میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

۴۶ مطلب با موضوع «متن» ثبت شده است

بسم الله الرحمن الرحیم

بعد از وعده آیت الله خامنه ای درباره 100 سندی که در اختیار ایران است و می توان با آن آبروی آمریکا را برد و پس از شنیدن خبر سخنرانی دبیر شورای امنیت ملی، اشتیاق ما برای یک نمایش رسانه ای قوی در راهپیمایی 13 آبان سال 90 بالا رفت اما آنچه اتفاق افتاد ذره ای بار رسانه ای نداشت.


ناگهان بدون هیچ مقدمه و موخره ای و بدون اینکه زمانی مشخص در نظر گرفته شود، پخش زنده تصاویر راهپیمایی یوم الله 13 آبان از شبکه اول سراسری صدا و سیمای جمهوری اسلامی قطع شد تا آقای سعید جلیلی سخنرانی خود را شروع کند... آقای دکتر جلیلی مقدمه بحث خود را روی تاریخ مبارزه دینی انبیا با استکبار قرار داده بود اما حضور بالگردی بالای محل سخنرانی باعث ایجاد نویز در صدای سخنران می شد و با وجود فریاد کردن های جلیلی، صدای او به درستی شنیده نمی شد... مقدمه بسیار طولانی او هم باعث شد تا شبکه اول سیما به علت شروع پخش برنامه ورزش و مردم راس ساعت یازده، سخنرانی را قطع کند... بدون اینکه حتی اجازه بدهد تا جمله سخنران به پایان برسد!
در حالیکه رویه مرسوم اینست که قبل از قطع سخنرانی چند بار به وسیله زیرنویس به بینندگان هشدار بدهد که می توانند ادامه سخرانی را از شبکه دیگر ببینند اما پس از قطع سخنرانی، شبکه یک در زیر نویس خود درج کرد که ادامه سخنرانی دکتر جلیلی از شبکه خبر پخش می شود!



پخش سخنرانی از شبکه خبر در حالی صورت می گرفت که صدای سخنران در شبکه یک، به مراتب با صدای کمتری از بالگرد همراه بود.
برگشت های تصویری مزحک کارگردان مراسم به میان جمعیت هم جالب بود... تصاویر دانش آموزانی که روبروی محل سخنرانی گعده کرده اند و با هم بحث می کنند و اصلا به سخنرانی گوش نمی دهند... حرکت دوربین از کنار صورت آقای دوربینی معروف! و زوم کردن روی تابلو های مراسم!... تابلوها و پرچم هایی که بجای اینکه بیشتر نشانگر شعار های ضد استکباری باشند، رویشان نوشته شده بود: "مدرسه نمونه دولتی فلان"... "پایگاه بسیج بهمان" ... جمعیت هلال احمر بیسار" ... واقعاً چرا نباید گروه اداره کننده سخنرانی روی پرچم ها و تابلو ها مدیریت کند و فضای بصری روبروی جایگاه را از شعار های ضد استکباری آن هم با زبان عربی و انگلیسی پر کند؟!

بالاخره جلیلی سر اصل مطلب رفت و زونکنی را با انگشت اشاره کرد که معلوم نبود چه چیزی داخل آن است و گفت می خواهد از میان این همه مدرک! دو تایش را به جمعیت نشان دهد که سند دخالت آمریکا در اقدامات تروریستی است... و بعد فقط یک کاغظ A4 را لحظه ای بالا آورد و دوباره روی میز گذاشت و در حالی که صدای پره های بالگرد مانع رسیدن صدای او و گرد و خاک ناشی از حرکت بالگرد باعث سرفه او می شد، درباره اسناد توضیح داد، بدون آنکه بگوید این سند مربوط به کدام سازمان یا شخص در آمریکاست و مشخصا به ارتباط آنها با کدام تروریست اشاره دارد و یا اینکه حداقل برای چه تاریخی است!

و سرانجام با خواندن متن عربی آیه اول تیتراژ مختارنامه، که جدیداً خیلی مورد استفاده شده، سخنرانی را تمام کرد!

شاید چون این اولین بار بود که دکتر در بین جمعیت سخرانی می کرد، اینچنین ضعیف ظاهر شد و نتوانست مفهوم درستی را منتقل کند و البته شرایط هم دست به دست هم داد تا یک سخنرانی غیر رسانه ای شکل بگیرد.

حالا این فرصت سوزی را مقایسه کنید با سخنرانی چند ماه پیش سید حسن نصرالله درباره افشای اسناد دست داشتن اسرائیل در ترور رفیق حریری... مقدمه ای درست، متنی قوی، و پایانی رجزگونه توسط دبیرکل حزب الله لبنان اجرا شد... حتی او هنگام ارائه اسناد درباره آنها توضیح می داد و سپس سخنش را قطع می کرد و می گفت کلیپ شماره یک و نمایشگری که سخنرانی را برای حضار نشان می داد، اسناد را با جزییات نمایش و شرح می داد و باعث فهم و توجه حضار بود.

می گویند کار خوب را از دشمنت هم بیاموز... اینکه چرا ما سخنرانی افشاگرانه خوب را از دوستان هم نمی آموزیم جای سوال دارد.

بسم الله الرحمن الرحیم

سریالی تلویزیونی به نام “معاویه و حسن و حسین” و با نام قبلی "الاسباط" توسط شرکتی کویتی ساخته شده و قرار است ماه رمضان از یک شبکه ماهواره ای وهابی پخش شود که در این سریال نه تنها چهره امامان معصوم به تصویر کشیده شده بلکه تحریفات و دروغ پراکنی های باورنکردنی ای هم درباره آن دوران در جهت تطهیر رفتارهای معاویه و یزید بیان شده است که مورد اعتراض بسیاری از علمای شیعه و سنی قرار گرفت.

برای جمع آوری یک میلیون امضا جهت توقف ساخت و پخش این سریال با رفتن به لینک زیر روی گزینه YES و سپس Vote کلیک کنید:

http://poll.pollcode.com/UGP

بسم الله الرحمن الرحیم

پنج یا شش سال پیش بود... منزل یکی از اقوام بودیم در جنوب تهران، سه راه آذری، امام زاده حسن و کلاً همان اطراف... و این قوم و خویش که کلاً آدم چانه داری بود یعنی خیلی چانه می زد از همه در سخن گفت تا رسید به در و همسایه که ما تو این محله مان همه جوره آدم داریم... از قاچاقچی اعدامی تا دکتر و مهندس... فی المثل همین همسایه سمت راستی مان از افتخارات نظام است!

از بس کنجکاو برانگیز گفت که ما گفتیم چطور؟! که شروع کرد که این همسایه سمت راستی شان زمان سربازی اش همین حدود اوایل تابستان بوده مثل اینکه... برای حفاظت و اینها بردندشان یک مسجدی نمی دانم کجا که خامنه ای، آنجا داشته سخرانی می کرده... این سرباز هم همان جلو ایستاده بوده که کسی سوء قصد نکند به آقای خامنه ای.

آقای خامنه ای روی یک صندلی نشسته بودند و یک میز هم جلوشان بود که رویش میکروفن گذاشته بودند و درست روبروی صورت آقای خامنه ای هم یک ضبط صوت داشت سخنان ایشان را ضبط می کرد... از بس آن سخنرانی ها گرفته بود که خیلی ها دوست داشتند نوار سخنرانی آقای خامنه ای را داشته باشند... هوا گرم بود و سرباز هم مات تماشای سخنران که می بیند ایشان همش آب دهان قورت می دهند و سرفه می کنند... گلویشان خشک شده بود در آن هوا... آن زمان مثل الآن نبود که همه مسجد ها پنکه و کولر داشته باشند... تازه آن دو تا پنکه زورش به گرمای بدن آن همه جمعیت مستمع نمی رسید!

این سرباز هم که دلش سوخته بود، سریع دوید و رفت از آبدارخانه یک پارچ آب و یک لیوان آورد... آورد که بگذارد روی میز که دید کنار میز جا نمی شود... ضبط صوت را از روبروی سخنران برداشت و گذاشت سمت راست آقای خامنه ای و پارچ آب را گذاشت وسط و رفت سر جایش!

سخنران گرم خطابه بود و توجهی به آب نکرد و نخورد و همین باعث ناراحتی سرباز شد!... گفت آخه بی انصاف برایت آب آوردم گلویی تازه کنی... حداقل یک تشکر می کردی... الهی که... ! ... هنوز نفرین نکرده بود که صدای انفجار، حواسش را پرت کرد و دید که ضبط صوت منفجر شده و سخنران پرت شده کف مسجد... همه مات و مبهوت بودند و بعضی ها گریه می کردند اما او بیشتر از همه... فکر می کرد نفرینش گرفته و این بلا را سر سخنران دوست داشتنی آورده... بقیه اش را درست و حسابی یادش نیست که چه شد و چطور آقای خامنه ای را بردند بیمارستان اما همیشه می گوید اگر آیت الله خامنه ای الآن رهبر مملکت شده بخاطر همان پارچ آبی است که کنار میز جا نمی شد... اگر پارچ را همان سمت راست می گذاشت و ضبط صوت وسط می ماند به جای دست راست، انفجار یا به قلبشان یا به مغزشان صدمه می زد خدای نکرده!

با خودم فکر می کردم چقدر تامل برانگیز است این مراعات نظیر... آب و تشنگی و دست و علمدار... خدایا شُکرت.
بسم الله الرحمن الرحیم
نوروز امسال، آخرای سفر راهیان نور، ما را بردند دوکوهه، پادگان حاج احمد متوسلیان. برای نماز رفتیم حسینیه حاج همت که داخلش هنوز سفره هفت سینِ شب سال تحویل برپا بود.

اگر رو به قبله می ایستادی، سفره هفت سین روبرویت بود و پشت سرت در انتهای سالن چند میز بود که شبیه آکواریوم دور تادورش را شیشه گرفته بودند و داخلش شبیه سازی ناهمواری های منطقه عملیاتی «الی بیت المقدس» ساخته شده بود.


