میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

بسم الله الرحمن الرحیم

پوستری برای آهنگ دیس رپ «حکم ارتداد» در جواب آهنگ شاهین نجفی، که توسط گروه صدای میقات ساخته شده است.


لینک آهنگ:
http://sedayemighat.com/fa/audio-p.php?id=910222043045

بسم الله الرحمن الرحیم

یه عمره داریم، میشنویم توهین/ از هرچی دشمن، از هرچی بد دین
اونا تا دیروز، به ما می گفتن، بد و بیراهو/ بما شیعه ها، که یاد گرفتیم، از شما راهو
ما هم نگفتیم، جوابشون رو/ دادیم به الله، حسابشون رو
خدا می دونه، ماها یه ذره، دلمون پر نیس، واسه خودمون/ دلا گرفته، از اینکه بی ربط، می گن به مولا، به سرورامون

آره آقاجون، ما خوب نبودیم/ اونجور که باید باشیم، نبودیم
گناه ما بود، با ما بد بودن/ ما رفتیم کنار، شما رو زدن!

خودت می دونی، کارامون گیره/ حرفامون واسه، امروزه دیره
حرف ما دیره، نه حرف شماس/ شما بزرگی، تقصیر ماهاس
حاجی مون هنوز، روی منبره/ نمیاد پایین، با ما بپره
کنار ماها، راه بیاد بره/ دوتا جک بگه، دوتا اخم کنه، اگه کج می ریم، تذکر بده
نشسته بالا، دستورات میده/ حاجی اون بالا، معلومات میگه/ از شما میگه/ از خدا میگه
ولی وقتیکه، فرود اومدش/ سوار بنز مشکی شون شدش
این صحنه ها رو، چش اونم دید، چش منم دید/ تناقضا رو، یکی زیاد و یکیمون کم دید
اونی که عقلش، هنوز نپخته/ همه چیزا رو، بهم می دوخته
میگه این حاجی، از نقی میگه/ پس امام نقی، اینجوری میره؟!
خدا نیاره اگه بفهمه، که وضع ماها، از این بدتره/ اون موقع میگه، اینا باز کمه! امام شما از این بدتره!

آره آقاجون، ما خوب نبودیم/ اونجور که باید باشیم، نبودیم
گناه ما بود، با ما بد بودن/ ما رفتیم کنار، شما رو زدن!

***
امامِ نقی، مه متقی، سلام بر شما، علی النقی/ عاشقت مائیم، دوستتون داریم، برن جهنم، هرچی مابقی
قول می دیم آقا، که ما افسرا، باشیم با شما/ نذاریم یه وقت، بی جواب باشن، دشمن و شقی

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم

بخاطر توهین زشت شاهین نجفی به ائمه اطهار در آلبوم جدیدش به نام "نقی" باید او را سگی انگلیسی دانست که صاحبانش به گردنش "قلاده طلا" انداخته اند و هرجا بخواهند، می کشند!


http://miladps3.persiangig.com/image/shahin_najafi.jpg


یک پوستر دیگر برای این ملعون:

http://miladps3.persiangig.com/image/karkas.jpg



برای دیدن تصویر بزرگتر روی عکس ها یا لینکشان، کلیک کنید.

بسم الله الرحمن الرحیم

در دور اول انتخابات مجلس نهم، چون داشتن شناسنامه اجباری بود و من گمش کرده بودم، نتوانستم رای بدهم اما امروز 15 اردیبهشت 1391، اولین مُـهر انتخابات در شناسنامه جدیدم حک شد... ان شاءالله قدمش مبارک باشه!


بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه هفته پیش 8 اردیبهشت 1391، فریدون جیرانی مجری برنامه هفت- که از شبکه سه پخش می شود و به مسائل روز سینمای ایران می پردازد- در سرمقاله خود، رویکرد از این پس برنامه اش را اعلام کرد و گفت که هدف هفت، کمک به بخش خصوصی در فیلمسازی و اسقلال پیدا کردن سینما از دولت است در زمینه های نظارت و سرمایه گذاری و موضوع است.

دوشنبه هفته بعد از آن برنامه، 11 اردیبهشت 1391، سیزده رسانه از طریق ارسال نامه به رئیس صداوسیما، به این هدف گیری و رویکرد در برنامه هفت اعتراض کردند...



از نظر من به عنوان یک بیننده نیمه حرفه ای که فیلمهای خوب ایرانی را در سالن سینما می بیند، در سخنان آقای جیرانی اشکالی وجود نداشت:
* اینکه سینما و فیلمسازی، بودجه اش را از جیب تهیه کننده بدهد و نه از بیت المال، آرزوی همه ماست... با این شیوه سازندگان فیلم مجبور به صرفه جویی خواهند شد و از آنجایی که از پول خودشان هزینه کرده اند، احتمال هدر رفتن سرمایه و خدای ناکرده دزدی از بیت المال به صفر نزدیک می شود ... از سوی دیگر اگر باز هم سینما با بودجه دولت اداره شود، فیلمساز تعهدی در به فروش رساندن اثرش احساس نمی کند اما اگر خودش سرمایه گذار باشد، تمام تلاش خود را برای بازگرداندن سرمایه اش انجام می دهد و پدیده تازه اوج گرفته فیلمسوزی متعادل خواهد شد... پس استقلال پیدا کردن سینمای ایران از بودجه دولت، بسیار مورد پسند است.

