بسم الله الرحمن الرحیم
امشب شهادتنامه عشاق امضاء میشود فردا زخون عاشقان این دشت دریا میشود
امشب کنار یکدگر نشسته ال مصطفى فردا پریشان جمعشان چون قلب زهرا میشود
امشب بود برپا اگر این خیمه ثاراللهى فردا بدست دشمنان برکنده از جا میشود
امشب صداى خواندن قرآن بگوش آید ولى فردا صداى الامان زین دشت برپا میشود
امشب کنار مادرش لب تشنه اصغر خفته است فردا خدایا بسترش آغوش صحرا میشود
امشب رقیه حلقه زرین اگر دارد بگوش فردا دریغ این گوشوار از گوش او وا میشود
امشب به خیل تشنگان عباس باشد پاسبان فردا کنار علقمه بیدست سقا میشود
امشب گرفته در میان اصحاب امام خویش را فردا عزیز فاطمه بی یار و تنها میشود
امشب سر سرّ خدا بر دامن زینب بود فردا زینبین خولى و دیر نصارى میشود
خدا کند نرود امشب و سحر نشود که شام زینب غمدیده تیره تر نشود
خدا کند نشود صبح این شب عاشورا خدا کند که سحرگاه جلوه گر نشود
پس هر که در این [باره] پس از دانشى که تو را [حاصل] آمده با تو محاجه کند بگو
بسم الله الرحمن الرحیم
پوستری بمناسبت نزدیک شدن ماه محرم... در اندازه آ3 و با کیفیت بالا (حجم 6 مگابایت)
بسم الله الرحمن الرحیم
گفت پیغمبر هرکه من مولای اویم، این علی مولای اوست...
بسم الله الرحمن الرحیم
یک پس زمینه رایانه ای برای نمایشگرهای عریض، بمناسبت عید الله الاکبر، روز اکمال دین و معرفی حضرت علی (علیه السلام) توسط حضرت محمد (صلی الله علیه و اله) به عنوان جانشین نبوت، تنها امیر المومنین و اولین امامِ مسلمین... عید غدیر خم بر شما مبارک
بسم الله الرحمن الرحیم
امام صادق علیهالسلام فرمود:
هو عید الله الاکبر،و ما بعث الله نبیا الا و تعید فی هذا الیوم و عرف حرمته و اسمه فی السماء یوم العهد المعهود و فی الارض یوم المیثاق الماخوذ و الجمع المشهود.
روز غدیر خم، عید بزرگ خدا ست. خدا پیامبری مبعوث نکرده، مگر اینکه این روز را عید گرفته و عظمت آن را شناخته و نام این روز در آسمان، روز عهد و پیمان و در زمین، روز پیمان محکم و حضور همگانی است.
وسائل الشیعه - جلد5 - صفحه224
http://media2.afsaran.ir/siF3vtG.jpg
قال رسول الله (صلی الله علیه و آله و سلم ) : انا و علی ابوا هذه الامة
پیامبر اکرم، حضرت محمد که درود خدا بر او و خاندانش باد، فرمود: من و علی، پدران این امّت هستیم.
بحار الانوار - جلد36 -صفحه5
بسم الله الرحمن الرحیم
یک پس زمینه رایانه ای برای نمایشگرهای عریض، بمناسبت ایام ولادت دهمین امام، علی ابن محمد الهادی النقی (علیه السلام)
بسم الله الرحمن الرحیم
«اکنون که من حاضرم، بعض نسبتهای بیواقعیت به من داده میشود و ممکن است پس از من در حجم آن افزوده شود؛ لهذا عرض میکنم آنچه به من نسبت داده شده یا میشود، مورد تصدیق نیست مگر آنکه صدای من یا خط و امضای من باشد، با تصدیق کارشناسان؛ یا در سیمای جمهوری اسلامی چیزی گفته باشم»
آخرین بند از وصیتنامه امام خمینی (رضوان الله تعالی علیه)
«...فریاد برائت از مشرکان در مراسم حج و این یک فریاد سیاسیعبادی است که رسولالله (صلی الله علیه و آله و سلم) به آن امر فرمود. حال باید به آن آخوند مزدور ، که فریاد مرگ بر آمریکا و اسرائیل و شوروی را خلاف اسلام میداند، گفت تأسی به رسول خدا و متابعت از امر خداوند تعالی خلاف مراسم حج است؟»