پشت سر آن میز ها، چند بنر روی دیوار آویخته بودند که شعری رویشان نوشته شده بود که دیدم چقدر راست و حرف دل است. آن شعر، این بود:

از پی هم می گذشت
تا که یه روز صدایی
اینطور پیچید توی دشت
یکی نعره می کشید:
«عراقی ها اومدن
ماسکاتون و بذارین
که شیمیایی زدن
از اون دوتا یکیشون
در صندوقو گشود
ماسک خودش بود ولی
ماسک رفیقش نبود
دستشو برد تو صندوق
ماسک گازشو برداشت
پرید؛ روی صورتِ
دوست قدیمی گذاشت
همسنگر قدیمیش
دست اونو گرفتش
هل داد به سمت خودش
نعره کشید و گفتش:
«چرا می خوای ماسکتو
رو صورتم بذاری
بذار که من بپرم
تو دوتا دختر داری»
ولی اون اینجوری گفت:
«تو رو به جان امام
حرف منو قبول کن
نگو ماسک رو نمی خوام»
زد زیر گریه و گفت:
«اسم امام و نبر
ماسکو رو صورت بذار
آبروی ما رو بخر»
زد زیر گوششو گفت:
کشکی قسم نخوردم
بچه چرا حالیت نیست؟
اسم امام رو بردم
اون یکی با گریه گفت:
فقط برای امام!
ولی بدون؛ بعدِ تو
زندگی رو نمی خوام

ماسکو رفیقش گرفت
گاز توی سنگر اومد
وقتی می خواست بپره
لحظه های آخرین
وقتی می رفتش از هوش
خندید و گفت: برادر
«یادم تو را فراموش»
آهای آهای برادر
گوش بده با تو هستم
یادت می یاد یه روزی
باهات جناق شکستم
تویی که روزمرّگیت
توی خونه نشونده
تویی که بعدِ چند سال
هیچی یادت نمونده
عکسهای یادگاری
جورابهای مردونه
سربندهای رنگارنگ
انگشتری و شونه
هرچی رو بهت می دم
روی زمین میندازی
میگی همش دروغ بود
«یاد» نمی گی، می بازی!



چرابعد از این همه سال هنوز بعضی ها «یاد» نمی گویند و برای ما از یادگاری ها حرف نمی زنند؟! چرا اینقدر کتاب های خاطرات دوران جنگ کم است؟!
بسم الله الرحمن الرحیم


http://miladps3.persiangig.com/image/Alireza_Kamali_paint.jpg

فکر می کنم اولین نفری که برای فیلم ملک سلیمان وبلاگ زد من بودم... چرا فکر؟ مطمئناً خودم بودم. حدود سه و نیم سال پیش اما چند ماه مانده به اکران بود که گوشیم زنگ خورد و وقتی جواب دادم... با کمال بهت و تعجب دیدم آقای فراورده پشت خطه!!! نمی دونید چقدر هول شدم تا حدی که دقیقاً یادم نیست چی گفتم اما فهمیدم شماره ام را محمدجواد قاسمی، طراح اون پوستر خوشگله، داده بود به ایشون.
بعد از چند روز هم با همین محمدجواد قاسمی رفتیم در سالن بنیاد فارابی با صدای توپ دالبی فیلم ملک سلیمان دیدیم... دیگه بقیه اش را خودتان حدس بزنید... فقط اینکه سرم گرفته بود... درد!

فکر می کنم یازدهمین روز ماه رمضان بود که با دفتر کاریزپارسه تماس گرفتم تا با آقای فرآورده صحبت کنم و از ایشون پرسیدم اگر امروز در نمایشگاه قرآن سر غرفه ملک سلیمان هستند بیایم... از شهرستان... از رشت... گفتند بیا چون امروز آخرین شب نمایش سه بعدی است.
رفتم و کلی گشتم تا غرفه ی محبوب را در مصلی پیدا کنم اما نشد... با خودم گفتم باید گم ترین نقطه ی نمایشگاه را پیدا کنی! معمولاً مسئولین ما عادت دارند چیزهای خوب را پنهان کنند... هم غرفه سازمان ملی جوانان و هم غرفه ملک سلیمان کنار هم و در بدترین نقطه سالن بودند!!

سرتان را درد نیاورم...خلاصه افطاری با ملک سلیمانی ها بودیم و بعد از افطار دوباره بازدید ها شروع شد. من تازه از نماز برگشته بودم... آخه شکسته بود دیگه... به جای دوستان نشستم پشت پشیخوان و جواب دادم به سوالات بازدید کنندگان... بالاخره کسی که 4سال با اخبار فیلم همراه بوده و 2 سالی وبلاگش را دارد، باید خوب بداند بعضی جواب ها را... یکیش اینکه بودجه فیلم چقدر بوده و دیگری اینکه آیا سه بعدی اکران می شود و یا اینکه آیا فیلم با زبان اصلی اکران خواهد شد؟!!... خداییش نمی دانید چه کیفی داشت... به بازدیدکننده ها سی دی و پوستر کوچک هم می دادیم... رایگان... البته قبل از افطار با هادی اسلامی ، مدیر جلوه های بصری گروه ایرانی فیلم، هم اختلاط کردیم ولی نکته ای که می خواستم برسانم این بود که حین صحبت با مردم دیدم پشت سرم سروصدا آمد و شلوغ شد و جلویی ها همه خیره پشت سر من را نگاه می کردند... یکی از خانمهای میانسال جلویی با دهان باز پرسید این آقا هم تو فیلم بازی می کنه؟... کی رو میگی خانم؟... وقتی برگشتم پشتمو نگاه کردم اگه گفتی چی دیدم؟!
علیرضا کمالی نژاد

گفتم بله... خانم ایشون ستاره فیلم هستند. گفت کدوم نقشو داره؟ سلیمان؟
گفتم برادر سلیمان!... اشاره کرد به ال سی دی ای که داشت تیزر فیلم رو با صدای دالبی پخش می کرد و گفت کدومشونه؟... گفتم اونی که لباس جنگی پوشیده، موی بلند و قرمز داره، اونی که میگه این چه ماجراییست؟... باز می خواست سوال بپرسه که سی دی تیزر رو گرفتم جلوش و گفتم تو این هست... یعنی که ولمون کن بذار بریم یه امضا بگیریم!... پرسید چند؟ گفتم رایگان... گفت اینطوری که نمیشه. باید یه چیزی بگیرید و داشت دست می کرد جیبش که سی دی رو گرفتم و نشونش دادم که روش نوشته "نمونه فیلم- رایگان"... گفت آهان!
آخی... این هم رفت... همزمان پسر آقای فرآورده آن طرف غرفه می گفت امشب آخرین نمایش سه بعدی هستا که مردم ناگهان هجوم آوردن و نزدیک بود غرفه ریزش کنه و دستی دستی کشته هم بدیم اما خود آقای فرآورده و چند نفر دیگه مردم رو صف بندی کردند... حالا که مردم سرگرم صف گرفتن بودند، بهترین وقت برای صحبت با علیرضا کمالینژاد بود...

چون هنوز کسی اعلام آمادگی نکرده بود که جای من بنشیند، روی چرخ صندلی برگشتم رو به... سلام آقای کمالی... فکر می کنم یک شلوار لی با تی شرت سفید و کلاه لبه دار پوشیده بودند و توی دست چپشان هم دو تا گوشی بود... نیم خیز شدند و دستشون رو بردند سمت کلاه و سلام نظامی دادند! و گفتند قربون شما. می خواستم سر بحث را باز کنم که خودشون گفتند خسته نباشی و بعد با دست اشاره کردند و من برگشتم و دیدم که باز آن خانم بازدید کننده آمده و می گوید این لوح سلیمانی واقعیت دارد... که گفتم نمی دانم (البته در دلم یک چیز دیگر هم گفتم که...) اما وقتی دوستان گذاشته اند حتماً دارد. گفت منظورم این بود که این لوح واقعییه؟ گفتم نه خانوم! این بدله... اصلش رو تو موزه لندن نگه می دارند البته دور از چشم بازدیدکننده هایی مثل شما! گفت بله؟... هیچی سوال دیگه ای ندارید؟

من نمی دانم چرا یک عده وقتی به یک چیزی پیله می کنند، می خواهند تا آخرش را در بیاورند... در حالی که این خانم از نام چاپخانه پوستر تا طرز تلفظ لغات عبری لوح سلیمان می پرسید و من دست و پا شکسته جواب می دادم، صف خلوت شد و مردم مشغول صحبت و امضا گرفتن از آقای کمالی نژاد شدند... در آن لحظه به عمق ضرب المثل آب در کوزه و ما تشنه لبان می گردیم پی بردم!

با رفتن خانم سمج بقیه بازدید کنندگان شروع به سوال پرسیدن کردند و من آینه نداشتم تا صورت خودم را ببینم اما به نظر واقعاً دیدنی بود شاید بخاطر همین هم یکی از دوستان حاظر شد بجای من بنشیند پشت پیشخوان

بالاخره نشستم کنار آقای کمالی گل... ایشون معمولاً ریش دارند مگر اینکه گریم کار خاصی ایجاب کند چهره شان تغییر کند... البته ریش ایشان فرم خاصی هم دارد که حتی سعید ملکان (گریمور زبردست ملک سلیمان) هم نتوانسته در بعضی صحنه ها ریش مصنوعی را مثل ریش واقعی ایشان کار کند... اصلاً همین شد اولین سوال که آیا اول فیلم را با ریش مصنوعی بازی کردید؟ که گفتند نه... آخرش را... چون بعد از آن وقفه سر یک پروژه دیگر بودم... که من گفتم ولی اول فیلم ریش مصنوعی داریدها!... گفتند آخرای فیلمبرداری... آهان... چقدر این آدم سر بزیر و گل بود. طوری که من خجالت کشیدم تکیه بدهم به صندلی و کمی جابجا شدم... آخر هر کس نمی شناخت از روی طرز نشستن ما دو نفر فکر می کرد من کسی هستم و ایشان طرفدارم... اوج تواضع آدم اینجور جاهاست که معلوم می شود.

ماه رمضان پارسال بود که جمشید... چیز... نردبام آسمان را نشان می داد... آن را بعد از ملک سلیمان بازی کردید؟ که گفتند حین این فیلم، آنجا هم بازی کردم البته آنجا زودتر هم تمام شد کارم... گفتم ولی در ملک سلیمان چیز دیگری هستید... گفتند شما لطف دارید... یکی دو تا از پسرهای داخل صف نمایش سه بعدی، اسم آقای کمالی را صدا زدند و دیدم که باز ایشان نیم خیز شدند و عرض ارادت و چند تا کلمه ی چاکریم- مخلصیم- فدای شما و... بعد هم یک بوس هوایی!