** اینکه سینما و فیلمسازی، در مهمترین بخش یعنی موضوع، از ابلاغیه های دولتی مستقل باشد باعث می شود که اصول آزادی اندیشه حفظ شود و هرکس با اشتیاق تمام روی موضوع دلخواه خود کار کند... تحمیل یک موضوع و قرار دادن هنرمند در یک چهارچوب مانع رشد خلاقیت و پیشرفت استعداد های او نیز می شود... از سوی دیگر با گذشت زمان و تغییر در ساختار سیاسی و تحول در گرایش های دولت ها، نوسانات عجیبی در تولید فیلم ایرانی ایجاد خواهد شد... همانگونه که در دهه 60 فیلمهای جنگی بدون مخاطب تولید شد و جایی برای دیگر ژانرها باقی نماند یا در دهه 70 فیلمهای کم مخاطب عشق جوانی (موسوم به دخترپسری) تولید شد و اینبار جای خالی فیلمهای مذهبی و جنگی خالی بود... از همین رو بود که دو فیلم خودجوش «آژانس شیشه ای» و «بچه های آسمان» بسیار گل کردند و مورد استقبال قرار گرفتند ... ویا در دهه 80 که سیل فیلمهای سخیف به اشتباه کمدی، پرده سینمای تقریبا خالی را اشغال کرد... اینبار هم جای خالی دیگر ژانرها آنقدر محسوس بود که فیلمهای خودجوش دیگری مانند: طلا و مس(اجتماعی و مذهبی) - یه حبه قند(اجتماعی و خانوادگی) - جدایی نادر از سیمین (اجتماعی و تلخ) - اخراجی ها(جنگی و ساختارشکن) - و  ملک سلیمان(تاریخی و مذهبی)  توانستند بیشترین فروش این دهه را ثبت کنند زیرا موضوع آنها برخاسته از وجود و ذهن سازندگانشان بود.
سینمای وابسته به دولت از نظر موضوعی، حتی در پروژه عظیم و ده ها میلیاردی «راه آبی ابریشم» که قرار بود ابلاغیه های دولت درباره خلیج فارس را سینمایی کند هم کارگر نبود و حاصلش به فیلمی در ستایش چین باستان تبدیل شد و حتی 10 درصد از هزینه اش را در نیاورد!!
در دور جدید معاونت سینمایی وزارت فرهنگ هم که ساخت فیلم سیاسی باب شده می توان فیلم «پایان نامه» را مثال زد که موضوعش توسط جریان دولتی ابلاغ شد و با کیفیت ضعیف داستانی و ساختی به شدت متوسط و با وجود تبلیغات بی نظیر و گسترده دولتی و با اهدای جایزه و صدور بخشنامه هم نتوانست کف فروش خود را بیشتر از سه هفته نگه دارد!... در حالیکه فیلم خودجوش دیگری با مضمون مشابه اما برخاسته از علایق و درونیات فیلمسازی متعهد با بودجه بخش خصوصی و به دور از ابلاغیه ها و اصلاحیه های وزارتخانه ای و سازمانی، علاوه بر روایت داستانی درست و دقیق، توانست با ساختی مناسب، پر فروش ترین فیلم اکران نوروز 91 شود... یعنی «قلاده های طلا».

*** بدون نظارت دولت و با وجود استقلال مضمونی، هر فیلمسازی خودش است و بی پرده با مخاطب روبروست و نقاب هایی که ممکن است برای جلب رضایت سفارش دهنده، بر خود و فیلمش زده باشد را ندارد... پس مسئولیت ساخت فیلم هم بر عهده اوست و نه بر عهده دولت... اینگونه اگر خطایی هم صورت بگیرد، مردم می توانند فیلمساز را مؤاخذه کنند و نه جریان نظارت دولتی را.

در این میان ممکن است عده ای از فیلمسازان، با تفکرات و هدف گیری های جریان حاکم، همراه باشند و فیلمهایی بسازند که باب میل دولت مردان هم باشد... و یا عده ای دیگر از فیلمساران ایرانی، آثاری بسازند که با جریان حاکم فکری و سیاسی، زاویه داشته باشد و یا حتی مخالف باشد.
ترس سیزده رسانه نویسنده نامه و دیگر مخالفان رویکرد هفت هم از همین جمله آخر است... اینکه جمع فیلمسازانی که با جریان حاکم زاویه دارند، بیشتر از فیلمسازان همراه آنها باشد!

اگر چنین است پس باید از این مخالفان پرسید چرا باید چنین اتفاقی بیافتد که اکثریت فیلمسازان، مخالف موضوعات پیشنهادی دولت باشند؟   آیا موضوعات فکری دولت اشتباه است؟    آیا اکثر فیلمسازان ما گمراهند؟   و یا اینکه جبهه حاکم بخاطر سالها تسلط بر تعیین هدف و موضوع، از تربیت متخصصان، فیلمنامه نویسان و کارگردانان سینمایی متعهد و همراه با مشرب فکری خود غفلت کرده است؟!

بله... ترس امروز این مخالفان را باید در غفلت دیروز آنها جستجو کرد... چاره کار آنها، تن دادن به رویکرد استقلال سینما و شتاب کردن در تربیت متخصصان متعهد است که بتوانند موضوعات مورد علاقه دولت را سینمایی کنند، آنگونه که قابل دیدن و لذت بردن باشد... کار سختی هم نیست... فقط کافی است به جوان های بسیجی و متدین و متخصص، بها بدهند.



« چرا سگ، دُم خود را می جنباند؟! ... ساده است چون سگ زیرک تر و قوی تر از دُمش است!
 اگر دُم قوی تر بود، سگ را می جنباند!
»
 
نریشن ابتدایی فیلم (سگ را بجنبان) با بازی رابرت دنیرو و داستین هافمن

بسم الله الرحمن الرحیم

این هم یک ویدئو کلیپ از طبیعت بهاری و زیبای روستای سقالکسار رشت

[http://www.aparat.com/v/f4831ec0742a5267765ce5c5554d7291188716]
*البته کیفیت فیلم خیلی بالا بود اما حجم بالا و سرعت اینترنت پایین، مانع شد*

 - لینک دانلود همین ویدئو با کیفیت بهتر - 
بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت 12 اردیبهشت، سالگرد شهادت استاد مرتضی مطهری و گرامیداشت روز معلم

***
پس زمینه عریض برای رایانه

http://miladps3.persiangig.com/image/motahari-wide.jpg


***
نسخه پس زمینه برای موبایل (تلفن همراه)


***
لینک دانلود نسخه خام (بدون نوشته برای قرار دادن کلام دلخواه در آن)

بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت نزدیک شدن به آغاز فیلمبرداری فیلم سینمایی «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیای عزیز، این پوستر را طراحی کردم.
اهمیت این فیلم از جهتی بخاطر بازگشت دوباره آقای حاتمی کیا است به دوران فیلمهایی مانند «آژانس شیشه ای» و «از کرخه تا راین» و «مهاجر»... و از سویی داستان دو روز از زندگی شهید چمران است که به درخواست امام خمینی (رضوان الله علیه) لبیک گفت و برای آزادسازی شهر پاوه رفت... حالا نوبت ماست که از ایشان و فیلمش حمایت کنیم و از مسئولان بخواهیم برای ساخت هرچه بهتر این پروژه عظیم، از هیچ کمکی دریغ نکنند.


http://miladps3.persiangig.com/image/che-poster.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم

طراحی لوگوی پرنده مانند از نام مبارک امام نقی الهادی، علی بن محمد (علیه اسلام)  برای چاپ روی تی شرت

برای دیدن تصویر قابل چاپ کلیک کنید
http://miladps3.persiangig.com/image/imamhadi-bird-logo.jpg


برای دانلود تصویر قابل چاپ، روی عکس یا لینک زیر آن، کلیک راست کرده و گزینه Save Target As را انتخاب کنید.

