میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

سلیمان و گنجشکان

شنبه, ۳۰ دی ۱۳۹۱، ۱۲:۰۶ ق.ظ

بسم الله الرحمن الرحیم



گنجشک نر با ماده ی خود گفت: چرا نمی گذاری با تو جفت شوم؟ من اگر بخواهم می توانم قبه ی سلیمان را به منقار بکَنم و به دریا افکنم! 


سخن گنجشک به گوش سلیمان رسید. نبی خدا تبسم نمود و به گنجشک نر گفت: آیا این ادعایی که کردی را می توانی انجام دهی؟! 


گفت: نه رسول خدا، اما شخص، خودش را نزد زنش، بزرگ جلوه می دهد و عاشق را بر آنچه می گوید نباید ملامت کرد. 


سلیمان با ماده سخن گفت: چرا از او رو می گردانی و به او بی اعتنایی می کنی؟ در حالیکه او ادعای محبت با تو را میکند! 


گنجشک ماده گفت: ای رسول خدا! او دروغ می گوید و ادعایش باطل است. چون به جز من، دیگری را هم دوست دارد. 


سخن گنجشک در دل سلیمان اثر کرد و بسیار گریست و چهل روز از عبادتگاه خود بیرون نشد و دعا می کرد که خداوند دل او را از محبت غیر او پاک گرداند و مخصوص محبت خود گرداند... 


کتاب گناهان کبیره- شهید دستغیب

  • میلاد پسندیده

نظرات (۱۰)

سلام.. تشکر از شما به خاطر ارسال مطلبتون در "حرف تو"

"سلیمان و گنجشکان"

با آدرس: http://harfeto.ir/?q=node/3809

در این سایت انتشار یافت.

چشم به راه مطالب خوب شما هستیم.

هدیه سایت "حرف تو":
امام علی(ع): براستى که قرآن ظاهرش زیباست و باطنش عمیق، عجایبش پایان ندارد، اسرار نهفته آن پایان نمى پذیرد و تاریکى هاى جهل جز بوسیله آن رفع نخواهد شد.

یا علی
سلام. خیلی جالب بود این متن..
سلام و درود؛
دوست عزیز این مطلب شما در پایگاه اینترنتی و بسته فرهنگی عمارنامه منتشرگردید.
http://www.ammarname.ir/link/17801
ما را با درج بنر و یا لوگو در وبگاه خود یاری نمایید .
موفق و پیروز باشید .
عمارنامه http://ammarname.ir/—- info@ammarname.ir
یا علی

متاسفانه گناه کبیره ای چون دروغ در کشور ما یک امر عادی است .
چی می شد همه راست می گفتند.
  • گروه فرهنگی ریحان
  • سلام...
    خدا قوت !
    به روزیم...
    سری هم به ما بزنید و نظرتون را بگید...
    -------------------------------------------------
    " نوشابه یا خونابه...؟ "
    http://fenjanegraphic.mihanblog.com/post/89
    -------------------------------------------------
    در مورد تبادل لینک اگر نظرتون مساعد است و موافقید خبر بدید...
    منتظریم...
    یا علی
  • :: تشنه کام ::
  • با سلام ... با افتخار لینک شدید.
    پوستر زیبایی است.
  • سرداران گمنام
  • خبرنامه
    سلام بروزم با طرحی
    سال تولید ملی؟
    :داریم به روزهای آخر سال تولید ملی می رسیم، اما باز هم دریغ از یک حرکت اساسی...
    http://www.sarbaz41.blogfa.com/
    منتظر نظرات ارزشمندتون هستیم
  • پسر بسیجی (راشد)
  • بعد از سه ماه دلم برای اهل وعیال تنگ شد و فکر و خیالات افتاد تو سرم.
    مرخصی گرفتم و روانه شهرمان شدم.
    اما کاش پایم قلم می شد و به خانه نمی رفتم.
    سوز و گداز مادر و همسرم یک طرف، پسرم کوچیکم که مثل کنه چسبید بهم که مرا هم به جبهه ببر، یک طرف.
    مانده بودم معطل که چگونه از خجالت مادر و همسرم در بیایم و از سوی دیگر پسرم را از سر باز کنم.
    نقصیر خودم بود.
    هربار که مرخصی می آمدم آن قدر از خوبی ها و مهربانی های بچه ها تعریف می کردم که بابا و ننه ام ندیده عاشق دوستان و صفای جبهه شده بودند، چه رسد به یک پسر بچه ده، یازده ساله که کله اش بوی قرمه سبزی می داد و در تب می سوخت که همراه من بیاید و پدر صدام یزید کافر! را در بیاورد و او را روانه بغداد ویرانه اش کند.
    آخر سر آن قدر آب لب و لوچه اش را با ماچ های بادکش مانندش به سر و صورتم چسباند و آبغوره ریخت و کولی بازی درآورد تا روم کم شد و راضی شدم که برای چند روز به جبهه ببرمش. کفش و کلاه کردیم و جاده را گرفتیم آمدیم جبهه.
    شور و حالش یک طرف، کنجکاوی کودکانه اش طرف دیگر.
    از زمین و آسمان و در و دیوار ازم می پرسید.
    - این تفنگ گندهه اسمش چیه؟ - بابا چرا این تانک ها چرخ ندارند، زنجیر دارند؟ - بابا این آقاهه چرا یک پا ندارد؟ - بابا این آقاهه سلمانی نمی رود این قدر ریش دارد؟ بدبختم کرد بس که سوال پرسید و من مادرمرده جواب دادم.
    تا این که یک روز برخوردیم به یک بنده خدا که رو دست بلال حبشی زده بود و به شب گفته بود تو نیا که من تخته گاز آمدم.
    قدرتیِ خدا فقط دندان های سفید داشت و دو حدقه چشم سفید.
    پسرم در همان عالم کودکی گفت : " بابایی مگر شما نمی گفتید رزمندگان ما همه نورانی هستند؟ "
    متوجه منظورش نشدم : - چرا پسرم، مگر چی شده؟
    پس چرا این آقاهه این قدر سیاه سوخته اس؟
    ایکی ثانیه فهمیدم که منظورش چی؛ کم نیاوردم و گفتم : " باباجون، او از بس نورانی بوده صورتش سوخته، فهمیدی؟! "
    ---
    " کتاب رفاقت به سبک تانک "
    rashedmanafzadeh.loxblog
  • سید امیر علی حیدری
  • این جریان رو جوری دیگر شنیده بودم
    اما با عکس و ریز ماجرا خیلی لذت بخش بود
    ممنون
    بیا حق
  • حمیدرضا فلاح تفتی
  • سلام عزیز.
    زیباست
    ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.