همین موقع بود که آقای شاه حسینی هم وارد شدند... مدیر سابق فارابی و پشتیبان اصلی ساخت ملک سلیمان... چون آن شب یکی از جلسات سلسله نشست های از ملک سلیمان (ع) تا ملک مهدی (عج) برگزار می شد و آقای شاه حسینی سخنرانی می کردند... یادم رفت بگویم که حاج آقا اصفهانیان هم بودند آن شب... خلاصه وقتی آنها آمدند دیگر آقای کمالی نژاد کامل سرپا ایستادند و تعظیم کردند و کلی خوش و بش و بعد هم رفتند برای طبقه دوم مصلی- سالن نشست.

من هم که کلاً در حیرت این همه تواضع این مرد غرق بودم و یادم رفت عکسی، امضایی، چیزی!
بسم الله الرحمن الرحیم

رهبرا! ای والا مقام که امثال من گوش به فرمانت، نشسته ایم به شنیدن سخنانت
آیا زبان نداری؟!

می دانم که داری اما چرا هر وقت که سخنرانی داری و قرار است صدا و سیما سخنانت را پوشش دهد، ما صدایت را نمی شنویم... آیا دوربین های صدا و سیما که تصویرت را نشان می دهند میکروفن ندارند؟!

می دانم که دارند پس چرا به جای صدای زیبایت -که در عجبم چرا هر روز زیباتر می شود؟!- بد صداترین گویندگان باید سخنانت را بازگویند؟!

چه اشکالی دارد که صدای خودت را بشنویم. آیا صدا و سیما هم مثل رسانه های خارجی سخنانت را تحریف می کند؟!

یکی این را به من بفهماند که چرا؟!!!
بسم الله الرحمن الرحیم



جدایی نادر از سیمین فیلمی است خوش ساخت اما نه چندان زیبا

در تمام طول تماشای فیلم «جدایی نادر از سمین» لحظه ای نشد که اصغر فرهادی (نویسنده و کارگردان فیلم) را به خاطر نماهای زیبایش و بازی گرفتن هایش تحسین نکنم. تا جایی فرهادی را ستودم که حتی یادم رفت این فیلم را گروه محمود کلاری تصویربرداری کرده اند! هیچ کجای فیلم دوربین را احساس نمی کردم و این یک هنر است و یک ستاره برای «جدایی نادر از سیمین». اینکه بگویم پیمان معادی غوغا بود یا ساره بیات استثنایی بازی کرد، این قدر کلیشه است که بهتر است نگویم چون بازیگر حرفه ای باید هم اینگونه باشد. اما خداوکیلی لحظه هایی از فیلم احساس کردم این حجت با این اخلاق جوشی اش چقدر شبیه شهاب حسینی است!! الحق که شایسته دریافت جایزه از جشنواره فجر بود... حالا که صحبت از جایزه شد باید بگویم اتفاقاً من چیز خاصی از لیلا حاتمی (نامزد سیمرغ بهترین نقش اول زن جشنواره فجر) ندیدم... یک بازی روباتگونه با صورتی سنگی که البته برخاسته از نقش «سیمین» هم هست البته از حق نگذریم در صحنه ای از فیلم بسیار طبیعی سر دخترش «ترمه» فریاد می زند.

اگر می خواهید متوجه توانایی بالای بازی گرفتن کارگردان «جدایی نادر از سیمین» شوید نباید به بازی شهرگان فیلم بلکه به بازی نابازیگرانی همچون همکار حجت، پدر نادر، یا حتی ترمه (سارینا فرهادی) و سمیه (کیمیا حسینی) توجه کنید... مخصوصاً بازی فوق العاده سمیه و پدر نادر در صحنه دستکاری کپسول اکسیژن که همراه شده با تدوین ناپیدای خانم صفی یاری.
البته اوج بازی ها، صحنه آس و شاهکار فیلم، لحظه گره خوردن نگاه ترمه و سمیه در پایان ماجراست.

تا اینجا فقط یک ستاره به این فیلم دادم اما ستاره بعدی بخاطر جوایز این فیلم در مجامع بین المللی است.
تا به حال هر فیلمی از ایران در دنیا تقدیر شده بود فقط فقر و فساد و بدبختی و فلاکت و شتر سواری و بادیه نشینی ایرانی ها را نشان می داد اما اینبار موفق ترین فیلم ایرانی که خرس طلا و گلدان آسیا پسفیک گرفته، فیلمی است که گره اصلی آن فقط در ترافیک شهری امکان پذیر است یا حتی اینکه بدترین ماشین فیلم متعلق است به نادر با یک پژوی 405 و بقیه با کلاس تر از او می رانند. تصویری بدیع که هیچگاه تا به این حد مورد توجه آن ور آب نبوده است. تا جایی که امتیاز فیلم در پایگاه جهانی IMDb به 9.3 رسیده است!

اصغر فرهادی در «جدایی نادر از سیمین» همانند فیلم های قبلی اش یعنی چهارشنبه سوری و درباره الی، فضایی برای قصه تعریف می کند که به ظاهر یکی از حوادث همیشگی و عادی دور برمان را شاهد هستیم. فضایی که تا یک سوم داستان خسته کننده و تکراری به نظر می آید اما ناگهان اتفاقی می افتد که داستان را جذاب می کند و تماشاگر را وادار می کند تا برای پیدا کردن حقیقت تا پایان با فیلم همراه شود. فیلم با برملا شدن حقیقت پایان می یابد اما تماشاگر  ناگهان در انتهای فیلم به خود می گوید «شک دارم». این شیوه روایت، من یکی را خیلی جذب می کند و به خاطر همین سومین ستاره را به فیلمنامه فرهادی می دهم.

هر چه بیشتر می نویسم، بیشتر دو فیلم «جدایی نادر از سیمین» و «درباره الی...» را باهم مقایسه می کنم. به نظر من هنوز درباره الی بهتر است چون فیلمی زیبا بود اما جدایی فیلم چندان زیبایی نیست. به عنوان مثال «درباره الی...» سفر چند خانواده متوسط تهرانی به شهری شمالی در تعطیلاتی سه روزه را روایت می کند. سفری خوب و خوش و خانوادگی از شهر خود به کوه و دشت و دریا همراه با خنده و شوخی های رایج ایرانی، فضایی زیبا و شاد را ترسیم می کند که شاید برای خیلی از ما اتفاق افتاده اما «الی» معلم دختر سپیده، می خواهد بازگردد که سپیده مانع او می شود و ناگهان «الی» نیست. فضای شاد و خوش ناگهان به فضای دلهره و وحشت تبدیل می شود. اما «جدایی نادر از سیمین» از ابتدا با فریاد و جر و بحث دو شخصیت اصلی در داگاه طلاق همراه است و در انتها هم با همین فریاد اما برای جدایی مردی از زنی دیگر تمام می شود؛ فضایی که برای خیلی از ما تجربه نشده. درباره الی از وضعیت خوب به بد شیفت می کند اما جدایی از وضعیت بد به فاجعه!
عامل اصلی ایجاد فاجعه در هردو فیلم دروغ است و همین انتخاب موضوع شایسته دریافت چهارمین ستاره خواهد بود. اما من این ستاره را به فیلم «درباره الی» خواهم داد، نه به «جدایی نادر از سیمین».

دروغگوی اصلی در فیلم «درباره الی...» فقط سپیده است چون هم به احمد، هم به الی، هم به شوهرش و هم به سرایدار ویلا و در نهایت به نامزد الی دروغ می گوید... شاید دروغگوهای دیگری هم باشند اما دروغشان در فیلم به اندازه سپیده تاثیرگذار نیست. دروغگوی اصلی در فیلم «جدایی نادر از سیمین» اصلاً وجود ندارد بلکه همه به نوعی دروغگو هستند. فیلم با طلاق دروغکی سیمین از نادر شروع می شود و با دروغ ها و شهادت های دروغ نادر، ترمه، سمیه، راضیه ادامه می یابد تا جایی که حتی با روشن شدن موضوع در انتهای فیلم حجت خودش را راضی می کند که همسرش روی قرآن دست بگذارد و دروغ بگوید. فضای اصلاح پذیر «درباره الی...» که با حذف شدن دروغگو از جامعه، امید اصلاح وضع زندگی را می داد، در «جدایی نادر از سیمین» به فضای سیاه و تاریک حمله مشتی شخصیت پلید و سبقت گرفتنشان برای دروغ گفتن برای نجات خود و زندگی شخصی خودشان تبدیل می شود. فضایی که دیگر اصلاح پذیر نیست و برای نجات از آن باید از این مملکت کوچ کرد و رفت خارج!

این است که فیلم «درباره الی...» را در ذهن من بهتر از «جدای نادر از سیمین» می کند. اگر فرهادی بگوید تصمیم درباره سرنوشت الی برعهده تماشاگر است به همان اندازه حق گفته که اگر بگوید تصمیم درباره سرنوشت ترمه بر عهده تماشاگر است، جمله ای ناحق بیان کرده است.
فضای دروغ آلود ایران در فیلم جدایی جایی برای زندگی نخواهد گذاشت پس ترمه مجبور است همراه سیمین از مملکت بگربزد. به همین خاطر در انتهای فیلم سیمین پشت در سرپا منتظر آمدن ترمه است و نادر مغلوب ولو شده روی نیمکت!

شاید همین فضای اصلاح ناپذیری که فرهادی در فیلم جدیدش ارائه داده مورد توجه خارجی ها و بی بی سی و مخالفان دولت ایران باشد. فضایی که پیروزش کمترین حجاب را انتخاب می کند و شکست خورده آن ریش دارد!!!
بسم الله الرحمن الرحیم

همین چند ساعت پیش از جنوب برگشتم.
گزارشی تصویری از سفر من با راهیان نور استان گیلان به مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس در جنوب کشور.


طلاییه؛ دم غروب


مقایسه کنید نسل دیروز و امروز را!




طلاییه؛ وقت نماز مغرب و عشاء






نام قمر بنی هاشم بر فراز مزار شهدای گمنام پادگان زید


مزار شهدای گمنام پادگان زید؛ لحظه تحویل سال


سفره هفت سین کنار مزار شهدا




یادمان شکست کربلای چهار... منطقه علقمه... کناره اروند رود
اینجا با راوی بحثم شد که چرا شکست خوردیم که آقا نمی خواست نام مکاتبه کننده گان با صدام و نخست وزیر وقت را بیاورد!