پیشنهاد: کسانی که توانایی دارند، این تی شرت ها را در رنگ ها و سایزهای گوناگون تهیه کنند و به صورت اینترنتی به فروش برسانند.
بسم الله الرحمن الرحیم

امام علی النقی الهادی (علیه السلام) به مدعی گفت اگر راست می گویی که فرزند پیامبری، وارد قفس شیرها شو زیرا خوردن گوشت تن فرزندان زهرا بر درندگان حرام است... مدعی نرفت اما خلیفه که می خواست پاره پاره شدن امام را توسط شیرهای درنده ببیند، به ورود ایشان اصرار کرد... هنگامی که حضرت هادی پذیرفت و وارد قفس شد، شیرها آرام گرفتند و به پابوسی اش آمدند.

امام نقی imam naghi emam ya-naghi alinaghi alnaghi یانقی امامنقی علی النقی شیعه مسلمان shia muslim


برای دانلود روی عکس یا لینک کلیک راست کرده و گزینه Save Target As را انتخاب کنید.


ای بچه شیعه! حتماً بخوان: http://www.afsaran.ir/link/570732
بسم الله الرحمن الرحیم



دوباره آسمانِ دیل پورا بو
سیا ابرانِ جی مهتاب کورا بو
ستاره دانه دانه رو بیگیفته
عجب ایمشب بساطِ غم جورا بو

ترجمه فارسی:
دوباره دل آسمان پر شده است
ابرهای سیاه مهتاب را کور کرده اند
روی تک تک ستاره ها پوشیده است
عجب امشب، بساط غم جور شده است



اینها بخش های ماندگار موسیقی تیتراژ سریال پس از باران است که با صدای فریدون پوررضا ماندگار تر شد... او دیروز به خاطر شدت گرفتن بیماری آسم از دنیا رفت... سفر های مکررش به جای جای گیلان برای شنیدن و ثبت و ضبط آواهای محلی تالش و گالش و گیلک، و تغییرات آب و هوایی بسیار این مناطق، شاید دلیل بروز این بیماری بود.
موسیقی گیلان را او زنده کرد اما مدتی بود که از او خبری نداشتیم و ناگهان اینگونه خبرش را آوردند و چه زیبا که باز یاد نوای عتیقه اش در تیتراژ آن سریال افتادیم که انگار برای همین لحظه های وداع خودش خوانده بود
روحش شاد اما کاش ما بیشتر از بزرگانمان احوال پرسی کنیم و بیشتر یادشان باشیم... نه اینکه بمانیم تا اینگونه خبرها را ازشان بشنویم و آهی بکشیم و دیگر هیچ!
 راستی کسی از ناصر مسعودی خبر ندارد؟ هر جا که هست، سلامت باشد.

بسم الله الرحمن الرحیم

یک پس زمینه عریض برای رایانه، منقش به تمثال آیت الله خامنه ای، رهبر انقلاب اسلامی

http://miladps3.persiangig.com/image/khamenei_ws.jpg


برای دیدن تصویر در اندازه بزرگتر، روی آن کلیک کنید و برای دانلود، کلیک راست کرده و گزینه Save را انتخاب کنید.



همین پس زمینه، به شکل عمودی برای موبایل (تلفن همراه)

بسم الله الرحمن الرحیم









طبیعت روستای سقالکسار رشت
بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت نهم فروردین، سالروز شهادت قهرمانانه حسین املاکی

مقام معظم رهبری در دیدار با مردم گیلان:
«شهید املاکی شما؛ جانشین لشکر گیلان که توی میدان جنگ شیمیایی زدند و خودش هم آنجا در معرض شیمیایی بود. بسیجی بغل دستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این!»


http://miladps3.persiangig.com/image/amlaki.jpg


به علت حجم بالا، بهتر است کلیک راست کرده و با انتخاب گزینه Save تصویر بزرگتر را دانلود کنید

تذکر مهم: هرگونه تکثیر و استفاده از این تصویر، نه تنها بلامانع است بلکه ثواب هم دارد. پس تا می توانید منتشرش کنید... حتی بدون آوردن نام طراح!
بسم الله الرحمن الرحیم




استقبال از فیلم سینمایی «قلاده های طلا» آنقدر زیاد شده که علاوه بر سینما 22 بهمن رشت واقع در سبزه میدان یا همان میدان سید جمال الدین اسد آبادی (نمی دانم چرا به قول دوستی، باید تمام میادین و خیابانهای رشت دو سه تا اسم داشته باشند؟!... مثلاً همین میدان شهرداری که میدان شهدای سرپل ذهاب نام دارد و مجسمه میرزا کوچک خان، سردار نهضت جنگل، را در آن قرار داده اند!!)... بگذریم... می گفتم که علاوه بر آن سینما، سالن دوم سینما سپیدرود هم این فیلم را بر پرده دارد تا اگر یکی از اینها پر شد، سالن دیگر، جایگاه تماشاچیان فیلم باشد.

راستی سال نود و یک بر همه خوش باد... حتی شما!

امروز که ششم فروردین باشد، رفتیم برای تماشای این فیلم در سینما سپیدرود (از آنجایی که از کیفیت نوری پایین سالن 22 بهمن باخبر هستم، توصیه می کنم در سینما سپیدرود ببینیدش)... این اولین باری بود که دم گیشه سینما، آن هم در سانس اول صبح، صف بستن مردم را می دیدم!... یک زوج سالخورده ای جلوی ما بودند و جلوتر از آنها دو پسربچه... پیرمرد به متصدی گیشه، یک 5هزار تومانی داد و گفت: «دو تا قلاده»!... و خودش تعجب که مگر اینجا فروشگاه لوازم نگهداری از حیوان خانگی است و یا اینکه مگر بلانسبت من و همسرم سگ هستیم؟! و باز خودش اصلاح کرد که: «بلیطش البته»!! رفتیم نشستیم در سالنی که دو سه ردیفش پر شده بود؛ که با در نظر گرفتن تعطیلات عید و شب نشینی های خانوادگی و بیدار ماندن ملت تا نصفه شب (حتی تا کله سحر) و  نیز اینکه الآن صبح است و بیشتر مردم خواب، جمعیت قابل قبولی آمده بود... می خواستیم بنشینیم سر صندلی مان که دو پسربچه سلام کردند و دست دادند و نیز پاسخشان را به رسم ادب دادیم اما یادم رفت چرایی این کارشان را بپرسم... پیش پرده ها را داشت نشان می داد که همان پیرمرد در سالن می چرخید و انگار دنبال چیزی می گشت... رفیقمان گفت دارد دنبال قلاده هایش می گردد... گفتم آخر طلا بودند... گفت طلا هم که قیمتش را خبر داری؟!

