استقبال از فیلم سینمایی «قلاده های طلا» آنقدر زیاد شده که علاوه بر سینما 22 بهمن رشت واقع در سبزه میدان یا همان میدان سید جمال الدین اسد آبادی (نمی دانم چرا به قول دوستی، باید تمام میادین و خیابانهای رشت دو سه تا اسم داشته باشند؟!... مثلاً همین میدان شهرداری که میدان شهدای سرپل ذهاب نام دارد و مجسمه میرزا کوچک خان، سردار نهضت جنگل، را در آن قرار داده اند!!)... بگذریم... می گفتم که علاوه بر آن سینما، سالن دوم سینما سپیدرود هم این فیلم را بر پرده دارد تا اگر یکی از اینها پر شد، سالن دیگر، جایگاه تماشاچیان فیلم باشد.
راستی سال نود و یک بر همه خوش باد... حتی شما!
امروز که ششم فروردین باشد، رفتیم برای تماشای این فیلم در سینما سپیدرود (از آنجایی که از کیفیت نوری پایین سالن 22 بهمن باخبر هستم، توصیه می کنم در سینما سپیدرود ببینیدش)... این اولین باری بود که دم گیشه سینما، آن هم در سانس اول صبح، صف بستن مردم را می دیدم!... یک زوج سالخورده ای جلوی ما بودند و جلوتر از آنها دو پسربچه... پیرمرد به متصدی گیشه، یک 5هزار تومانی داد و گفت: «دو تا قلاده»!... و خودش تعجب که مگر اینجا فروشگاه لوازم نگهداری از حیوان خانگی است و یا اینکه مگر بلانسبت من و همسرم سگ هستیم؟! و باز خودش اصلاح کرد که: «بلیطش البته»!! رفتیم نشستیم در سالنی که دو سه ردیفش پر شده بود؛ که با در نظر گرفتن تعطیلات عید و شب نشینی های خانوادگی و بیدار ماندن ملت تا نصفه شب (حتی تا کله سحر) و نیز اینکه الآن صبح است و بیشتر مردم خواب، جمعیت قابل قبولی آمده بود... می خواستیم بنشینیم سر صندلی مان که دو پسربچه سلام کردند و دست دادند و نیز پاسخشان را به رسم ادب دادیم اما یادم رفت چرایی این کارشان را بپرسم... پیش پرده ها را داشت نشان می داد که همان پیرمرد در سالن می چرخید و انگار دنبال چیزی می گشت... رفیقمان گفت دارد دنبال قلاده هایش می گردد... گفتم آخر طلا بودند... گفت طلا هم که قیمتش را خبر داری؟!
فیلم با هوالمصور شروع شد و از آنجایی مسلماً خیلی ها ندیده اند، داستانش را تعریف نمی کنم و فقط پیشنهاد می کنم سر ساعت وارد سالن شوید و از اول، فیلم را ببینید... نه مثل بعضی ها که از وسط یا آخر فیلم، وارد سالن می شوند و نه خودشان می فهمند و نه می گذارند بقیه بفهمند که فیلم چه شد... چون ریتم تندی هم دارد و نباید لحظه ای از فیلم غافل شد.
فیلم تمام شد و من متعجب شدم از اینکه چرا در تیزرها و خبرها از این فیلم به عنوان سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران یاد می شود؟!... چون اصلاً سیاسی نبود و هیچ موضع جناحی نگرفت و همه مردم ایران را شریف و باشعور نشان داد و اساس داستانش را بر پایه نبرد بین وزارت اطلاعات ایران و ام آی سیکس انگلستان قرار داده بود... بهتر بود گفته می شد «جاسوسی ترین فیلم سینمای ایران»... و فکر می کنم اولین فیلمی که فضا و مناسبات داخل وزارت اطلاعات را نشان می دهد. من یکی که خیلی خوشم آمد. تا آخر تو را می نشاند و تعلیق و غافل گیری را بجا انجام می دهد و شک را به جان تماشاگر می اندازد و باز هم در پایان همه ملت ایران را، چه طرافدار این کاندیدا و چه طرفدار آن یکی و آن دیگری را، پیروز واقعی این بی امنیتی معرفی می کند... عالی تمام شد... توصیه می کنم کسانی که در آن سال، باتوم خورده اند هم این فیلم را ببینند... خوششان خواهد آمد.