شلمچه بوی چادر خاکی حضرت زهرا (س) می دهد


سنگری که پدرم را برد به خاطرات زندگی 11 نفره در همین جای کوچک


این تانک عراقی جلوی عکس زمان جنگ می رفته روی آن تپه مصنوعی پشت عکس و به ما شلیک می کرده ولی امروز ما با آن دکل وسط عکس به عراقی ها برق می دهیم! عجب دنیایی است؟!


شلمچه؛ اذان مغرب


نماز جماعت روی خاک آغشته به خون شهدای شلمچه


هرکس برادرم دانیال را زیارت کند، مرا زیارت کرده است. امام علی (ع)


دوکوهه حاج احمد


خداحافظ پادگان شهید حبیب الهی... محل اسکان گیلانی ها

جای غر زدن بسیار است اما بگذار نگویم و زیبایی سفر را خراب نکنم... آخی... چقدر خوب بود.
بسم الله الرحمن الرحیم

فردا عازم مناطق عملیاتی هشت سال دفاع مقدس خواهم شد و تا 5 فروردین نخواهم بود
 حلال کنید

این مدت هم کمی سرم شلوغ بود... اما اگر عمری بود با دست پر خواهم آمد
 در این پست نظرات آزاد است پس هرچه خواستید بگویید اما پیشاپیش
عیدتان مبارک

الهم صل علی محمد و آل محمد
بسم الله الرحمن الرحیم

پسرک آمده می گوید براساس حدیثی از امام صادق (علیه السلام)، حضرت حجت (عجل الله تعالی فرجه) در روز دهم محرم (عاشورا) سالی که عدد سمت راستش فرد است ظهور می کند... گفتم خب درست... ادامه داد: و سال 2012 میلادی هم مصادف است با 1433 هجری قمری و 1391 هجری شمسی که هردو عدد سمت راستشان فرد است. در فیلم 2012 هم روز 21/ 12/ 2012 را روز پایان تاریخ اعلام کردند... گفتم حدیث و حساب و کتابتان درباره سالها درست اما چه ربطی به آن فیلم آمریکایی دارد... گفت خب بعد از ظهور، دجال می میرد و آمریکا هم همان دجال است. پس خودش خوب می داند کی می میرد!

گفتم اگر به قول خودت آمریکا دجال است پس هالیوود هم خر دجال است... حالا جنابعالی این همه آیه و حدیث معتبر را رها کردی و داری فریب خر دجال را می خوری؟!... یعنی فیلم 2012 اینقدر معتبر شده؟!

دیدم ساکت ایستاده و دارد من را نگاه می کند ادامه دادم که پسرجون 21 دسامبر 2012 یعنی همان سی ام آذر 1391 یعنی بلندترین شب یلدای تاریخ بشر مصادف می شود با 26 محرم 1434 و نه 10 محرم 1433 که با حساب و کتابتان می شود تاریخ ظهور! اصلاً این تاریخ از بیخ دروغ است... گفتم اگر قرار بر حساب و کتاب باشد براساس حدیث نبوی، دجال باید بین سالهای 2021 تا 2023 از بین برود... فوراً پرید وسط که می دانم کدام حدیث را می گویی و انگشتش را گرفت روی هوا تکان داد که مثلاً دارم محاسباتم را روی تخته سیاه فرضی می نویسم که پس دجال اینقدر سال عمر می کند و سال مرگش می شود 2012!

گفتم آرام تر... چرا اینقدر عجله داری... پیامبر (صل الله علیه و آله) فرمود دجال در زمان حیات من زنده است و در حال منتشر کردن خود در جهان است و روزی که تمام زمین را فراگرفت، چهل روز عمر می کند که یک روز از عمرش یک سال طول می کشد و یک روز دیگرش یک ماه و روز دیگر یک هفته و از آن پس روز های عمرش مانند مردمان زمین خواهد بود... دوستمان گفت من هم همین را می گفتم دیگر.

گفتم اگر فراماسون ها را تنها فرقه ای بدانیم که در طول تاریخ پس از حضرت محمد ادعای حکومت بر جهان را داشتند و سال 900 میلادی و پس از ایجاد لژهای فراماسونری در تمام جهان، خود را علنی به عنوان فرقه ای سیاسی- فرهنگی معرفی کردند و اگر روزهای ویژه عمر دجال را آسمانی بدانیم که در آن صورت هر سال آسمانی 1000 سال زمینی خواهد بود پس روز اول عمر دجال موازی با حکومت هزار ساله بریتانیای کبیر بر جهان است که خر دجال هم آن زمان پول رایج جهان یا همان پوند بود... گفت اما روز دوم که برابر یک ماه است چه؟... گفتم اگر یکبار دیگر بپری در حرفم، دهانت را می شکنم... اِه.
بریتانیا در سال 1918 و با پایان جنگ جهانی دوم قدرت جهانی اش را از دست داد و اگر سال 12 ماه است پس 1000 سال زمینی تقسیم بر دوازده می شود 83 سال زمینی برابر با یک ماه آسمانی که اگر با 1918 جمع کنی می شود 2001 یعنی سال برخورد هواپیماها به برج های دوقلو در روز 11 سپتامبر... یعنی از سال 1918 تا 2001 ابرقدرت حاکم بر جهان آمریکا بود و خرش که همان پول رایج دنیاست: دلار.
دمت گرم دوباره نپردی در حرفم اما می دانم می خواهی بپرسی پس از این به بعد دجال کیست و خرش چیست؟!... بله سال 2001 آمریکا وارد منطقه خاورمیانه شد به بهانه تاسیس خاورمیانه جدید یا به عبارت درست تر "سرزمین موعود" که وسعتش از نیل تا فرات است و خر این دجال نو شکل هم فضای مجازی و رسانه است که یکی از جلوه هایش فیلمسازی است... می بینی که ارباب حلقه ها هم با مضمون قدرت حلقه سلیمان و مبارزه با تک چشم یعنی همان نماد دجال ساخته ی سال 2001 تا 2003 است.

کمی فکر کرد و گفت: تا به حال که خر دجال پول رایج جهان بود پس چطور خرش را به رسانه تغییر داد؟!!... این جمله را با چشم های از کاسه درآمده و همچین طلبکارانه پرسید

جوابش را چنین دادم که دوست گل من آیا ما پول رایج جهانی ای به شکل رسانه ای نداریم؟ آیا پول مجازی نداریم؟ پس این کارت های الکترونیک و عابر بانک و تجارت اینترنتی چیست؟... به تقلید از آن سریال طنز گفت: چی می گی؟!! عجب.
ادامه دادم که اگر تا اینجایش را قبول داری پس هنوز دجال باید به اندازه یک هفته آسمانی و 37 روز عمر کند یعنی اگر یک ماه چهار هفته است پس یک ماه آسمانی که 83 سال زمینی بود تقسیم بر 4 می شود 20 سال و خرده ای که با آن 37 روزی که پیامبر گفت تقریباً می شود 21 سال زمینی. پس 2001 به علاوه 21 می شود 2022 میلادی که ربطی به 2012 ندارد اما مصادف است با 1401 هجری شمسی و 1453 هجری قمری که هردوشان فرد هستند.

با عجله و ذوق گفت پس سال ظهور 2022 میلادی است... و بلافاصله گفتم نه... زمان مرگ دجال المسیح به دست عیسی المسیح سال 2022 شاید باشد... گفت چطور؟!... گفتم این حضرت مسیح است که نظام دجال را نابود می کند و نزول عیسی بن مریم پس از ظهور حضرت مهدی است و گفته نشده ایشان چه زمانی پس از طهور، نزول می یابند و چه زمانی پس از نزول، قیام می کنند و چه زمانی پس از قیام، دجال را نابود می کنند... پس ممکن است ظهور خیلی نزدیک تر باشد شاید همین جمعه بعد... شاید این جمعه بیاید.

گفت جمعه ای که آقا ظهور کند، دهم محرم است ها! ... گفتم بس کن... هم این بحث بی فایده است و هم اینکه دیرم شده، باید بروم سر کلاس.
از او خداحافظی کردم ولی در راه دانشگاه، با خودم می گفتم: بزرگان ما چقدر دقیق ایام ظهور را برایمان ترسیم کردند... همانقدر واضح که خداوند در قرآنش روز قیامت را توصیف کرده است.

بسم الله الرحمن الرحیم

انقلاب اسلامی مردم مصر را زمانی درک می کنی که میبینی روی پل قامت بسته اند به نماز جمعه و پلیس محافظ رئیس دارد با ماشین ضدشورش آب جوش می ریزد به صف نمازگزاران اما نه حرارت و نه فشار آب، صف مسلمین را به هم نمی ریزد و نماز ادامه می یابد... چقدر زیبا بود... زیباترین تصویر

بسم الله الرحمن الرحیم

آقای احمدی نژاد در دور اول سفرهای استانی هرجا که می رفت می گفت می سازیم فلان را و بهمان را و این را آن را و چنان می کنیم و چنین انجام می دهیم و در سفر اول به مرکز استان گیلان، شهر رشت نیز چنین سخن کرد.
آن وقتها دبیرستانی بودم و یادش بخیر دبیرستان شهید بهشتی و آن روز در کلاس نشسته بودیم که آقای ناظممان که نامش نظام دوست بود آمد و گفت از آنجایی که این کلاس افراد شایسته بسیار دارد، شما را انتخاب کردم و باید به طور داوطلبانه و خودجوش به استقبال رئیس جمهور بروید... با خودم گفتم استقبال داوطلبانه که می شود فرار از مدرسه؛ مگر اینکه با اجازه مسئولین دبیرستان بوده باشد که آن وقت می شود استقبال هماهنگ شده و به فکر آن قید و بند «باید» فرو رفتم...
...و یاد چهار پنج سال قبل که دانش آموز راهنمایی بودم افتادم و یادش بخیر مدرسه راهنمایی خزر و درست همینطوری نشسته بودیم که مدیر آمد و گفت تو میلاد... باید داوطلب شوی برای استقبال از رئیس جمهور و من گفتم آقا زورکی؟! و گفت همین جا دم در می خواهید وایستید دیگه و با آن لبخند با نمکش خواهش می کرد و قبول کردم اما باقی بچه ها هم که مثل همیشه عاشق جیم زدن از کلاس بودند شلوغ کردند و گفتند ماهم میایم و آمدند و شاید اصلا همه اش نقشه مدیر بود برای تحریک بچه ها... بگذریم

آن زمان دوره ریاست جمهوری آقای خاتمی بود که آن وقت دوستانم «ممّد چاخان» صدایش می کردند! این دوستان همان هایی بودند که سه چهار سال قبلترش که دبستانی بودیم و یادش بخیر دبستان شهید عضدی، درباره همین فرد می گفتند «خمینی و خامنه ای، خاتمی. سه سید فاطمی»

بگذریم... روبروی مدرسه راهنمایی خزر، خیابانی بود منتهی به پارک قدس (باغ محتشم سابق) که ساختمان سابق استانداری که هنوز آن زمان سابق نشده بود، آن جا بود و همین که از در مدرسه می زدی بیرون روبرویت بود و دست راستت خیابانی بود منتهی به زایشگاه که منتهی تر می شد به ورزشگاه!