فیلم با هوالمصور شروع شد و از آنجایی مسلماً خیلی ها ندیده اند، داستانش را تعریف نمی کنم و فقط پیشنهاد می کنم سر ساعت وارد سالن شوید و از اول، فیلم را ببینید... نه مثل بعضی ها که از وسط یا آخر فیلم، وارد سالن می شوند و نه خودشان می فهمند و نه می گذارند بقیه بفهمند که فیلم چه شد... چون ریتم تندی هم دارد و نباید لحظه ای از فیلم غافل شد.

فیلم تمام شد و من متعجب شدم از اینکه چرا در تیزرها و خبرها از این فیلم به عنوان سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران یاد می شود؟!... چون اصلاً سیاسی نبود و هیچ موضع جناحی نگرفت و همه مردم ایران را شریف و باشعور نشان داد و اساس داستانش را بر پایه نبرد بین وزارت اطلاعات ایران و ام آی سیکس انگلستان قرار داده بود... بهتر بود گفته می شد «جاسوسی ترین فیلم سینمای ایران»... و فکر می کنم اولین فیلمی که فضا و مناسبات داخل وزارت اطلاعات را نشان می دهد.  من یکی که خیلی خوشم آمد. تا آخر تو را می نشاند و تعلیق و غافل گیری را بجا انجام می دهد و شک را به جان تماشاگر می اندازد و باز هم در پایان همه ملت ایران را، چه طرافدار این کاندیدا و چه طرفدار آن یکی و آن دیگری را، پیروز واقعی این بی امنیتی معرفی می کند... عالی تمام شد... توصیه می کنم کسانی که در آن سال، باتوم خورده اند هم این فیلم را ببینند... خوششان خواهد آمد.

از این تعریف و تمجید ها که بگذریم به نظرم انتخاب بازیگران مرد فیلم عالی بود. از امین حیایی که فکر نمی کردم بعد از این همه کار کمدی، باز هم بتواند یک نقش جدی را اینگونه تاثیرگذار بازی کند، تا حمیدرضا پگاه که با آن ته ریش و گوشی، شبیه آنیل کاپور در میلیونر زاغه نشین شده بود، و البته بازی خیره کننده علی رام نورایی در نقش جاسوس ام آی سیکس که از یک بازیگر درجه دو و سه در فیلم های معمولی رسید به یک نقش اول درجه یک و کار درست. درباره علیرام نورایی می توان خیلی نوشت...  اما ولی... با احترام کامل به بازی های همیشه خوب خانم مهیمن، باید بگویم تمام نقش های زن فیلم بد و نچسب انتخاب شده بودند... و حالا در این بین وقتی خانم افگاری هم از نظر ظاهر شبیه به نقشش است، نمی تواند بازی جدی انجام دهد و خیلی مصنوعی رفتار می کند؛ مخصوصاً در آخرین پلانش و نگاهش به دوربین!... اوج فاجعه ظاهر نچسب بازیگران زن هم نقش مترجم سفارت و پادوی اعلی حضرت است!! نمی دانم چرا؟ شاید بخاطر نداشتن آرایش غلیظ !!!

یک نکته دیگر اینکه بعد از تمام شدن فیلم به جز سجاد که اسمش پشت سرهم تکرار می شد و جواد رخ صفت که نامش اول فیلم روی صفحه نمایشگر وزارتخانه نمایش داده شد، نام بقیه شخصیت های فیلم یادم نمانده! شاید این هم ترفندی سینمایی برای نشان دادن گمنام بودن ماموران کوشایی است که فقط با نام دموده و کلیشه ای «سربازان گمنام امام زمان» می شناسیمشان! 

چیزی که خیلی به فیلم کمک کرده موسیقی فیلم است که اسم سازنده اش یادم نیست اما می دانم اسم فارسی نداشت... کاملاً منطبق بر فضا نواخته شده بود و یک قدم با موسیقی های افکتیو هالیوودی فاصله داشت و آن یک قدم هم باید توسط میکس صدا انجام می شد که نه تنها دو مسئول قدر صداگذاری به هماهنگی موسقی با برش ها و بازی ها توجه نکرده بودند بلکه در کار خودشان هم اشکالات وحشتناکی داشتند... مثلاً یکی از بدترین کارهای صداگذاران، پینچ کردن یا کند کردن صدای آخ و ناله کشته شدگان بود. طوری که در یک صحنه، بعد از گلوله خوردن یک بسیجی، او از خودش صدایی شبیه دیو های ارباب حلقه ها در می آورد! یا اینکه در لحظاتی بدون معنی و بی منطق، صدای افراد اکو پیدا می کرد!!  یا صدای شلیک و گلوله خوردن ها اصلاً حس باورپذیری نداشت!!!

یکی از نکات خوب دیگر فیلم هم فیلمبرداری امیر کریمی بود که البته می توانست بهتر از این هم باشد اما واقعاً تمام پلانهای تمام قد بازیگران به نظر من شاهکار بود و نوع حرکت دوربین و زاویه نگاهش در این پلانها را باید آموزش داد.

ادامه دارد...

بسم الله الرحمن الرحیم

ایرانیان باستان در آخرین چهارشنبه هر سال، آتشی بر پشت بام خانه هایشان برپا می کردند و می گفتند
ای نیاکان! ما را دریابید و به سوی ما بشتابید
و اینگونه از روح اجدادشان برای سال نو نیرو می گرفتند

حالا اما ما با زبان بی زبانی می گوییم
ای نیاکان! ما را دریابید که به سوی شما می شتابیم
و اینگونه در صددیم تا به روح اجدادمان بپیوندیم! شگفتا


کلیک کنید تا اندازه بزرگتر را ببینید
http://miladps3.persiangig.com/image/chahar.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم

می گفت یک رای من که تاثیری ندارد... بقیه هستند و رای می دهند... یاد آن حکایت افتادم و برایش تعریف کردم.
پاییز بود و برگ ریزان و حیاط بزرگ مدرسه و یک ناظم که چند تا از بچه های کلاسی را گلچین کرده بود و بعد از زنگ آخر، آورده بودشان در حیاط... به هر کدام از آنها یک کوزه داد و گفت که این کوزه ها را پر کنند و بعد ببرند انتهای حیاط و از آنجا، همه حیاط مدرسه را آبکشی و نظافت کنند.  بچه ها با شوق و علاقه به سمت آبخوری رفتند و کوزه ها را پر کردند و بردند و خالی کردند و آوردند و دوباره پر کردند... چند باری که این کار را انجام دادند، یکی از بچه ها خسته شد و با خودش گفت: چرا باید به خودم زحمت بدهم و کوزه ی پر از آب به این سنگینی را ببرم؟ حالا که بقیه هستند و دارند با کوزه هایشان، آب می ریزند... یک کوزه آب من، بین این همه دانش آموز، چه تاثیری دارد؟!