از این تعریف و تمجید ها که بگذریم به نظرم انتخاب بازیگران مرد فیلم عالی بود. از امین حیایی که فکر نمی کردم بعد از این همه کار کمدی، باز هم بتواند یک نقش جدی را اینگونه تاثیرگذار بازی کند، تا حمیدرضا پگاه که با آن ته ریش و گوشی، شبیه آنیل کاپور در میلیونر زاغه نشین شده بود، و البته بازی خیره کننده علی رام نورایی در نقش جاسوس ام آی سیکس که از یک بازیگر درجه دو و سه در فیلم های معمولی رسید به یک نقش اول درجه یک و کار درست. درباره علیرام نورایی می توان خیلی نوشت... اما ولی... با احترام کامل به بازی های همیشه خوب خانم مهیمن، باید بگویم تمام نقش های زن فیلم بد و نچسب انتخاب شده بودند... و حالا در این بین وقتی خانم افگاری هم از نظر ظاهر شبیه به نقشش است، نمی تواند بازی جدی انجام دهد و خیلی مصنوعی رفتار می کند؛ مخصوصاً در آخرین پلانش و نگاهش به دوربین!... اوج فاجعه ظاهر نچسب بازیگران زن هم نقش مترجم سفارت و پادوی اعلی حضرت است!! نمی دانم چرا؟ شاید بخاطر نداشتن آرایش غلیظ !!!
یک نکته دیگر اینکه بعد از تمام شدن فیلم به جز سجاد که اسمش پشت سرهم تکرار می شد و جواد رخ صفت که نامش اول فیلم روی صفحه نمایشگر وزارتخانه نمایش داده شد، نام بقیه شخصیت های فیلم یادم نمانده! شاید این هم ترفندی سینمایی برای نشان دادن گمنام بودن ماموران کوشایی است که فقط با نام دموده و کلیشه ای «سربازان گمنام امام زمان» می شناسیمشان!
چیزی که خیلی به فیلم کمک کرده موسیقی فیلم است که اسم سازنده اش یادم نیست اما می دانم اسم فارسی نداشت... کاملاً منطبق بر فضا نواخته شده بود و یک قدم با موسیقی های افکتیو هالیوودی فاصله داشت و آن یک قدم هم باید توسط میکس صدا انجام می شد که نه تنها دو مسئول قدر صداگذاری به هماهنگی موسقی با برش ها و بازی ها توجه نکرده بودند بلکه در کار خودشان هم اشکالات وحشتناکی داشتند... مثلاً یکی از بدترین کارهای صداگذاران، پینچ کردن یا کند کردن صدای آخ و ناله کشته شدگان بود. طوری که در یک صحنه، بعد از گلوله خوردن یک بسیجی، او از خودش صدایی شبیه دیو های ارباب حلقه ها در می آورد! یا اینکه در لحظاتی بدون معنی و بی منطق، صدای افراد اکو پیدا می کرد!! یا صدای شلیک و گلوله خوردن ها اصلاً حس باورپذیری نداشت!!!
یکی از نکات خوب دیگر فیلم هم فیلمبرداری امیر کریمی بود که البته می توانست بهتر از این هم باشد اما واقعاً تمام پلانهای تمام قد بازیگران به نظر من شاهکار بود و نوع حرکت دوربین و زاویه نگاهش در این پلانها را باید آموزش داد.
ادامه دارد...
می گفت یک رای من که تاثیری ندارد... بقیه هستند و رای می دهند... یاد آن حکایت افتادم و برایش تعریف کردم.
پاییز بود و برگ ریزان و حیاط بزرگ مدرسه و یک ناظم که چند تا از بچه های کلاسی را گلچین کرده بود و بعد از زنگ آخر، آورده بودشان در حیاط... به هر کدام از آنها یک کوزه داد و گفت که این کوزه ها را پر کنند و بعد ببرند انتهای حیاط و از آنجا، همه حیاط مدرسه را آبکشی و نظافت کنند. بچه ها با شوق و علاقه به سمت آبخوری رفتند و کوزه ها را پر کردند و بردند و خالی کردند و آوردند و دوباره پر کردند... چند باری که این کار را انجام دادند، یکی از بچه ها خسته شد و با خودش گفت: چرا باید به خودم زحمت بدهم و کوزه ی پر از آب به این سنگینی را ببرم؟ حالا که بقیه هستند و دارند با کوزه هایشان، آب می ریزند... یک کوزه آب من، بین این همه دانش آموز، چه تاثیری دارد؟!