ورزشگاه شهید عضدی رشت همیشه محل سخنرانی بزرگان از رهبر گرانقدر تا رؤسای جمهور و تا میرحسین و کروبی بوده و هست و قرار بود آقای خاتمی از روبرو بیاید، از جلوی ما رد شود و بپیچد یعنی راننده ماشینش بپیچد داخل زایشگاه که نه خیابان منتهی به زایشگاه و نه برای زاییدن بلکه لابد برای ضاییدن! برای سخنرانی در ورزشگاه برود

این تصویر از ذهنم پاک نمی شد... چند سال بعد وقتی احمدی نژاد در مسیر مانده بود و طبق معمول دیر کرده بود، من جیم زدم از ورزشگاه تا بروم کنار مدرسه عضدی تا تصویری عینی داشته باشم از مقایسه سفر دو رئیس جمهور... والله خیلی جالب بود.

ما را چه دوره خاتمی در راهنمایی و چه دوره احمدی نژاد در دبیرستان، به زور آوردند استقبال اما راهنمایی که بودم جز ما دانش آموزان مدرسه خزر و کارکنان خدوم زایشگاه کسی در خیابان نبود تا از خاتمی استقبال کند!
او که نه، راننده ماشین ضدگلوله مشکی متالیکی که برقش چشمم را گرفته بود، هی در خیابانها می پیچید تا شاید کسی پیدا شود و خاتمی در جواب ابراز احساسات او نسبت به رئیس جمهور اسلامی ایران و نه «ممد چاخان» دستی تکان دهد برایش اما دریغ ... نمی دانم چقدر دور زده بود ولی از وقتی ما آمدیم پایین دوبار از جلویمان رد شد... هیچ کس نبود و فقط ما دانش آموزان که مدیر مدرسه و آن کارمندان زایشگاه که رئیسشان به زور آورده بود، آنجا ایستادیم و دست تکان دادیم؛ حتی مردمی که در پارک قدس روی نیمکتها نشسته بودند هم برای خاتمی نیم خیز نشدند! ... الآن که می نویسم این تصاویر دوباره جلوی چشمم نمایان می شوند... درست همینطور بود بدون هیچ اغراقی.

اما دور اول سفر استانی احمدی نژاد به گیلان بود و ساعت حدود ده بود و من از ورزشگاه عضدی که تقریبا یک سومش هم پر نشده بود، آمدم بیرون اما وقتی آمدم بیرون تازه فهمیدم چرا رئیس جمهور دیر کرده... من خالی بودن ورزشگاه را می دیدم اما نمی دانستم در بیرون از ورزشگاه چه خبر است... همان خیابان منتهی به زایشگاه دیگر پیدا نبود از بس جمعیت بود... وسط خیابان مردم ایستاده بودند و در پیاده رو ها مردم نشسته... نشسته بودند اما نه از روی خستگی بلکه داشتند می نوشتند... داشتند برای رئیس جمهور نامه می نوشتند... مات تماشای این مردم بودم که حتی در تظاهرات 22 بهمن هر سال هم چنین با شور و شوق نبودند... معنای سیل خروشان را تازه فهمیدم... نه ... فهم دیدم!

اما من هدفی داشتم و باید برای رسیدن به آن هدف تلاش می کردم!
باید خود را به جلوی درب مدرسه خزر می رساندم... به تقاطع استانداری سابق و زایشگاه... من می خواستم تصویری مقایسه ای داشته باشم.
فقط کافی بود 30 یا 40 متری را در بین این فشردگی جمعیت طی کنم چون حدس می زدم در خیابانهای اطراف جمعیت کمتر باشد... کیف مدرسه ام را سفت در بغل گرفتم و چسبیدمش...  این سی چهل متر را با هر زوری بود رفتم و تمام مدت به سختی نفس می کشیدم زیرا بوی عرق مردمی که از اول صبح آمده بودند، داشت آزارم می داد... بالاخره رها شدم... آن طرفتر کمی خلوت تر بود و هوا تمیزتر... بیشتر ماشین پارک شده بود تا آدم... آقایی میانسال داشت از صندوق عقب ماشینش کارتونی را بیرون می آورد!
تفکرات سینمایی ام گل کرد و با خودم گفتم نکند بمب باشد و این تروریست بخواهد این همه عاشق پریشان را پرپر کند اما اشتباه می کردم... آنچه او داشت بمب نبود... بدتر از بمب بود... می دانید چه؟ ... پاکتِ نامه!

مردم به محض اینکه پاکتهای نامه را دیدند حمله کردن در خیابان زایشگاه... خدایا نه!
مردم می دویدند و من پیشاپیش آنها می دویدم و فرار می کردم از سیل... از همان سیل خروشان که گفتم!
خدا خدا می کردم که پایم به جایی گیر نکند و زمین نخورم و زیر دست و پای این مردم ندید بدید له نشوم... توهین نمی کنم... آنها گویی واقعاً در عمرشان رئیس جمهوری که از مردم مستقیماً نامه بگیرد ندیده بودند و این شوقشان داشت به قیمت جانم تمام می شد که از روی کاپوت یک ماشین دوبله پارک کرده پریدم و چپ چپ به آن آقای پاکتی نگاه کردم و در دلم گفتم تو دست هرچی ترویست بود از پشت بستی!

داشتم هیجان مردم را تماشا می کردم و دنده عقب می رفتم که خوردم به یک خانم مسنی که فکر کنم داشت می رفت به ورزشگاه چون سن و سالش که به زایشگاه نمی خورد! ... عذرخواهی کردم و او لبخندی زد و من برگشتم و دیدم روبروی مدرسه خزر هستم... پشتم باید همان خیابان منتهی به استانداری باشد و بود.

برگشتم و درست همانجایی ایستادم که چهار پنج سال پیش از خاتمی استقبال زورکی کرده بودم و خداییش برعکس خیابان منتهی به ورزشگاه، روبروی اینجا شلوغ نبود اما خداییش هیچکس هم در پارک قدس ننشسته بود.

ساعت که داشت به 11 می رسید احمدی نژاد آمد و من هم بین سیل جمعیت بودم و او را از سه چهار متری دیدم که پیراهنی سفید پوشیده بود و با هرکس که جلو می رفت دست می داد و ماشینش مثل ماشین خاتمی، مشکی متالیک بود یا نبود را نمی دانم چون از زاویه ای که من شناور بودم، او روی دست تپه ای از مردم بود و بالای سرش چند نفر داشتند نامه ها را جمع می کردند... همین ها را الان دارم جلوی چشمم می بینم انگار... یادش بخیر و قبلش آهی کشیدم... جمعیت به همراه سرباز جمهور احمدی نژاد رفتند در ورزشگاه ولی باز عده ای بیرون بودند از جمله خود من... وقتی دیدم ممکن است رفتنم به داخل ورزشگاه طول بکشد، برخلاف مسیر شنا کردم تا خود را به خانه برسانم و ببینم چه می گوید این آقا و دیدم همانهایی را گفت که جاهای دیگر گفته بود.


احمدی نژاد در دور دوم هر کجا می رفت می گفت بیش از نود درصد مصوبات انجام شده اما در سفر دوم در رشت من مستقیم رفتم خانه تا از تلویزیون تماشا کنم چون از همان اول صبح هم برای ورود به ورزشگاه مشکل ایجاد شده بود... او گفت تقریبا 70 درصد کارها انجام شده و چقدر از این صداقت و آبروداریش خوشم آمد چون اصلا کاری انجام نشده بود!... بی انصاف نباید بود... انجام شده بود اما هفتاد در صد هم نبود.


حالا بعد از آن ماجراها و تصاویر جالب، فردا قرار است برای بار سوم برویم استقبال رئیس جمهور محبوبمان اما آقای احمدی نژاد خواهش می کنم فریب سرسبزی گیلان را نخور و لطفا اجازه نده تا مسئولین گیلان برایت «شونده کله» را سرسبزی معنا کنند و «سیاکوتی» را آبادانی!
آقای احمدی نژاد بدان و آگاه باش اینجا خیلی از پروژه ها هنوز نیمه کاره است... پل روگذر جانبازان قبلا افتتاح شده و پل روگذر یخسازی سه مسیر دارد اما فوقش دو مسیرش آماده است... ورزشگاه سرپوشیده سردار جنگل را دوره هاشمی کلنگ زده بودند اما هنوز تمام نشده... مزار میرزا کوچک را دارند ماله کشی می کنند... برف بیاید خرابه است... خیابان های شهر رشت پر از چاله است یا بهتر بگویم چاله های رشت پر از ناهمواری است اما مسئولین گیلان و به ویژه استاندار محترم و شهردار عزیز به رسم میهمان نوازی مردم خطه شمال، مسیر حرکت شما را ترمیم کرده اند... اگر فردا آمدی و دیدی ماشینت در دست انداز نمی رود و خیابان صاف است، فکر نکنی همه خیابان های شهر این گونه است... نه... در شهر باران، باران که بیاید، باید یا شناگر باشی یا قایقران.
بسم الله الرحمن الرحیم

چند وقت پیش بازار گفتگو درباره نمایش 30 ثانیه ای چهره حضرت ابوالفضل العباس (روحی فداه و علیه السلام) در سریال مختارنامه داغ داغ بود و منجر به کوتاه آمدن سازندگان و حذف این بخش ها شد که قرار بود در قسمت بیست و یکم به نمایش در آید... بگذریم از اینکه در طول گذشت این 10 سال ساخت سریال مختارنامه، هیچکس ایرادی به این مسائل نگرفت و اکنون هم نمی گیرد و فقط شور حسینی ایام دهه اول محرم برای بعضی تبدیل شده بود به جو زدگی... بگذریم.