این بار که به آبخوری رسید، طوری وانمود کرد که انگار دارد کوزه اش را از آب پر می کند... در حالیکه هیچ آبی در کوزه اش نریخته بود، منتظر شد تا بقیه بچه ها، کوزه هایشان را پر کنند... همه پر کردند و با هم به آخر حیاط رفتند... پسرک هم مثل بقیه بچه ها، کوزه اش را برگرداند اما نه از کوزه خالی او صدای آب آمد و نه از کوزه ی دیگران... سرش را که برگرداند، دید همه کوزه ها خالی است... همه ی بچه ها به خیال اینکه دیگران کوزه شان را پر کرده اند، آب نیاورده بود... آقای ناظم از داخل دفتر مدرسه، آنها را تماشا می کرد و می خندید!

این اما حالا حکایت ماست که اگر هر کداممان فکر کنیم که دیگران هستند و رای می دهند و رای ما تاثیری ندارد، و به همین خاطر رای ندهیم، شاید ناگهان کسی نماند که رای داده باشد... آن وقت چه زجرآور است، دیدن خنده دیگران!

بسم الله الرحمن الرحیم

او همیشه در محاصره لشکریان و در میان زندان بود... گاهی فکر می کنم شاید شیعیانش هم مانند دشمنانش، منتظر شهادتش بودند... اینها برای یاری آخرین حجت خدا و آنها برای کشتن بقیه الله...
شاید هیچ کدام از معصومین، مانند دو امام حسن، تحت شعاع اولیاء پس از خود نبودند... چه حکمتی است؟ نمی دانم

بسم الله الرحمن الرحیم

همینجوری می رفتم که مرد میانسالی از کنارم رد شد و چند قدم بعد، سر و صدا کرد. برگشتم و دیدم با من است. به سمت من دوید و گفت: به به... عجب چهره نورانی ای! ان شاء الله که نور الهی متجلی شده در وجه جنابعالی!!... من هم با مکث و آرامش و به سبک علامت تعجب گفتم ان شاء الله... گفت: شما جمکران که رفته ای برای زیارت؟... گفتم: بله، یکبار!
گفت: به به... بنده هم الآن از زیارت جمکران می آیم... من هم به حالات قبلی، لبخندی اضافه کردم و گفتم: قبول باشد زیارتتان! ... دستش را دراز کرد و دست من را گرفت و گفت: قبول حق ان شاء الله...

من هم هنوز در حالت تعجب که خب، اینها به من چه مربوط که انگار از حالات چهره ام متوجه این حالت غیر عادی شد و گفت: نترس!... دستم تمیز است!... همین بالاتر وضو گرفتم!... آثار تری در وجهم پیداست!... من بی وضو در این زمین خدا راه نمی روم!... من هم لا کردار از شدت تعجبم کم نمی شد هیچ، که افزوده می شد... مرد میانسال ادامه داد: هم الآن که رد می شدم و شما را دیدم، حسی از سوی حضرت صاحب الامر در من پیدا شد و گفت تا به شما چیزی بگویم...
خواست بگوید که دو زاری ام افتاد و تعجبم محو شد و گفتم: حالا که اینقدر محبت دارید، بگذارید خاطره ای برایتان بگویم:

ماه رمضانی که گذشت... گمانم... بله... روز اول ماه رمضانی که گذشت، بود که در همین مسیر، پیاده می آمدم و حسی از سوی حضرت صاحب الامر (حالا بگو از کجا فهمیدی آخه!) در من پیدا شد و گفت صدقه ای بده!... دست کردم در جیب و سکه ای بیرون آمد... گفتم می اندازمش در زیباترین و تمیزترین صندوق صدقات سر راهم... سکه را در مشت داشتم و می رفتم اما هیچ صندوقی به دلم ننشست... یکی پایه اش کج بود... یکی رنگش پریده بود... یکی خاک و گل بود... یکی را تف باران کرده بودند!... و خلاصه نشد تا اینکه در دیدرسم صندوق خوشرنگ آبی و زرد کمیته امداد امام خمینی (رضوان الله علیه) را دیدم و رفتم به سویش... هوا هم گرم بود و مردم روزه دار... دکه روزنامه فروشی کنار پیاده رو، باعث شده بود که راه تنگ شود و ایضاً مردمی که دورش تجمع کرده بودند... آمدم از کنارشان عبور کنم که زنی یا دختری با وضع بدِ حجاب یا وضع بدِ بدحجابی از آن سوی دیگر آمد و راه را تنگ تر از تنگ کرد... چرخیدم و مایل حرکت کردم تا بلکم زودتر برسم به این صندوق صدقات و بیاندازم توصیه درونم را درونش!

رد شدم بالاخره که صدایی از پشت گفت حواسش نیست... متعجب شدم که یعنی با من بود... صدای مردانه دوباره گفت حواسش نیست... و من با خود گفتم شاید یکی از مردان دور دکه با زن گذر کرده، سخن می کنند... اما با دور شدن من، تکرار صدا، دور نمی شد... برگشتم و دیدم مرد جوانی با موهای ژولیده و ته ریش به دنبال من می آید و گویی همه اینها را که گفته با من بوده... کمی سرعتم را کم کردم تا برسد... رسید و گفت: اون دختره، بطری آب معدنی رو گرفته بود دستش، حواسش نیست که ماه رمضونه... جوابی ندادم و متعجب نگاهش کردم که خب چی؟ چه دلیلی دارد برای گفتن این، دنبال من بیافتی؟... البته نگفتم اینها را اما او خودش ادامه داد: بطری آب تو دستش بود، حواسش نبود که ماه رمضونه... بعد دستش را آورد بالا و مشتش را باز کرد و گفت: منم سیگار تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!

از بس بی ربط به نظرم آمد حرفهایش که خواستم من هم دستم را بالا بیاورم و مشتم را باز کنم و بگویم: منم سکه تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!!... همزمان با شروع این حرکت از طرف من، او هم داشت حرفش را می زد که عادت است سیگار کشیدن اما بقیه اش را گذاشته است خانه و می خواهد بعد از افطار بکشد... گفت که خانه شان آستانه است... همین زمان من دستم را بالا آورده بودم اما لحظه ای که می خواستم سکه را نشانش بدهم و آن جمله بی ربط را بگویم، مصادف شد با این جمله او: خونه مون آستانه هستش، ولی کرایه ماشین ندارم که بروم.

چشمش خیره شد به سکه ای که بین دو انگشتم داشتم و من وقتی جمله آخر او را شنیدم، به فکر فرو رفتم از تصادف تقاضای پول او و بالا گرفتم پول توسط من، بدون آنکه از نیت هم خبر داشته باشیم و همین شد که آن جمله بی ربط را نگفتم!

چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه خودش چشم از سکه برداشت و به من خیره شد و گفت: منو شناختی؟!
تعجب اضافه شده به تعجب های قبلی ام را فرو خوردم و گفتم: نه!... گفت: مطمئن باشم نشناختی؟!... دستم را پایین آوردم و روی برگرداندم و باسر اشاره کردم که نه!!... گفت: قربون معرفتت، ببخشید!!... من هم با سر اشاره کردم که باشد، بخشیدم!!!

حالا که داشتم خاطره را برای مرد میانسال تعریف می کردم، از حالات خنده  به لبخند می رسید و کم کم لبخندش محو می شد و همه اش این سو و آن سو را نگاه می کرد و گویی می خواست دستش را از دستم بیرون بکشد اما من تا خاطره ام تمام نشود که ول کن نیستم!! مرد میانسال به آخر خاطره نرسیده بودم که یکبار گفت: من مشهد رفته بودم برای زیارت!... نه! آهان!... بعدش رفتم جمکاران و حالا آمده ام اینجا وضو گرفتم تا بروم آستان مقدس سلطان سید جلال الدین اشرف، برادر امام رضا را زیارت کنم. این را که گفت، من هم آدرس خانه مرد جوان خاطره ام را از لاهیجان عوض کردم به آستانه تا بلکم دو زاری مرد میانسال بیافتد اما نشد و باز نگذاشت به آخر خاطره برسم که گفت: حضرت صاحب به دلم انداخت که چیزی به شما بگویم... راستش را بخواهی دوست داشتم بدانم امام زمان چه پیغام از طریق این مرد برایم فرستاده که خودش ادامه داد: همین بالاتر که داشتم وضو می گرفتم، انگشتر و کیف پولم را جا گذاشتم... برگشتم دیدم نیست را می خواست بگوید که خاطره ام را به سرانجام بردم!!

گفت: پس شما هم که از دستتان بر نمی آید کمکم کنید... خدا حفظتان کند... ان شاء الله از سربازان حضرت حجت باشید... حفظکم الله!... و رفت.

من هم سکه ای که در مشتم داشتم درون اولین صندوق صدقات انداختم... دیگر برایم مهم نبود خوشگل باشد یا نه!

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید اگر به یک رشتی بگویی «خوار ایمام»، قبل از هر چیز ذهنش درگیر فقر و فلاکت شود و بعد مغازه های سمساری و خنزر پنزر فروشی ها، و شاید آخرین چیزی که به ذهنش برسد مرقد حضرت فاطمه اُخری، دختر امام موسی کاظم (علیه السلام) و خواهر امام رضا باشد!

از قدیم ها هر کسی در رشت می خواسته جنس دست دوم بخرد یا وسایل کهنه و اوراقی خانه اش را بفروشد به «خوار ایمام» می رفت. هنوز هم اوضاع همین گونه است و در مسیر خیابان فرعی از بلوار شهید مطهری مغازه های سمساری فراوانی وجود دارد یا بهتر بگویم غیر از اینها چیزی نیست.




جایی خوانده بودم که حضرت امام موسی کاظم چهار دختر داشتند که هر چهار تن را فاطمه نام نهاده بودند و آنها را به ترتیب سن و سالشان: فاطمه کبری، فاطمه وُسطی، فاطمه صغری و فاطمه اُخری می نامیدند. فاطمه کبری همان حضرت معصومه هستند که مرقدشان در قم است. مرقد حضرت فاطمه اُخری در رشت چند سالی هست که در حال بازسازی است و هنوز به پایان نرسیده.




یادش بخیر در ایام کودکی همراه مادر می رفتیم آنجا برای پهن کردن سفره نذری، که دیگر کمتر خبری از آن است، طرف مردانه که اصلاً !
روز قبلش باید از سنگکی ماشینی خیابان سام، نان تهیه می کردیم... نمی دانم شاید صد تا نان که قهوه ای روشن بودند و شکل خطوط رویشان مثل پاراگراف های روزنامه بود! و چه طعم دلبرانه ای داشت که هنوز یادش دهانم را آب می اندازد. چند سالی است که آن سنگک ماشینی، جایش را داده به مغازه نان باگت و حجیم... نان می گرفتیم و در راه برگشت پنیر سیاه مزگی تالش هم می خریدیم و بعد می رفتیم بازارچه میرزا و سبزی خوردن هم می خریدیم و البته خرما که باید هسته اش را در می آوردیم و جایش مغز گردو می کاشتیم.

نان و پنیر و سبزی در کنار خرما و گاهی میوه در یک کیسه نایلون جا می گرفت و بعد همه را می بردیم «خوار ایمام» و روی سفره ای می گذاشتیم و هر زائری یکی از نایلون ها را برمی داشت و برای برآورده شدن نذر ما دعا می کرد... مردم اول نان و پنیر را می خوردند و بعد خرما را می گذاشتند دهانشان و هسته اش را دور می انداختند... و ما مسخره شان می کردیم که بابا این خرما ها هسته ندارد، آن که دور انداختی مغز گردو بود!

بچه که بودیم وقتی حوصله مان سر می رفت، می رفتیم در صحن حرم و با کفتر ها بازی می کردیم. پدر برایمان گندم می خرید تا دانه شان بدهیم. چند سال پیش برای کبوتر ها جای مخصوصی درست کردند که فقط باید همانجا دانه و ارزن ریخته می شد اما آن زمانها هر کودکی یک گوشه می ایستاد و دانه می ریخت و با دیگری کل می انداخت که کدامشان می تواند کبوتر بیشتری دور خودش جمع کند... بعد که تعداد کبوتر ها در گوشه ای زیاد می شد، دیگران می دویدند سمت او  و همه کبوترهای بیچاره را فراری می دادند.

امروز اما نه از آن جای مخصوص خبری هست و نه از کبوتر ها و نه بازی و شادی های بچگانه.

بسم الله الرحمن الرحیم

چند پست قبل گفتم که فیلم سی و سه روز را سینما سپیدرود رشت در حال اکران کردن است اما الآن دیگر برش داشتند. رفتم بلیت خریدم و نشستم در سالنی که دو پیرمرد پشتم و پسر جوانی کنار دستم و یک زن و شوهر اون ور نشسته بودند و بس.
یاد استغاثه جناب کارگردان افتادم از علما و خطیبان نماز جمعه که به مردم بگویید بروند فیلم را ببینند... فیلم شروع شد و تمام شد و در دلم باز یاد آن استغاثه افتادم و گفتم مردم مسجدی بیایند این فیلم را ببینند که کلکسیون بی حجابی و بدحجابی و دست زدن نامحرمان به هم و حتی رد و بدل کردن بوسه و آوازخوانی زنان است؟!