پیام امام خمینی به حجاج بیت الله الحرام - 12 شهریور 1362 (صحیفه امام- جلد18- ص91)
بسم الله الرحمن الرحیم
با اتفاقات اخیر و بعضی اظهاراتِ عجیب و تلاش برای حذف شعار «مرگ بر آمریکا» تصمیم گرفتیم در شبکه های اجتماعی و کامنتدونی ها از چهرک (آواتار) هایی منقش به این شعار استفاده کنیم... اینها سهم بنده تقدیم به شما:
بقیه رنگها را در لینک زیر ببینید:
بسم الله الرحمن الرحیم
این هم یک نقاشی برای فراخوان دیگری از طرف کاربران سایت تگارخانه ایرانی جهت طراحی نی نی! :)
بسم الله الرحمن الرحیم
بچه های نگارخونه ایرانی یه فراخوان گذاشتن برای طراحی شخصیت بازی و منم اینو ارائه دادم:
یه مشت آدمِ خر رفتن به خروتون! سیاره ای دارای یک اتمسفرِ خر سرما!! هسته مرکزی این سیاره بشدت داغه و در جای جای اون سوراخهای آتشفشانی دیده میشه... قهرمانِ خرِ بازی باید از سرخ شدنِ دهانه آتشفشان بفهمه که کدومشون زودتر در حال فورانه... سریع خودشو برسونه و ماگماهای گداخته که بعد خروج از دهانه آتشفشان سریعاً سرد شده و سنگ میشن رو با جفتک بسمتِ دشمنان زمینی پرتاب کنه!!! اگر گلوله ها به آدمها بخوره یک امتیاز داره و اونها رو گیج میکنه... اگر به نزدیکی اونها بخوره، آدمها عقب میرن و این رفتار صلح آمیز هم امتیاز بیشتری داره... هر چقدر نزدیکتر بزنین 10 امتیاز و هرچقدر دورتر از آدمها بخوره، امتیازها کمتر و کمتر میشه... اگر هم خیلی فاصله داشته باشه و نتونه آدما رو دور بکنه، خر افسردگی میگیره و کندتر راه میره... هرچقدر نشونه گیری بدتر باشه و خطاها بیشتر، خر هم کند تر میشه! .......... ویژگی جالب این بازی اینه که چون قهرمان باید جفتک بزنه، صورتش رو به دوربینه و حالات چهره اش بیشتر مشخص میشه و بازیکن بیشتر همذات پنداری میکنه :)
بسم الله الرحمن الرحیم
فیلم «فرشتگان قصاب» ساخته ی آقای سهیل سلیمی، شب پنجشنبه 21 شهریور 1392 ساعت22 از شبکه یک پخش شد... فیلم درباره لشکرکشی آمریکا به افغانستان به بهانه حملات یازده سپتامبر 2001 در زمان و مکانی تقریبا نامشخص اتفاق میافتد! که در فیلمی با داعیه واقعی بودن موضوعش، مانعی بزرگ برای باورپذیری است.
شاید نقطه قوت فیلم تصاویر زیبا و جلوه های خوش ساخت در مقایسه با بودجه کم آن باشد. درباره باورپذیر نبودن فضا و لهجه های افغانی و آمریکایی در فیلمی که نه حمایت مالی شد و نه اجازه اکران یافت و فقط 23 روز فیلمبرداری اش طول کشید، نمیتوان سخن گفت.
اما میتوان درباره حمایت های فکری از این فیلم، بحث کرد. وقتی نام بزرگ استاد حسن عباسی روی تیتراژ فیلمی نقش ببندد، انتظار مخاطبی که ایشان را میشناسد، از فیلم بالا خواهد بود.
داستان از این قرار است: مدرسه ای منفجر میشود که معلمش یک زن افغانی است. شوهر او در کمپ سازمان ملل بعنوان مترجم فعالیت دارد. شوهر لیستی از مکتب خانه ها را به یک پرستار میدهد... بعدا می فهمیم این پرستار، یک یهودی!! است که در پوشش صلیب سرخ، به قاچاق اعضای بدن می پردازد و انفجار مدرسه هم با هماهنگی او و فرمانده نظامیان آمریکایی انجام شده تا اعضای بدن کودکان مدرسه را خارج کنن...