اما از چند وقت پیش کشور کویت اقدام به تولید سریالی تلویزیونی درباره دو سبط گرانقدر پیامبر اسلام حضرات حسنین (سلام الله علیهما) نمود که به علت اعتراض شیعیان با غیرت و با بصیرت کویتی نسبت به تجسید آن بزرگواران و نمایش چهره امام حسن مجتبی و امام اباعبدالله الحسین، تصویربرداری در اردن انجام شد و البته با انتخاب بازیگرانی برای این دو نقش که سابقه سینمایی خوبی هم نداشتند.



همین تصویر بالا برگرفته از سریال الاسباط ساخت 2010 کشور کویت است... اینجاست که افسوس می خورم که چرا برخی علمای کج فهم! ... آری... بگذار چنین بگویم... این برخی علمای کج فهم مانع ساخت سریال ثارالله به کارگردانی شهریار بحرانی شدند که قرار بود چهره های پیامبر و اهل بیتش بالاخص امامان حسنین در آن نورانی شود. عکس پایین مربوط به دومین روز فیلمبرداری سریال در سال 83 است که البته به روز سوم نکشید و تعطیل شد! افسوس


داستان حرکت دلورانه حضرت عباس تا علقمه و مبارزات ایشان و رسیدن به آب و ننوشیدن از آن و برگشت و شهادت ایشان و تقاضایشان از امام برای بازنگرداندن عباس بدون مشک از خجالت روی فرزندان حسین، داستانی است که اگر مناسب اهداف سیاسی هالیوود بود تاکنون هزاران اقتباس تئاتری و سینمایی و تلویزیونی از آن شده بود همچنان که هر 18 ماه یکبار از رمان "کنت مونت کریستو" یک نسخه نمایشی بیرون می آید!
اما حالا احمد رضا درویش می خواهد سد شکن کند و در فیلم ده میلیاردی و سه ساعته "روز رستاخیز" ، عاشورا را به تصویر بکشد و جز حسین که نیمه نورانی خواهد بود! باقی دلاوران سپاه خیر از جمله حضرات علی اکبر و عباس و قاسم و علی اصغر به طور نمایان تصویر شده اند و تصاویرشان هم در اختیار رسانه ها قرار گرفته است.


نظر شخصی من اینست که باید درباره عاشورا فیلم ساخت. چه با نشان دادن تصاویر مقدس و چه با نورانی کردن آنها اما نمایش یکطرفه سپاه شر اصلا درست نیست و عاقبت خوشی ندارد.

سریال "الاسباط" را که مسلماً دستی غیر مسلمان پشتش است را به یاد بیاوریم و بدانیم که اگر ما درباره این بزرگان اسلامی و بزرگان تاریخ ایران باستان فیلم نسازیم، دیگران خواهند ساخت و آن را طوری خواهند ساخت که نه از نظر داستانی و نه از نظر تصویری باب میل ما و این برخی علمای کج فهم نباشد.
هر چند تحریم تماشای اینگونه محصولات فقط پاک کردن صورت مسئله است و باید عاقلانه فکر کرد و به قول شهریار بحرانی کار بجایی برسد که این برخی علمای کج فهم بگویند "ابزار سینما نجس است و حرام"!!!

مختصر و مفید والسلام
بسم الله الرحمن الرحیم

تا به حال نام شابلُن را شنیده اید؟ اگر شنیده اند، که هیچ... اما اگر نشنیده اید، آنهایی که شنیده اند به آنهایی که نشنیده اند بگویند!
صفحه ایست که از جنس سخت پلاستیکی یا فلزی ساخته می شود و داخل آن را به شکل طرحی اصطلاحاً منفی، خالی می کنند.
تا به حال درباره کاربردش شنیده اید؟ اگر نشنیده اند، که هیچ... اما اگر شنیده اید، به آنهایی که نشنیده اند بگویید!
برای مثال شابلن را روی کاغذ می گذارید و داخل قسمت خالی را با مداد پر می کنید... حالا که شابلن را بردارید، طرح اصطلاحاً مثبتی که روی شابلن بوده روی کاغذ نمایان می شود... به وسیله شابلن می توانید چندین طرح یکسان را ترسیم کنید.
تا به حال فهمیده اید که چرا درباره شابلن نوشتم؟ اگر فهمیده اید، که هیچ... اما اگر نفهمیده اید، همراه آنهایی که فهمیده اند آرام و ساکت بنشینید و ادامه متن را بخوانید!

شابلن هایی باب شده اند که می توانید با قرار دادنش روی آش و شیربرنج و فرنی و نمی دانم دیگر ... آهان... اصل کاری داشت یادم می رفت... شعله زرد... با قرار دادنش روی آنها و پاشیدن پودر نارگیل یا کاکائو و یا هر ادویه دیگری، طرح دلخواهتان را نقش کنید! این دستور آشپزی یا آموزش تزئین غذا نیست! نوشتم که اگر بنده خدایی با لینک موتوری جستجوگر رسید به متن ما گمراه نشود... بگذریم.
به تازگی در کنار شابلن های قلب و لب و آی لاو یو! شابلن های مذهبی را هم می توان در بازار یافت... مدل «یاحسین» اش کاربرد زیادی دارد... می گیرندش روی کاغذ و پارچه یا حتی پیراهن مشکی عزا و با اسپری این شعار را رویش حک می کنند... همین شابلن را ابتدا شستشو داده سپس روی آش نذری می گیرند و کشک را از ان می گذرانند و نقش شعار را روی سطح کاسه نمایان می کنند... بگذارید مصارف این شابلن را همین جا پایان دهم و بروم سر اصل مطلب!

مراسم روضه خوانی بود و نذری می دادند و نذریشان شعله زرد بود (اگر شعله زر  درست است، همین را بخوان)... از قضا برای تزئین رویش از پاشیدن ادویه روی شابلن و مقداری مغز پسته و بادام خلال شده در چهار گوشه دیواره ظرف استفاده کرده بودند و ظرفشان؟ ظرف یک بار مصرف پلاستیکی استوانه ای بود که وزارت محترم بهداشت فرمودند اکیداً از غذای داغ در آنها استفاده نشود زیرا باعث واکنش های شیمیایی در جداره ظرف می شود و غذا را مسموم می کند، آن چنان که سرطان زا گردد... اما من معتقدم در نذری حسین (علیه السلام) شفاست... اگر خرافه گرایم بخوانید، در جوابتان می گویم... شفا هم نباشد، یکبار خوردنش سرطان نمی آورد... اما گلایه متن من اینها نیست... گلایه من اینست که چرا همراه ظرف، قاشق نیاوردند؟!
مراسم که تمام شده پس شکم پرست نباید بود و باید خداحافظی کرد و (گفته بودم اگر شعله زر صحیح باشد، همین را بخوان؟ حالا هرچی) آش شعله زرد را باید برد خانه و در کمال آرامش خورد... هر چند در راه که می آیی، قد و قواره ظرف به تو می فهماند که این برای یک نفر نیست، می فهمی که برای خانواده هم هست!

بله جانم؟ سوالی داشتید؟ ... آهان... اوهوم... درست می گویید... می فرمایید پس از این همه آسمان و ریسمان بافتن درباره شابلن، بالاخره می خواهم چه چیزی را به شما بفهمانم؟... من جسارت نمی کنم. شما ماشاءالله بسیار انسان فهمیده ای هستید اما به روی چشم. می روم مستقیم سر اصل مطلب...

در این سرمای دی ماه، آش زبان بسته تا برسد به خانه یخ کرد و واجبمان شد تا گرمش کنیم... روی آش با همان شابلن های مذهبی ای که گفتم، لفظ جلاله «الله» را نوشته بودند و چه زیبا شده بود و چقدر هم حتما زحمت کشیده بودند برای یافتن چنین نقش بخصوصی و با چه ظرافتی ادویجات را پاشیده بودند... اما قبل از اینکه ادامه را بنویسم می خواهم به چند سوال من خوب فکر کنید و بهتر از آنچه اندیشیدید جواب بدهید... حالا باید چه خاکی بر سرمان می ریختیم؟ نوشتن نام خدا با خودکار روی کاغذ چه فرقی دارد با نوشتن نام خدا با قلم بر صفحه قرآن؟ مگر نوشتن نام خدا به هر زبانی که باشد چه روی کاغذ باشد، چه روی دیوار یا حتی با پودر روی آش، حکمش یکی نیست؟ نام خدا به هر زبان و نوشته به هر کجا، بدون وضو با هر جای بدن که لمس شود حرام است... این فتوای تمامی مراجع تقلید است.
می گویید راه حل ساده است؟... بله... وضو گرفتم و آمدم اما هنوز مشکل پا برجا بود... نظر شما چیست که نام مبارک خداوند مهربان، حضرت الله را در کمال خلوص نیت و پاکی طینت پاره کرده و میان دندانهای آسیای فک بالا و پایین بجوید و با لذت تمام ببلعید؟! از گلویتان پایین می رود؟!
چه باید می کردم؟... کسی گفت حالا که وضو گرفته ای، سطح روی آش را با قاشق بردار و زیر آب بگیر تا برود یا برو در خاک یکی از گلدانها چال کن!... گفتم دلبندم این که قرآن نیست... این که گفتید حکم مراجع است در باب از بین بردن قرآنی که بلا استفاده مانده، پوسیده شده یا وجودش مایه شر باشد... می توانستیم بر اساس این حکم عمل کنیم اگر این لفظ روی شعله زرد نبود... مشکل اینجاست که اگر آن بخش مقدس را زیر آب بگیریم یا چال کنیم، بخشی از یک خوراک طیب و طاهر را نابود کرده ایم که این نمونه بارز و عیان اصراف و کفران نعمت است... کس دیگری گفت آش سرد است. اجاق را روشن کنید و آن را در ظرف دیگری بریزید و بهم بزنید تا مخلوط شود و نام مقدس محو شود، سپس نوش جان می کنیم... گفتم عزیز دل اولاً مخدوش کردن نام در هنگام هم زدن کراهت دارد... ثانیاً چطور دلت می آید برترین نام از اسماء الحسنای خداوندی را روی آتش بگدازی و بجوشانی؟... اگر هم نام را جدا کنیم و آش را بجوشانیم و بخوریم باز باید فکری به حال این نقش بکنیم... یکی دیگر گفت این پودر است پس فوت کنید تا پخش شود و دیگر شبیه به نامی نباشد و آنگاه...
 اگر شما جای من بودید چه کاری می کردید؟... مشتاقم نظراتتان را بخوانم

در همین حال با خودم گفتم چرا باید آن آشپز محترم و آن نذری دهنده دیندار از این شابلن استفاده می کرد و ما را به این دردسر می انداخت؟ و باز با خودم گفتم ببین چند نفر مهلت نداشته اند درباره آن نام بیاندیشند و ندانسته «الله» را قورت داده اند؟ ... و چه بسیار گناهانی که ندانسته و از روی جهل انجام می دهیم!

