمزمه می کرد. عبدالله و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس می کردند. بچه آهو در حالی که اشک می ریخت از پیشوا جدا شد و رفت!
حضرت امام رضا (علیه السلام) به سمت آن دو برگشتند و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند فرمود: می دانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادند یعنی که نمی دانند.
امام فرمود: «وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریه اش همین بود.»
عبدالله قبل از این توضیح چیز هایی را کم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس می کرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بی آنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بی اعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود. هر دو روی به حضرت کردند و گفتند: «شهادت می دهیم که تو حجت خدا بر روی زمین هستی»
برداشتی از بحار الانوار-جلد49-روایت60

http://media.afsaran.ir/iLDOKt.jpg
روزی غلامان امام رضا علیه السلام میوه میخوردند و در حالی که هنوز یک میوه را به طور کامل نخورده بودند، آن را بر زمین میانداختند.
حضرت به آنان فرمودند: سبحان الله... اگر شما نیازی ندارید، اسراف نکنید زیرا انسان هایی هستند که به آن نیاز دارند. این میوه ها را به نیازمندان بدهید.
بحارالانوار-جلد49

http://media.afsaran.ir/iLcyFj.jpg
عبدالله بن سوقه و تمیم بن یعقوب سراج، هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند... یکروز به دنبال ایشان راه افتاده بودند که به یک دسته آهو رسیدند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیدند که چطور امام به آهو اشاره کردند و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمی رفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شد. اینکه او چطور معنی اشاره علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدالله و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما می توانستند ببینند که آهو در میان دست های حضرت بیتابی می کند. حضرت دست بر سر آهو می کشید و چیزهایی را زمزمه می کرد. عبدالله و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس می کردند. بچه آهو در حالی که اشک می ریخت از پیشوا جدا شد و رفت!
حضرت امام رضا (علیه السلام) به سمت آن دو برگشتند و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند فرمود: می دانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادند یعنی که نمی دانند.
امام فرمود: «وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریه اش همین بود.»
عبدالله قبل از این توضیح چیز هایی را کم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس می کرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بی آنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بی اعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود. هر دو روی به حضرت کردند و گفتند: «شهادت می دهیم که تو حجت خدا بر روی زمین هستی»
برداشتی از بحار الانوار-جلد49-روایت60

http://media.afsaran.ir/iLDOKt.jpg
- ۹۱/۰۷/۰۷
این مطلب شما در سایت "حرف تو" منتشر شد
آدرس: http://harfeto.ir/?q=node/1432
با لینک سایت حرف تو وبلاگ نویسان ارزشی را حمایت کنید
در صورت تمایل هنگام به روز شدن وبلاگ خود، ما را مطلع سازید.
یا علی مدد