ماجرایی عجیب که باز هم حول باورپذیر در آوردنِ آن بحثی نداریم... مسئله آنجاست که خانوم معلم از زیر آوار در می آید و همراه چند دختر دانش آوز در انبار مدرسه مخفی میشود و در انتهای فیلم از انبار خارج میشود تا مقابل شلیک گلوله سرباز آمریکایی به شوهرش بایستد اما گلوله از او عبور میکند و با خارج شدن روح از بدن شوهر، می فهمیم که در تمام این مدت، خانوم معلم یک روح سرگردان بوده!!
نشانه گذاری های ناشیانه ای هم در طول فیلم انجام میشود... مثلا بالافاصله بعد از نشان دادن حلقه ازدواج در دستی که از آوار بیرون مانده، تصویر کات میشود به دستان نوازشگر خانوم معلم بر سر دختران با همان حلقه... یا کات خوردن بی درنگ از نگاه کردن معلم به ساعتش که در مچ دارد و همان ساعت که خورد شده روی زمین افتاده است! که در تمام این اوقات به خودمان میگوییم که اشتباه میکنیم و چنین تفکر غیر اسلامی ای در فیلم نخواهد بود... اما زهی خیال باطل.
باید از آقای حسن عباسی این سوال را پرسید که چگونه در فیلمی که نام ایشان را بعنوان مشاورش یدک میکشد، باید روایت از نگاه یک روح سرگردان بنا شود؟
و چگونه ایشان با وجود این همه سخنرانی در باب عالم برزخ و جهان های موازی، به وجود مسئله غیر اسلامیِ سرگردانی روح در دنیا اعتراض نکرده است؟
آیا ایشان اعتقاد دارند که روح میتواند پس از مرگ، از مرگ خودش بی اطلاع باشد؟ مگر نه اینکه پس از مرگ، همه پرده ها میافتد و روح با خارج شدن از جسمِ محدودش، به علم نامحدود میرسد؟ با این حساب، آیا ایشان فیلم معروف هالیوودی «دیگران» با مضمون مشابه را هم تایید میکنند؟!
و یا اینکه همه این اتفاقات اساسی در فیلمنامه به دور از چشم ایشان بوده و آقای عباسی تا هم اکنون، فیلم «فرشتگان قصاب» را ندیده اند تا بر علیه فیلم تکذیبیه بدهند و خودشان را مبرا کنند؟ الله اعلم...
کاش بگویند که دخالتی در این فیلم نداشتند وگرنه چه امیدی می توان داشت به کسانی که ما اینها را از حرف خودشان آموخته ایم ولی در عمل، چیز دیگری نشان مان داده اند؟!
اللهم اجعل عواقبت امورنا خیرا
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
کتاب «ترکش داغ» بر اساس دستنوشته هایی از سردار شهید وحید رزاقی نوشته شده که توسط عباس روحی دهبنه گردآوری شده اند.
شهید وحید رزاقی از بخش کومله ی شهرستان لنگرودِ استان گیلان و در سن 14سالگی به سمت جبهه های دفاع مقدس شتافت و تا سن 20 سالگی در مناطق مختلف عملیاتی هم مبارزه کرد و هم پرورش یافت... و سرانجام در آخرین روزهای پیش از پذیرش قطعنامه 598 با اصابت یک ترکش داغ به پیشانی اش، به شهادت رسید... بخش های پایانی کتاب حاوی نمونه هایی از دستخط او، مدارک و عکسهایش است.
توفیق شد که طراحی جلد این کتاب خواندنی، با اینجانب باشد.
فروش محدود اینترنتی از طریق:
بسم الله الرحمن الرحیم
مُفَضّل بن عمر میگوید: ابوجعفر منصور عباسی به حسن بن زید که فرماندار حرمین « مکه و مدینه » بود، دستور داد که خانهی امام صادق علیه السلام را بسوزاند. فرماندار از دستور اطاعت کرده و به خانهی حضرت آتش زد و آتش درب ورودی، و راهرو خانه را سوزاند و به خانه سرایت کرد. امام صادق علیه السلام از خانه خارج شد و در حالی که میان آتش گام برمیداشت، میفرمود: « اَنَا بنُ اَعراقِ الثَّری، اَنَا بنُ ابراهیمَ خَلیلِ الله ». منم پسر اسماعیل که فرزندانش مانند رگ و ریش در اطراف زمین پراکندهاند (اعراق الثری لقب اسماعیل بوده است)، منم فرزند ابراهیم خلیل خدا (که آتش نمرود بر او سرد و سلامت شد).
