کرامت یک جوان
بسم الله الرحمن الرحیم
دریافت در اندازه و کیفیت بیشتر
حجم: 220 کیلوبایت
مردی با خانواده خود سوار بر کشتی شد و به دریا سفر نمود. کشتی در وسط دریا در هم شکست جز همسر آن مرد تمام سرنشینان کشتی غرق شدند زن روی تخته پاره کشتی نشست و امواج ملایم دریا آن تخته را حرکت داد تا به ساحل جزیره ای رساند زن در ساحل پیاده شد و بعد از پیمودن ناگهان خود را بالای سر جوانی دید اتفاقا آن جوان راهزنی بود که از هیچ گناهی ترس و واهمه نداشت. جوان ناگاه دید که بالای سرش زنی ایستاده سرش را بلند کرد. رو به زن کرد و گفت: تو جنی یا انسان؟ زن پاسخ داد: از بنی آدمم! مرد بی حیا بدون آنکه سخنی بگوید افکار خلافی در سر گذراند و چون خواست اقدامی صورت دهد، زن را سخت پریشان و لرزان دید راهزن گفت: این قدر پریشان و لرزانی؟ زن با دست به سوی آسمان اشاره کرد و گفت: از او (خدا) می ترسم. مرد پرسید: آیا تا بحال چنین کاری کرده ای؟ زن پاسخ داد: به خدا سوگند نه! ترس و اضطراب زن در دل مرد بی باک اثر گذاشت راهزن گفت: - تو که تاکنون چنین کاری را نکرده ای و اکنون نیز من تو را مجبور می کنم، این گونه از خدای می ترسی. به خدا قسم! من باید بترسم نه تو. راهزن این سخن را گفت و بدون آنکه کار خلافی انجام دهد برخاست و توبه کرد و به سوی خانه اش به راه افتاد همین طور که در حال پشیمانی و اضطراب راه می پیمود. ناگاه به راهبی مسیحی برخورد کرد و با یکدیگر همراه و هم سفر شدند مقداری از راه را با هم رفتند. هوا بسیار داغ و سوزان بود و آفتاب به شدت بر سر آن دو نفر می تابید. راهب گفت: جوان! دعا کن تا خدا سایه بانی از ابر برای ما بفرستد تا از حرارت خورشید آسوده شویم. جوان با شرمندگی گفت: من عمل نیکویی در پیشگاه خدا ندارم تا جرأت درخواست چیزی از او داشته باشم. عابد گفت: پس من دعا می کنم، تو آمین بگو. جوان قبول کرد. راهب دعا کرد و جوان آمین گفت: طولی نکشید توده ای ابر آمد بالای سرشان قرار گرفت و بر سر آن دو سایه انداخت هر دو زیر سایه ابر مقدار زیادی راه رفتند تا بر سر دو راهی رسیدند و از یکدیگر جدا شدند عابد به راهی رفت و جوان به راهی. راهب متوجه شد ابر بالای سر جوان حرکت می کند. راهب او را مورد خطاب قرار داد و گفت: اکنون معلوم شد تو بهتر از من هستی. دعای من به خاطر آمین مستجاب شده. اکنون بگو ببین چه کار نیکی انجام داده ای که در نزد خدا ارزشمندتر از عبادت چندین ساله من است جوان داستان خود را با آن زن تفصیلا نقل کرد. راهب پس از آگاهی از مطلب گفت: خداوند گناهان گذشته ات را به خاطر آن ترس آمرزیده مواظب آینده باش و خویشتن را بار دیگر به گناه آلوده مساز.
اصول کافی، ج 3، ص 111
A man with his family set off for a voyage on a vessel. The vessel smashed in the middle of the sea and all aboard were drowned except his wife. The woman was on broken fragment of the vessel and mild waves of the sea moved that board until it reached the shore of an island. The woman got off on shore and after traversing a little suddenly saw her in front of a young man. By chance, the young man was a bandit who was not afraid of committing anything horrible. The man unexpectedly looked up at the woman standing next to him. He turned to the woman and said: Are you a jinn or a human? The woman answered: One of the sons of Adam! The shameless man without saying anything thought of doing something wrong. Seeing the woman extremely worried and trembling, he said: Why are you worried and trembling? The woman pointed her finger to the sky and said: I am afraid of him (God). Man asked: Have you ever committed such a thing? The woman answered: By God, no. The fear and restlessness of the woman affected the heart of that undaunted man. He said: You, who has not committed such a thing till now and now that I am compelling you are still so much fearful of the God. By God I should have been more fearful of the God. The bandit said this and without doing wrong stood and repented and set off for his home, regretting and restless. He suddenly came across a Christian monk and they accompanied each other on their way. The wind was burning hot, and sun was shining hot on their heads. The monk said: Pray to God that he may send a cloud to provide us cover so that we be save from the heat of the sun. The man said ashamedly: I have no good deed before God to dare asking him for something. The hermit said: So I pray while you say 'amen'. The man agreed. The monk prayed and the man said 'amen'. It was not long that a small cloud came over their head and shadowed upon them and they moved some long until they reached a two-way and separated from each other. The hermit noticed that the cloud was moving over the head of the other man. He called him and said: Now it is found that you are better than me. My prayer was accepted because of that 'amen'. Now tell me what right thing have you done that is more valuable before God than my prayers of several years. The man told him his detailed story with that woman. After knowing the fact the monk said to him: God has forgiven all your previous sins because of that fear that you had, be careful about your future and do not impure yourself with sin again.
Osol kafi vol:3 page111
- ۹۱/۱۱/۲۸
با غزلی در این رابطه دعاگویتان هستم
التماس دعا یاحق