آقا ما داریم به کجا می رویم؟... پاسخ ساده است... بسوی ظهور


بسم الله الرحمن الرحیم
دیروز هشتم دی بود و برنامه صبحگاهی رادیو گیلان ارتباط تلفنی برقرار کرده بود با خبرنگار صداوسیما که همراه کاروان «دیدار یار» رفته بودند به سمت تهران تا به مناسبت سالگرد راهپیمایی بصیرت که برای اعتراض به حتک حرمت عاشورا و اعلام انزجار از فتنه گران، یک روز زودتر از تهران قیام کرده بودند، با امام خامنه ای کبیر دیدار کنند.
آقای دانش، خبرنگار رادیو، بعد از سلام کردن ها و شعار گویی های همیشگی شروع کرد به وصف حال یاران گیلانی کاروان دیدار یار و گفت مسیر حرکت اتوبوس های حامل یاران رهبری آنچنان نمای زیبایی به شهر تهران داده که همه محو تماشای این کاروان «طولانی» شده اند!
این واژه «طولانی» را که شنیدم گفتم این کلمه مثل باقی شعار های آقای دانش نیست که هرجا دستش برسد! یا زبانش برسد، استفاده کند... نه... می پرسید چرا؟
چون همین شب قبلش به چشم خویشتن دیدم که از مقابل فرمانداری رشت حداقل ده تا اتوبوس، افراد انتخاب شده را سوار کرده اند و راه افتاده اند (تازه از زمانی که من رسیدم)... و سه تا هم از جلوی خانه آیت الله قربانی (مُدَّ ظله العالی)، که البته خود ایشان به همراه فرماندار و استاندار و جمعی از مسئولین که نه! همه مسئولین! از شهردار و رئیس شورای شهر بگیر تا کوچکترین کسی که بتوان گفتش مسئول، سوار هواپیما و یا لابد هواپیماها شدند و چند ساعت بعد راه افتادند.
شب هشتم دی هم که شبکه اول سیما تصاویر حرکت را نشان می داد، تصاویر مربوط بود به مصلای امام خمینی رشت که اتوبوسهای آنها را هم حساب کنی می شود حدود 20 دستگاه که تازه این تعداد متعلق به رشت بودند اما کاروان مربوط به گیلان! به قول حسین قدیانی: «یعنی که یعنی»
این صحنه ها را که می دیدم و گزارش رادیو را که می شنیدم، دلم می سوخت که آخر یک نفر که جایی اشغال نمی کند در این سیل جمعیت. چرا مرا نبردید؟
صبح همه خیابانها خلوت بود ... نه اینکه کسی نباشد... نه... اما جمعیت کمتر از روزهای قبل بود... و دیگر خبری نبود از ترافیک صبحگاهی رشت.

اما این جمعیت هزاران نفره که راهی تهران شدند با تصاویری که از تلویزیون پخش شد کمی تناقض داشت . تصاویر نتوانست جمعیت واقعی را نشان دهد. شاید بخاطر گنجایش حسینیه بود که کم بود... نمی دانم!
حتی بین جمعیت، جز مسئولان و اساتید دانشگاه و واعظان و بزرگان و خانواده های شهدای گیلان و اهل بیتشان، نتوانستم دوستی، رفیقی، آشنایی بیابم مگر چندتایی که شک دارم خودشان بودند یا نه چون سالهاست ندیدمشان و آن زمانها هم که باهم بودیم ولایی نبودند ... کسی چه می داند؟ شاید همین حتک حرمت عاشورا و قیام هشت دی ماه نوادگان شهید میرزا کوچک، آنها را متحول کرده تا این مقدار ریش!

در هر صورت از اخبار ساعت دوی شبکه اول گرفته تا ده شبکه سه همه یک کلیپ واحد از سخنان آن روز آقا نشان دادند و نشان دادند هر آنچه دلخواهشان بود... نمی دانم چرا صداوسیما اینگونه رفتار می کند و درس عبرت نمی گیرد... بگذریم... منتظر ماندیم ساعت 10 شبکه اول سیما مراسم را کامل نشان دهد و اینگونه شروع شد:
امام خامنه ای که وارد بالکن شدند، جمعیت برخاست و همان آن بود که به فکرم رسید اینکه از هرکجای ایران که بیایی آنجا انگار یکجور و یک روش برای ابراز ارادت داری و فرقی نمی کند کجایی هستی و از کجا آمده ای، آنجا همه مثل همیشه، مثل همه دیدار های دیگر رفتار می کردند... ملیت گم بود... ایرانی بودن گم بود... آنجا وقتی امامت را روی بالکن می بینی، عاشق ولایت که باشی همرنگ امت خواهی بود.

چیزی که همیشه زجر می دهد این شعاریست که می دهند
یک دسته به زیبایی و درستی و خلوص می گویند «صلّ علی محمد، بوی خمینی آمد»
و دسته دیگر از روی جهل است یا هرچه که هست «صلّ علی محمد، روح خمینی آمد»
برادرم... خواهرم... نگو ...شرک است... نگو... روح خمینی کبیر اکنون در ملکوت خداست... نه در وجود امام خامنه ای... این که می گویی اعتقاد به تناسخ است و گناهی بزرگ... این جمع زیبا را با این شعارت خراب نکن... ربطی به گیلانی ها ندارد... همه جای ایران این اشتباه را می کنند... شاهد مثالش در همین سفر استانی اخیر احمدی نژاد گفتند «صلّ علی محمد، روح وجایی آمد»! ... مشکل از جای دیگریست.
بالاخره از این شعار گذشتند «خونی که در رگ ماست هدیه به رهبر ماست» و «ای رهبر آزاده آماده ایم آماده» و «ماه اهل کوفه نیستیم، علی تنها بماند» و همین طور تا آخر... اما همین بین شنیدن شعار های خالصانه هم دیاری های گیلکم بودم که با خودم گفتم... اینکه یک عده می گویند روح خمینی آمد نه اینکه خدا و روح و معاد را کافر باشند بلکه شاید منظورشان از روح همان جوهر و گوهر تفکر خمینی است... همان منش و رفتار خمینی است... همان خلق و خوی خمینی است... همان صلابت و اقتدار خمینی است که در وجود امامشان خامنه ای می بینند و می بینند که روبرویشان ایستاده ... با خودم گفتم اشکالی ندارد پس... گفتم «صلّ علی محمد، روح خمینی آمد»

امام خامنه ای نشستند روی آن صندلی کوچک و ساده... با خودم گفتم صلابت یک رهبر سیاسی به تخت  با جلال و جبروتش نیست... با این سادگی ها هم می توان ولی امر مسلمین جهان بود... با خودم گفتم پس چرا رفته آن بالا نشسته؟... این نشان تکبر نیست؟... چه کنم نفس است دیگر ... خودم به خودم گفتم احمق مگر نمی بینی این جمعیت با چه شور و حرارتی به سمت آقا می دوند و نفرات صف جلویشان را له می کنند... تو که نمی خواهی بلایی سرش بیاید... خودم گفت نه... از رو نرفتم گفتم آن امتی که آخر مجلس نشسته یا حتی ایستاده، آمده رهبرش را ببیند... با آن بالا نشستن دل آن بنده خدا بدست نمی آید؟... خودم دیگر حرفی نزد... خودم هم دیگر حرفی نزدم

شعر دسته جمعی می خواندند و با خودم گفتم... امی گیلکی گبانه شومان ویرانه کودید... او یه که ده فارسی نواستی خوادن... که دیدم همه هم صدا گفتند:

امان فرزند میرزاییم امی عشقه ولایت ...

بعدش هم آیت الله قربانی آمدند برای سخنرانی و از آنجایی که پایشان ناراحت است رفتند تکیه دادند به ستون. ایشان همان امام جمعه گیلان است که وقتی برایش برگه ای آوردند برای امضا که زیرش را امامان جمعه ده شهر دیگر امضا کرده بودند، نخوانده امضا نکرد... خواند و هر ده امضا را پاره کرد و فردایش مردم را فراخواند که نامه درباره چه بوده و مردم که وقایع ناشایست عاشورای تهران را از تلویزیون دیده بودند، هشتم دی ماه ریختند در خیابانها و اگر اعلام نمی شد که نهم دی خود تهرانی ها راهپیمایی دارند، بعید نبود پای پیاده بروند و پایتخت را نجات دهند... باور کن.
ایشان از خدمات گیلانی ها گفتند و از سلسله آل بویه که اولین عزاداری رسمی را برای امام حسین در عراق برگزار کردند و از شیخ لاهیجی و تربیت بزرگانی که شدند شاهان صفویه و از دلاوری سردار جنگل، حاج یونس معروف به میرزای کوچک، خان نهضت جنگل و از انقلابیون گیلانی و هشت هزار شهید هشت سال دفاع مقدس و بزرگان علمی و فرهنگی و مذهبی ای چون آیت الله العظمی بهجت فومنی و ...

و رهبر انقلاب سخن گفت ... و چه کیفی دارد دیدن سیما و شنیدن صدای امام خامنه ای حتی از تلویزیون.