(اصول کافی، ج2، ص 501)
بسم الله الرحمن الرحیم
امام جعفر ابن محمد الصادق (سلام الله علیه و آبائه) فرمودند:
إِنَّ مِنَ التَّواضُعِ أَن یَرضَى الرَّجُلُ بِالمَجلِسِ دونَ المَجلِسِ وَأَن یُسَلِّمَ عَلى مَن یَلقى وَأَن یَترُکَ المِراءَ وَإِن کانَ مُحِقّا وَلایُحِبَّ أَن یُحمَدَ عَلَى التَّقوى؛
از تواضع است که انسان به پایین مجلس رضایت دهد، به هر کس بر مى خورد سلام کند، مجادله را رها کند اگر چه حق با او باشد و دوست نداشته باشد که او را به پرهیزکارى بستایند.
بحارالأنوار، ج75، ص118، ح3
نمایشگرهای عریض (اندازه 3235 در 1820 پیکسل)
http://media2.afsaran.ir/siwkBXi.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم
http://media.afsaran.ir/siZPh9.jpg
توصیه میکنم حتماً پلاگین Alien Skin Eye Candy7 رو دانلود کنید: http://p30download.com/fa/entry/42636/
بسم الله الرحمن الرحیم
نقل شده است که امام حسن علیه السلام ظرف شیری نزدیک آورد و به پدر شیر داد، آن حضرت کمی از آن را خورد، و فرمود: بقیه آن را برای اسیرتان (ابن ملجم) ببرید، و به امام حسن علیه السلام فرمود: به آن حقی که برگردن تو دارم، در لباس و غذا، آن چه میپوشید و میخورید به ابن ملجم نیز بپوشانید و بخورانید.
بحارالانوار، ج 42، ص 289
http://media.afsaran.ir/siqlvE.jpg
دانلود پوستر در اندازه A3 و کیفیت 300dpi از لینک بالا
بسم الله الرحمن الرحیم
یک پس زمینه رایانه ای برای مونیتورهای عریض، بمناسبت ولادت حضرت حسن بن علی المجتبی، امام دوم و سبط اکبرِ رسول اکرم (صلی الله علیه و آله و سلم)
فرمود: «هر کس خدا را بندگی کند، خدا همه چیز را بنده او کند»
کتاب آینه یادها- حدیث 200560
بسم الله الرحمن الرحیم
عطاری شیفته و دلتنگ دیدار امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف شده بود.
روزی دو نفر به مغازه عطاری اش می روند تا سدر و کافور برای کسی که تازه فوت شده است تهیه کنند. از نظر عطار، رفتار این دو نفر عجیب می آید. آدم هایی متفاوت که تا به حال در شهر ندیده بود. می پرسد شما چه کسی هستید؟ جواب می دهند مسافریم. اما عطار اصرار می کند و قسم می دهد که نام و نشان شان را بگویند. بعد از اصرار عطار می گویند از طرف امام زمان ارواحنا فداه برای خریدن سدر و کافور برای یکی از بندگان خدا از مغازه شما مأمور شده ایم.
با اصرار زیاد از آن دو نفر می خواهد او را تا نزدیکی خیمه امام علیه السلام ببرند و اگر اجازه دادند وارد شود و اگر اجازه ندادند برگردد. قبول می کنند و در راه به دریایی می رسند. یاران امام علیه السلام ذکری را به عطار یاد می دهند و می گویند چشم هایت را ببند و از روی آب رد شو.
در حال رد شدن از روی آب بودند که ناگهان رعد و برقی می زند و هوا بارانی می شود. عطار با خود می گوید صابون هایم روی پشت بام است و از بین می رود، خاک بر سرم شد. تا این فکر در ذهن اش می آید، در آب فرو می رود. یاران امام علیه السلام که از جریان با خبر می شوند، او را نجات میدهند. وقتی به خیمه ها می رسند میگویند باید بپرسیم حضرت اجازه می دهند یا نه؟
عطار می گوید شنیدم امام علیه السلام فرمودند: «ردوه فانه رجل صابونی» بفرسید تا برود، این مرد صابونی است.
دارالسلام عراقی ، ص172 با توضیحاتی از نگارنده
بسم الله الرحمن الرحیم
یک تصویرسازی دیگر در موضوع حجاب و کودکان... در اندازه A3 و کیفیت 300 dpi
بسم الله الرحمن الرحیم
نقاشی های کودکانه ای که به شکل پوستر برای نصب در اتاق کودکان یا دیوار کودکستان ها طراحی شده اند، امروزه رو به افزایش است اما معمولاً سوژه شان، دختران چشم آبی و مو پریشان هستند. نمی خواهم بگویم این آثار نامناسبند که خود خدا هم 9 سالگی را زمان تکلیف دختران قرار داده است. اما جای فرهنگسازی برای حجاب و مخصوصاً چادر، در دوران کودکی خالی است. این تصویرسازی هم یک شروع است.