با خودم گفتم فرق جناب جمال شورچه با یک من ریش و ادعای حزب اللهی با یک کارگردان فرانسوی یا آمریکایی چیست و حیای ایرانی کجای این فیلم قورت داده شده؟!
از همان اولش هم یاد و خاطره دستیاری این آقا در ساخت سریال دست و پا شکسته یوزارسیف یا به عبارت صحیح تر زلیخای نبی! مرا می گفت که از ته این فیلم چیزی در نمی آید.

فیلم شروع شد و پایان یافت در حالی که اسمش سی و سه روز بود اما اگر نریشن آخر را حذف می کردی فکر می کردی درباره جنگ دو سه روزه یک گردان اسرائیلی است با یک مشت پلنگی پوش آمریکایی ساکن عیتا الشعب!
معمولا وقتی فیلمی قرار است یک دوره زمانی را روایت کند، آن را با نمادی ملموس محدود می کند مثلاً ... اگر قرار است بگوید 21 روز گذشت، اول آن فیلم یک مرغ را نشان می دهد که تخم گذاشته و آخر فیلم نشان می دهد که تخم مرغ می شکند و جوجه در می آید چون از تخم گذاری تا جوجه شدن 21 روز طول می کشد... یااگر بخواهد بگوید یک سال گذشت اولش شکوفه بهاری نشان می دهد و بعد از خزان و برف، دوباره شکوفه بهاری... یا اگر بخواهد بگوید 9 ماه گذشت، زن حامله ای را نماد گذشت زمان می کند. اما 33 روز در فیلم شورجه وجود ندارد... فیلم در روز شروع می شود و دو شب میان آن اتفاق می افتد یعنی "دو سه روز"  و  نه  "سی و سه روز"


اینها به کنار، چرا اسرائیلی ها اینقدر کم هستند... چرا یک لانگ شات از  حجم انبوه تانک هایشان وجود ندارد... یعنی می خواستید بگویید اسرائیل آنقدر اعتماد به نفس داشته که با دوتا مرکاوا و یک "فرمانده بر" می خواسته لبنان را فتح کند؟!
خب معلوم است دیگر وقتی اسرائیلی ها اینقدر کم هستند، لبنانی ها هم سه نفری دفاع می کنند مثل گل کوچیک!
اگر همین بود که غصه ای نبود... غصه این است که سازندگان ادعای پلانهای زیاد جلوه های ویژه دارند... آخر یکی نیست بگوید برادر بزرگوار، اضافه کردن خط آتش که جلوه نیست... کاش تانکهایتان را تکثیر می کردید بعد ادعا می نمودید.

البته تانکهای مرکاوا هم خیلی خوب ساخته شده اند و طوری باورپذیر هستند که متوجه نمی شوی که دکور هستند و نه تانک واقعی اما یک جایی از فیلم وقتی فرماندهان اسرائیلی از تعجب خود درباره چگونگی انهدام این تانکها توسط لبنانی ها می گویند، فرمانده دیگری می گوید که این موشکها را ایران به آنها داده!! اینکه آیا حقیقتاً این ادعا درست است یا توهم و تهمت فرمانده، را ما که نفهمیدیم و هیچ کجای دیگری هم گفته نمی شود که آیا واقعا ایران این سلاح ها را به حزب الله داده یا خودشان ساخته اند؟

کلی عیب و ایراد هست که دل آدم را می سوزاند اما حداقل در زمینه کارگردانی می توانست بهتر از اینها باشد... دکوپاژهای به شدت تلویزیونی و کلوزآپ های زیاد که چاله های صورت بازیگر هم در آن مشخص است، چرا جایش را به تصاویر مدیوم یا لانگ شات نداده... کاش می شد با جناب شورچه بنشینیم و تک تک نماها را بررسی کنیم و من به او بگویم که اگر این صحنه را اینطور می گرفتی یا اینجا اگر این دیالوگ را می گفتی یا اگر این پیچ را در داستانت می گذاشتی بهتر نبود؟ و بعد از او می شنیدم که چرا...

تمامی که ندارد اما همین قدر که از عیبش گفتم، از حسنش نیز بگویم.
اینکه نشان داده اسرائیلی ها آدمهایی بی مهر هستند اما لبنانی ها آدم های پر مهر و عاشق خانواده، در این دنیایی که علیه مسلمانان تبلیغات عجیب غریب می شود دیدنی بود. یا کار خوب گروه امیررضا معتمدی در ساخت هواپیمای بدون سرنشین هم جالب بود. یا اینکه تا پایان جنگ هم کسی نتوانست نفیر های حزب الله را پیدا کند. و یا دوبله قوی فیلم در صحنه هایی خیره کننده بود البته بجز راوی. و یا صحنه های انفجار و ویرانی ها خیلی خوب انجام شده... کلی دارم زور می زنم تا ببینم دیگر چه چیز خوبی داشته اما... دیگر عادت کرده ایم که بگوییم اشکالی ندارد... برای شروع کار بدی نبود!
بسم الله الرحمن الرحیم

در راستای همان چیزهایی که در پست قبلی گفته بودم، این تصاویر را برای تی شرت طراحی کردم... البته از انها روی پیراهن های بی دکمه با آستین بلند هم می توان استفاده کرد... فقط کافیست لینک هر کدام از دو مدل زیر را دانلود کنید و همراه پیراهن به چاپخانه ببرید تا برایتان روی آن چاپ کنند

به امید روزی که دیگر شاهد تصاویر پهلوان پنبه های آمریکایی روی لباس فرزندان ایران نباشیم.