این بار که به آبخوری رسید، طوری وانمود کرد که انگار دارد کوزه اش را از آب پر می کند... در حالیکه هیچ آبی در کوزه اش نریخته بود، منتظر شد تا بقیه بچه ها، کوزه هایشان را پر کنند... همه پر کردند و با هم به آخر حیاط رفتند... پسرک هم مثل بقیه بچه ها، کوزه اش را برگرداند اما نه از کوزه خالی او صدای آب آمد و نه از کوزه ی دیگران... سرش را که برگرداند، دید همه کوزه ها خالی است... همه ی بچه ها به خیال اینکه دیگران کوزه شان را پر کرده اند، آب نیاورده بود... آقای ناظم از داخل دفتر مدرسه، آنها را تماشا می کرد و می خندید!
این اما حالا حکایت ماست که اگر هر کداممان فکر کنیم که دیگران هستند و رای می دهند و رای ما تاثیری ندارد، و به همین خاطر رای ندهیم، شاید ناگهان کسی نماند که رای داده باشد... آن وقت چه زجرآور است، دیدن خنده دیگران!
همینجوری می رفتم که مرد میانسالی از کنارم رد شد و چند قدم بعد، سر و صدا کرد. برگشتم و دیدم با من است. به سمت من دوید و گفت: به به... عجب چهره نورانی ای! ان شاء الله که نور الهی متجلی شده در وجه جنابعالی!!... من هم با مکث و آرامش و به سبک علامت تعجب گفتم ان شاء الله... گفت: شما جمکران که رفته ای برای زیارت؟... گفتم: بله، یکبار!
گفت: به به... بنده هم الآن از زیارت جمکران می آیم... من هم به حالات قبلی، لبخندی اضافه کردم و گفتم: قبول باشد زیارتتان! ... دستش را دراز کرد و دست من را گرفت و گفت: قبول حق ان شاء الله...
من هم هنوز در حالت تعجب که خب، اینها به من چه مربوط که انگار از حالات چهره ام متوجه این حالت غیر عادی شد و گفت: نترس!... دستم تمیز است!... همین بالاتر وضو گرفتم!... آثار تری در وجهم پیداست!... من بی وضو در این زمین خدا راه نمی روم!... من هم لا کردار از شدت تعجبم کم نمی شد هیچ، که افزوده می شد... مرد میانسال ادامه داد: هم الآن که رد می شدم و شما را دیدم، حسی از سوی حضرت صاحب الامر در من پیدا شد و گفت تا به شما چیزی بگویم...
خواست بگوید که دو زاری ام افتاد و تعجبم محو شد و گفتم: حالا که اینقدر محبت دارید، بگذارید خاطره ای برایتان بگویم:
ماه رمضانی که گذشت... گمانم... بله... روز اول ماه رمضانی که گذشت، بود که در همین مسیر، پیاده می آمدم و حسی از سوی حضرت صاحب الامر (حالا بگو از کجا فهمیدی آخه!) در من پیدا شد و گفت صدقه ای بده!... دست کردم در جیب و سکه ای بیرون آمد... گفتم می اندازمش در زیباترین و تمیزترین صندوق صدقات سر راهم... سکه را در مشت داشتم و می رفتم اما هیچ صندوقی به دلم ننشست... یکی پایه اش کج بود... یکی رنگش پریده بود... یکی خاک و گل بود... یکی را تف باران کرده بودند!... و خلاصه نشد تا اینکه در دیدرسم صندوق خوشرنگ آبی و زرد کمیته امداد امام خمینی (رضوان الله علیه) را دیدم و رفتم به سویش... هوا هم گرم بود و مردم روزه دار... دکه روزنامه فروشی کنار پیاده رو، باعث شده بود که راه تنگ شود و ایضاً مردمی که دورش تجمع کرده بودند... آمدم از کنارشان عبور کنم که زنی یا دختری با وضع بدِ حجاب یا وضع بدِ بدحجابی از آن سوی دیگر آمد و راه را تنگ تر از تنگ کرد... چرخیدم و مایل حرکت کردم تا بلکم زودتر برسم به این صندوق صدقات و بیاندازم توصیه درونم را درونش!