دریافت این پوستر در اندازه بزرگ
حجم: 4.65 مگابایت
__________________________________________
تصویر بالا بصورت ترنسپرنت و قابل استفاده در طرحهای دیگر
دریافت در اندازه بزرگ
حجم: 4.25 مگابایت
بسم الله الرحمن الرحیم
در تاریخ 12 تیر 1367 (3 ژوئیه 1988 میلادی) پرواز مسافربری شماره 655 شرکت هواپیمایی ایرانایر از بندر عباس به مقصد دبی در مسیر پروازی همیشگی خود در حال حرکت بود که با شلیک موشک هدایت شونده از ناو یواساس وینسنس متعلق به نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا بر فراز خلیج فارس سرنگون شد و تمامی 290 سرنشین آن که شامل 46 مسافر غیر ایرانی و 66 کودک بودند، جان باختند.
On 3rd of July 1988, at the end of the Iran–Iraq War, an Airbus A300B2 of Iran Air Flight 655 was shot down by U.S. missiles fired by the United States Navy guided missile cruiser USS-Vincennes as it flew over the Strait of Hormuz. The aircraft, which had been flying in Iranian airspace over Iran's territorial waters in the Persian Gulf on its usual flight path, was destroyed and all 290 onboard, including 66 children and 16 crew, perished.
http://media.afsaran.ir/siOPZw.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم
یادواره شهیدِ عارف، سردار مهدی خوش سیرت... پنجشنبه 6 تیر 1392 ... ساعت 17 در گلزار شهدای آستانه اشرفیه
بمباران تموم میشه و این یعنی تانک هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، میخوان حمله کنن. رزمنده ها از سنگرها خارج میشن. هر کسی میره سر موضع خودش. سکوتی چند لحظه ای که همه جا رو گرفته بود، تموم میشه. تانک ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک میکنن.
فرمانده، هر کدوم از بچه ها رو برای یکی از کارها توجیه میکنه و می فرسته. مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده. می دوه سمت فرمانده و ازش میخواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید بیست سال کوچکتر از مهران باشه، بهش میگه: «برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره»
هر چقدر هم که مهران اصرار میکنه فرمانده قبول نمیکنه. بچه ها دونه دونه دارن شهید میشن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیکتر. دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.
فریاد می زنه: «من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمیدی که جلوشونو بگیرم؟»
فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک میخواد و از طرف دیگه می بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می شن. فقط یه نگاه غضب آلود به مهران میکنه و میره یه سمت دیگه.
صورت ناراحت مهران و گره های ابرویی که به چین های پیشانی اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه ی نوسبیل کم آورده.
یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر میداره و خودسرانه میخواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی میخوره. سرش رو که بر میگردونه می بینه یه دختربچه سه چهار ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش میکنه. مهران بین صداهای کر کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!
بر میگرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک میشه. دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل میزده، کم کم داره می ترسه و انگار میخواد گریه کنه. مهران میشینه و میگه: «نترس. من مراقبت هستم. تو چطوری اومدی اینجا؟»
دخترک انگار از ترس نمی تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه میکنه. چند قدم دور تر از اونها یک خمپاره منفجر میشه. نگاه هر دوشون میره به اون سمت.
مهران میگه: «باید تو رو ببرم یه جای امن. دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.»
و بعد دخترک رو بقل میکنه و به سمت سنگرها می دوه. دخترک وحشت زده به گریه می افته... دم سنگر که میرسن، مهران اونو روی زمین میذاره تا آرومش کنه.
دخترک با دستش به عروسکش اشاره میکنه که جا مونده. مهران میگه: «تو همینجا داخل سنگر بمون. من عروسکت رو میارم.»
مهران دوباره بر میگرده سمت خاکریز. خم میشه و عروسک رو بر میداره. اما سرش رو که بلند میکنه می بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.
مهران اسلحه اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمیکنه. سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو میگیره و اونو میکِشه داخل که هردو سُر میخورن و میافتن وسط کانال. مهران سریع خودشو جمع میکنه و میشینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت میزنه.