http://miladps3.persiangig.com/image/logo_sp1.jpg



http://miladps3.persiangig.com/image/logo_sp2.jpg
بسم الله الرحمن الرحیم

یک چرخی زدم در این شهر رشت زیبایمان... از خیابان شریعتی تا میدان شهرداری و از آنجا تا خیابان لاکانی... سینما سپیدرود فیلم سی و سه روز را آورده که درباره جنگ لبنان و اسرائیل است... درباره اش بعداً می نویسم اما فعلاً بگویم که چرا این راه را پیاده می رفتم!؟ جوابش ویترین مغازه هاست... از مغازه ای رد شدم که تخت خواب و میز و مبلمان می فروخت و گوشه ای از دکورش را اختصاص داده بود به تزیینات اتاق کودک!
این که تعجب ندارد... من وقتی تعجب کردم که دیدم از کفپوش تا کلید و پریز و میز تا پتوی و بالش تخت خواب کودک با عکس کارتونی پسرک چشم سبزی منقش شده و گله گله نوشته شده BEN TEN !
رد شدم و رسیدم به مغازه ای دیگر که در کار فروش و تعمیر ساعت بود که دیدم یک مچ بند بزرگ عجیب سبز رنگ با ساعتی در وسطش در ویترین قرار گرفته و رویش نوشته «بن تن»
باز هم رد شدم و رسیدم به یک پرده فروشی که دیدم یکی از پرده ها با همان رنگ سبز منقش شده به چهره «بن تن»
لباس فروشی های خیابان شیک هم که پر بود از تی شرت و شلوار که نام و نشان رویشان «بن تن» بود!
حتی یک مغازه کیف فروشی هم کوله پشتی «بن تن» را گذاشته بود جلو... اسباب بازی فروشی را هم نپرس که از صدر تا به ذیلش مملو بود از عروسک و ماکت این شخصیت کارتونی و جلویش نوشته بود قسمت دوازده انیمیشن «بن تن» موجود است... رفتم داخل تا یکی از این سی دی ها را بخرم و ببینم چیست آخر این «بن تن»؟!
همینطور که داخل می رفتم، ویترین کناری را دیدم که بسته بندی کامل محصولات این کارتون را چیده بودند... از جین و تی شرت گرفته تا مچ بند و حتی لنز چشمی سبز رنگ «بن تن» را هم گذاشته بود!! دیگر واقعاً برایم جذاب شده بود سر در آوردن از چیزی که آنقدر تاثیر گذار است که باعث شود کودکان بیننده آن به تقلید از شخصیت کارتونی محبوبشان از لنز سبز استفاده کنند... به مغازه دار گفتم بده این بن تنو... گفت اوریجینالش تموم شده... گفتم خب غیر اوریجینالشو بده... لبخند زد و گفت کپی رایت؟!

مسیر شهرداری تا لاکانی را قدم زدم تا از این راسته سی دی فروشها، یک سی دی «بن تن» بخرم... همه شان تمام کرده بودند اما تا برسم به مغازه آخر، ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم شهر رشت توسط «بن تن» اشغال شده!
گفتم خدایا چه خبر است اینجا؟ که دیدم یک مغازه پوستری از این کارتون زده و نوشته خلاصه قسمت های یک تا دوازده بهمراه قسمت آخر از فصل اول «بن تن»... خدایا شکر تو را که خلاصه قسمتش را هم سر راهم گذاشتی تا کامل سر در بیاورم از ماجرا... رفتم خانه و نشستم به دیدن:

بنجامین تنیسون برای تعطیلات تابستانی همراه پدر بزرگ و دختر عمویش به سفر می رود که در یک بیابان مچبندی شبیه به ساعت را پیدا می کند. این مچبند از آسمان افتاده و قدرت جادویی دارد به طوری که با فشار یک دکمه صاحبش را تبدیل به هیولا های گوناگون می کند. فضایی ها برای پیدا کردن مچبند می آیند و بن تن بجای تحویل دادن صلح آمیز ساعت به آنها، خون و خونریزی راه می اندازد و هر روز بر تعداد دشمنان فضایی خود می افزاید... همین!
یک داستان مزخرف با انیمیشنی مزخرف تر... صد رحمت به  لاکپشتهای نینجا!

بخاطر همین چیز بی خودی که وزارت ارشاد منتشر کرده کلی محصول فرهنگی که نه، مهاجم فرهنگی تولید شده... کمی تحقیق کردم و فهمیدم این کارتون ساخت 2007 است و کارتون بن تنی که در آمریکا اکنون پخش می شود مربوط است به زمانی که این شخصیت بزرگ شده و تبدیل شده به جوانی رشید اما هیچکدام از محصولات جانبی که داخل مغازه ها هستند، مربوط به بزرگسالی شخصیت کارتونی نیست... چرا؟! نمی خواهم توهم توطه داشته باشم و بگویم همه چیز برای شستشوی مغزی خانواده ها و کودکانشان برنامه ریزی شده و مسئولان فرهنگی ما، عمله های تهاجم فرهنگی هستند... نه!

اما... همین زحمت هایی را که برای جنس خارجی می کشند برای جنس داخلی هم انجام بدهند. برای قهرمان های ایرانی. برای سریال شوق پرواز و شهید عباس بابایی... وقتی ضعف شدید «بن تن» آمریکایی و «الغالبون» لبنانی را می بینم کمی به «شوق پرواز» امیدوار می شوم... ضعف دارد اما نه آنقدر که بی انصافی کنیم و در گوشه و کنار شهرمان آن را کمتر از جومونگ و بن10 ببینیم!... می شود ماکت هواپیمای اف14 مزین به نام خلبان شهید بابایی در دست کودکان ایران باشد به جای مچ بند بیگانه... می شود کلاه خلبانی بر سر کودک ایرانی باشد بجای لنز بن تن در چشمش... می شود لباسش نقش و نام قهرمان حقیقی ایران داشته باشد تا ننگ پهلوان پنبه تخیلی آمریکایی...

خدا وکیلی بیرون گود هم ننشسته ام و نمی گویم لنگش کن... در پست قبلی برای این سریال تصویر پس زمینه ساختم و دو تای دیگر را هم هینجا می گذارم و ان شاء الله در پست بعدی طرح تی شرت شوق پرواز را برایتان خواهم گذاشت... دیگر نشستن و نقد کردن فایده ای ندارد... من طرحش را می دهم اما با شماست که منتشرش کنید و چاپش کنید تا دور و برمان از تصویر قهرمانان خودمان پر شود... بسم الله

بسم الله الرحمن الرحیم

پوستر سریال نه چندان دلچسب "شوق پرواز" برای پس زمینه رایانه در دو نوع معمولی و کشیده:


http://miladps3.persiangig.com/image/shogheparvaz_f.jpg



http://miladps3.persiangig.com/image/shogheparvaz_w.jpg

برای دیدن اندازه بزرگتر روی هر کدام از تصاویر و یا لینک زیر آنها کلیک کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم

یک پوستر برای فیلم "غریبه" محصولی از موسسه فرنگی-هنری شهید آوینی و به کارگردانی حمید بهمنی که گفته می شود اولین فیلم در راستای جنگ نرم است و داستان آن مربوط می شود به حمله آمریکا به عراق و ماجرای اسنادی که سربازی به نام جولیا درصدد افشای آنهاست.


http://miladps3.persiangig.com/image/gharibe.jpg


برای مشاهده اندازه بزرگ تر روی لینک یا تصویر کلیک کنید
بسم الله الرحمن الرحیم

پوستری برای سریال قلب یخی به کارگردانی محمدحسین لطیفی که در شبکه نمایش خانگی عرضه می شود.


http://miladps3.persiangig.com/image/ghalbyakhi.jpg

برای مشاهده اندازه بزرگ روی لینک یا تصویر کلیک کنید.
بسم الله الرحمن الرحیم
یک بنر بزرگ برای ایام محرم در اندازه 3.5 در 2.5 متر


http://miladps3.persiangig.com/image/moharram_banner.jpg

برای دانلود روی لینک بالا کلیک راست کنید و گزینه Save Target یا Save Link را انتخاب کنید