رد شدم بالاخره که صدایی از پشت گفت حواسش نیست... متعجب شدم که یعنی با من بود... صدای مردانه دوباره گفت حواسش نیست... و من با خود گفتم شاید یکی از مردان دور دکه با زن گذر کرده، سخن می کنند... اما با دور شدن من، تکرار صدا، دور نمی شد... برگشتم و دیدم مرد جوانی با موهای ژولیده و ته ریش به دنبال من می آید و گویی همه اینها را که گفته با من بوده... کمی سرعتم را کم کردم تا برسد... رسید و گفت: اون دختره، بطری آب معدنی رو گرفته بود دستش، حواسش نیست که ماه رمضونه... جوابی ندادم و متعجب نگاهش کردم که خب چی؟ چه دلیلی دارد برای گفتن این، دنبال من بیافتی؟... البته نگفتم اینها را اما او خودش ادامه داد: بطری آب تو دستش بود، حواسش نبود که ماه رمضونه... بعد دستش را آورد بالا و مشتش را باز کرد و گفت: منم سیگار تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!
از بس بی ربط به نظرم آمد حرفهایش که خواستم من هم دستم را بالا بیاورم و مشتم را باز کنم و بگویم: منم سکه تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!!... همزمان با شروع این حرکت از طرف من، او هم داشت حرفش را می زد که عادت است سیگار کشیدن اما بقیه اش را گذاشته است خانه و می خواهد بعد از افطار بکشد... گفت که خانه شان آستانه است... همین زمان من دستم را بالا آورده بودم اما لحظه ای که می خواستم سکه را نشانش بدهم و آن جمله بی ربط را بگویم، مصادف شد با این جمله او: خونه مون آستانه هستش، ولی کرایه ماشین ندارم که بروم.
چشمش خیره شد به سکه ای که بین دو انگشتم داشتم و من وقتی جمله آخر او را شنیدم، به فکر فرو رفتم از تصادف تقاضای پول او و بالا گرفتم پول توسط من، بدون آنکه از نیت هم خبر داشته باشیم و همین شد که آن جمله بی ربط را نگفتم!
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه خودش چشم از سکه برداشت و به من خیره شد و گفت: منو شناختی؟!
تعجب اضافه شده به تعجب های قبلی ام را فرو خوردم و گفتم: نه!... گفت: مطمئن باشم نشناختی؟!... دستم را پایین آوردم و روی برگرداندم و باسر اشاره کردم که نه!!... گفت: قربون معرفتت، ببخشید!!... من هم با سر اشاره کردم که باشد، بخشیدم!!!
حالا که داشتم خاطره را برای مرد میانسال تعریف می کردم، از حالات خنده به لبخند می رسید و کم کم لبخندش محو می شد و همه اش این سو و آن سو را نگاه می کرد و گویی می خواست دستش را از دستم بیرون بکشد اما من تا خاطره ام تمام نشود که ول کن نیستم!! مرد میانسال به آخر خاطره نرسیده بودم که یکبار گفت: من مشهد رفته بودم برای زیارت!... نه! آهان!... بعدش رفتم جمکاران و حالا آمده ام اینجا وضو گرفتم تا بروم آستان مقدس سلطان سید جلال الدین اشرف، برادر امام رضا را زیارت کنم. این را که گفت، من هم آدرس خانه مرد جوان خاطره ام را از لاهیجان عوض کردم به آستانه تا بلکم دو زاری مرد میانسال بیافتد اما نشد و باز نگذاشت به آخر خاطره برسم که گفت: حضرت صاحب به دلم انداخت که چیزی به شما بگویم... راستش را بخواهی دوست داشتم بدانم امام زمان چه پیغام از طریق این مرد برایم فرستاده که خودش ادامه داد: همین بالاتر که داشتم وضو می گرفتم، انگشتر و کیف پولم را جا گذاشتم... برگشتم دیدم نیست را می خواست بگوید که خاطره ام را به سرانجام بردم!!
گفت: پس شما هم که از دستتان بر نمی آید کمکم کنید... خدا حفظتان کند... ان شاء الله از سربازان حضرت حجت باشید... حفظکم الله!... و رفت.
من هم سکه ای که در مشتم داشتم درون اولین صندوق صدقات انداختم... دیگر برایم مهم نبود خوشگل باشد یا نه!