ناگهان احساس میکنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام میکشه. صدایی میگه: «بابا... بابا... ولش کن...»
مهران بر میگرده. این همون دخترکه. مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره میشه و با خودش میگه: «یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!»
از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد. مهران سرش رو سمت صدا میچرخونه ولی چیزی نمی بینه... هیچ چیز.
سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر میشه. صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.
مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می چرخونه و بازم بهش خیره میشه. دخترک داره حرف میزنه اما صداش واضح نیست و مهران نمیتونه متوجه بشه... با خودش میگه: «این دخر چقدر قیافه اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه میگفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمیکنم! یعنی جنگ تموم شده؟»
دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت میکنه. سرش رو که بر میگردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغهای تلفن روشن خاموش میشن و داره زنگ میخوره...
کمی اون طرف تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبلها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل میشن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی های شنی دارن تبدیل میشن به اسباب بازی های بچگونه و جنازه های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه ای افتادن... صداها داره واضح تر و کمتر میشه... و مهران متعجب تر.
دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره میگه: مامان... مامان پاشو.
دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می شینه. مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر سه ساله اش رو می بینه که توی آغوش مادرش داره گریه میکنه.
حالا مهران دیگه کاملا عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر میشه از شرمساری. به دستای خونیش که نگاه میکنه، اشک توی چشمهاش حلقه میزنه.
سریع بلند میشه. خوب میدونه اینجور موقع ها باید چیکار کنه. می دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می بنده. دوش آب رو باز میکنه. می شینه و های های گریه میکنه.
مادر با سختی خودش رو جمع میکنه و دخترش رو نوازش میکنه و میگه: «نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.»
بسم الله الرحمن الرحیم
برای مشاهده اندازه بزرگ، روی تصویر کلیک کنید
http://media.afsaran.ir/sihVXM.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم
صفوان جمال، مردى بود که- به اصطلاح امروز- یک بنگاه کرایه وسائل حمل و نقل داشت که آن زمان بیشتر شتر بود، وی به قدرى متشخص و وسائلش زیاد بود که گاهى دستگاه خلافت، او را براى حمل و نقل بارها مىخواست. روزى هارون براى یک سفرى که مىخواست به مکه برود، لوازم حمل و نقل او را خواست و براى کرایه لوازم قراردادى با او بست.
صفوان که شیعه و از اصحاب امام کاظم (علیه السلام) بود، روزى به امام عرض کرد که من چنین کارى کردهام. حضرت فرمود: چرا شترهایت را به این مرد ظالم ستمگر کرایه دادى؟
گفت: من که براى سفر معصیت به او کرایه ندادم، چون سفر، سفر حج و سفر طاعت بود کرایه دادم و الّا کرایه نمىدادم.
حضرت فرمود: پول هایت را گرفتهاى یا نه؟ یا لااقل پس کرایههایت مانده یا نه؟
گفت: بله، مانده.
حضرت فرمود: به دل خودت مراجعه کن، الآن که شترهایت را به او کرایه دادهاى، آیا ته دلت علاقهمند است که لااقل هارون این قدر در دنیا زنده بماند که برگردد و کرایه تو را بدهد؟
گفت: بله.
حضرت فرمود: تو همین مقدار راضى به بقاى ظالم هستى و همین گناه است. هر کسى که بخواهد آنها باقى بمانند از آنهاست و هر کس که از آنها باشد در آتش جهنم است.
http://media.afsaran.ir/sin0yL.jpg
صفوان گوید: رفتم و همه شترهایم را فروختم. خبر فروش شترها به هارون رسید، مرا خواست و گفت: اى صفوان! به من خبر رسیده است که شترهایت را فروختى.
گفتم: بله.
گفت: چرا فروختى؟
گفتم: پیر و از کار افتاده شدم و غلامان هم درست به کارها رسیدگى نمى کنند.
هارون گفت: نه این طور نیست، من مى دانم چه کسى تو را به فروش شترها راهنمایى کرد. موسى بن جعفر از فروش آنها به من خبردار شد و به تو گفت که اینکار خلاف شرع است. انکار هم نکن که اگر سوابق همکاری هاى گذشته ات نبود تو را مى کشتم.
شیخ صدوق، من لا یحضره الفقیه، ترجمه، غفارى، علی اکبر، ج ۶، ص ۴۱۰٫