بسم الله الرحمن الرحیم   هست کلید در گنج حکیم

از الان می خواهم شروع کنم به نوشتن مطلب و ارائه طرح گرافیکی
آنچه پیش از این آمده و می آید مطالب و طرحهای جسته و گریخته ایست که قبلا کار شدند
نظرات تایید می شوند، یعنی حتما می خوانمشان
بسم الله الرحمن الرحیم

قرآن کریم- جزء بیست و سوم- سوره ص:
وَوَهَبْنَا لِدَاوُودَ سُلَیْمَانَ نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ ﴿30﴾ "و بخشیدیم به داوود سلیمان را، چه نیکو بنده ای، براستی اوّاب بود"
إِذْ عُرِضَ عَلَیْهِ بِالْعَشِیِّ الصَّافِنَاتُ الْجِیَادُ ﴿31﴾  "آن هنگام که غروب به او اسبهای راست ایستای تیزرو عرضه شد"
فَقَالَ إِنِّی أَحْبَبْتُ حُبَّ الْخَیْرِ عَن ذِکْرِ رَبِّی حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَابِ ﴿32﴾   "پس (سلیمان) گفت واقعاً من ترجیح دادم دوست داشتن خوبی را بر یادآوری پروردگارم، تا اینکه در پوششی فرو رفت"
رُدُّوهَا عَلَیَّ فَطَفِقَ مَسْحًا بِالسُّوقِ وَالْأَعْنَاقِ ﴿33﴾   "آن را برایم بازگردانید، سپس (سلیمان) شروع کرد به مسح کردن ساقها و گردنهایشان"

فیلم سینمایی ملک سلیمان نبی (علیه السلام) داستان عرضه شدن اسبها را اینگونه روایت می کند:
سلیمان با دیدن نوری آسمانی که بر نقطه ای دوردست می تابد همراه دو برادرش به آنجا می رود و اسب سفیدی توجه او را جلب می کند سپس اسبهای گوناگون وارد آتش می شوند در حالی که صدای شیاطین را می توان از میان آتش شنید و هنگامی که از آتش خارج شدند، خورشید در پشت کوه ها فرو می رود و سلیمان می گوید: "خورشید را برایم بازگردانید" در حالی که نور بازگشت خورشید فضای این مکاشفه را پر می کند، سلیمان سرش را بالا می آورد و بر گردن یکی از اسبها دست می کشید و به فکر فرو می رود. سلیمان در بازگشت به اورشلیم اینگونه می گوید: "اینکه سعی کردیم ملک مورد نظر خدا را در این سرزمین پیاده کنیم پس طوری حکومت کنیم که او را راضی باشد پس این چه صحنه هایی است که سر راهم قرار می دهد؟ از من چه خواسته ای دارد؟"

این بخش از فیلم یکی از سوال برانگیز ترین صحنه های "ملک سلیمان نبی" است. در ادامه می خواهیم با مروری بر آیات سوره "ص" که این صحنه از آن اقتباس شده، در حد توان به برخی شبهه ها و پرسش ها پاسخ بدهیم. اگر شما هم درباره این بخش سوالی دارید بهتر است با دقت بخوانید.

آیه سی ام سوره "ص" به اوّاب بودن سلیمان اشاره دارد.
بسیاری از ترجمه ها و تفاسیر این کلمه را توبه کننده معنی کرده اند. معمولاً یک انسان زمانی توبه می کند که خطایی کرده یا گناهی مرتکب شده باشد اما خطای سلیمان چیست؟
نکته اینجاست که چرا خداوند به جای لفظ "أَوَّاب" از لفظ توّاب استفاده نمی کند؟! مسلماً کلام خداوند بری از هرگونه کژی و کاستی در رسایی مفهوم است و گمراهی آنان که کلام خدا را شنیده اند از درک ناصحیح خود آنهاست.
لفظ تواب برای کسی بکار می رود که کار نادرستی انجام داده و اکنون پشیمان شده و از کار پیشین باز می گردد که به یقین مقام پیامبر و هدایتگر مردم نباید دارای چنین ویژگی ای باشد زیرا او را از اسوه بودن برای امتش باز می دارد آن هم پیامبری مانند حضرت سلیمان که مقام و منزلتش آنقدر بوده که در کتاب آسمانی آخرین پیامبر از ایشان نام برده شود و با شکوه ترین حکومت بشری تاکنون را دارا باشد.
لفظ "أَوَّاب" در قرآن 5 بار به صورت مفرد و 1 بار به صورت جمع آورده شده است که چهار بار آن در خود سوره "ص" موجود است.
برای پی بردن به معنی لفظ "اوّاب" بهتر است تک تک این آیات را بررسی کنیم:
سوره "ص" آیه17: اصْبِرْ عَلَى مَا یَقُولُونَ وَاذْکُرْ عَبْدَنَا دَاوُودَ ذَا الْأَیْدِ إِنَّهُ أَوَّابٌ "بر آنچه مى‏گویند صبر کن و داوود بنده ما را که داراى امکانات بود به یاد آور، او بسیار اواب بود" آیه بعد علت اواب بودن حضرت داوود را چنین بیان می کند: إِنَّا سَخَّرْنَا الْجِبَالَ مَعَهُ یُسَبِّحْنَ بِالْعَشِیِّ وَالْإِشْرَاقِ "ما کوهها را به تسخیر درآوردیم با او هنگام غروب و دم صبح نیایش می کردند"
این گونه می توان نتیجه گرفت که چون امکاناتی به داوود داده شد و برای خدا استفاده کرد پس اواب است.
سوره "ص" آیه 19: وَالطَّیْرَ مَحْشُورَةً کُلٌّ لَّهُ أَوَّابٌ "و پرندگان را از هر سو همگى با نواى دلنوازش اواب بودند"
ممکن است پرنده ای جداگانه گناهی کرده باشد اما در اینجا جمع پرندگان نمی توانند گناهی کرده باشند که توبه کنند پس چون بی گناه به خدا رو کرده اند، اوّاب هستند.
سوره "ص" آیه 44: وَخُذْ بِیَدِکَ ضِغْثًا فَاضْرِب بِّهِ وَلَا تَحْنَثْ إِنَّا وَجَدْنَاهُ صَابِرًا نِعْمَ الْعَبْدُ إِنَّهُ أَوَّابٌ "(و به ایوب گفتیم) یک بسته ترکه به دستت بگیر و (همسر خطاکارت را) با آن بزن و سوگند مشکن، ما او را شکیبا یافتیم چه نیکو بنده‏اى، به راستى او اواب بود"
اینکه پامبر خدا، فرمان خدا را انجام می دهد گناه نیست که لازم باشد توبه کند بلکه انجام این عمل به ظاهر زشت چون با توجه به خدا بوده و برای او انجام می شود نشانه اواب بودن حضرت ایوب است.
سوره "ص" آیه30 هم که مورد بحث ما و درباره اواب بودن سلیمان (علیه السلام) است
سوره "ق" آیه 32: هَذَا مَا تُوعَدُونَ لِکُلِّ أَوَّابٍ حَفِیظٍ "(به بهشتیان می گویند) این هم چیزی که به آن وعده داده شده بودید، برای هر اواب یک نگهبان است"
این آیه مربوط به ورود بهشتیان در بهشت است پس اعمال سنجیده شده و پاکان وارد شده اند. دیگر کسی گناهی ندارد که توبه کند بلکه منظور اینست که درآنجا هم اگر کسی به یاد خدا باشد، اواب است و نگهبانی به او خدمت می کند.
سوره "اسراء" آیه25: رَّبُّکُمْ أَعْلَمُ بِمَا فِی نُفُوسِکُمْ إِن تَکُونُواْ صَالِحِینَ فَإِنَّهُ کَانَ لِلأَوَّابِینَ غَفُورًا "پروردگارتان بهتر می داند چه در دل دارید، اگر صالح باشید، قطعا خداوند هم بر اوابین مهربان است"
یکی از بارزترین معانی اواب همین آیه است که آن را هم ردیف صالح قرار می دهد یعنی بندگان صالح خدا همان مردمان اوّاب هستند.
از مجموع آیات فوق می توان نتیجه گرفت لفظ "أَوّاب" کاملا متفاوت از لفظ تواب است یعنی اوّاب کسی است که در حالی که گناهی نکرده از خدایش پوزش می خواهد زیرا شاید می توانسته بهتر و بیشتر او را شکر کند و ندامت و پشیمانی اواب، پشیمانی از گناه یا کمکاری در عبادت نیست، پشیمانی از اینست که چرا نتوانسته بیشتر از آنچه کرده، خدا را یاد کند و بنده بهتری برای او باشد.

آیه سی و یکم سوره "ص" به عرضه شدن اسبهایی هنگام غروب اشاره دارد که راست قامتند هنگام ایستادن و تند و تیزند هنگام دویدن. (شیهه اسب سفید در فیلم و برخاستنش روی دوپا و دویدن اسبها در کنار صخره ها، دشتها، آب و آتش ترجمه تصویری دو کلمه انتهایی آیه سی و یکم است که در بسیاری از ترجمه ها و تفاسیر تنها با لفظ "اسبان اصیل" یاد شده اند)
خداوند در قرآن کریم می فرماید: "اسبها بر او عرضه شد" و نه اینکه اسبها را بر او عرضه کردند. شاید در ابتدا تفاوتی بین این دو جمله نبینیم اما باید توجه کرد جمله دوم چه اشکالی دارد که مورد استفاده خداوند نیست؟ نشان میدهد سلیمان در جایی بوده و اسبها را کسانی دیگر برایش آورده اند. (که در فیلم به درستی سفر سلیمان برای دیدن اسبها نشان داده شده است) پس استفاده از عبارت قرآنی "عرضه شد" یعنی این اتفاق بدون واسطه و ناگهانی رخ داده است و کاری دوجانبه صورت گرفته; یعنی نه سلیمان اسبها را یافت (چون اساسا نمی دانست برای چه به سمت آن تپه می رود) و نه اینکه کسی اسبها را آورده (بلکه ناگهان ظاهر شده اند) و تمام اینها یعنی اسبها نشانه ای از سوی خدا بوده اند برای فهماندن موضوعی به حضرت سلیمان.

آیه سی و دوم سوره مبارکه "ص" سخنی از سلیمان را نقل می کند: "من واقعاً دوست داشتن خوبی را بر یادآوری پروردگارم ترجیح دادم"
بسیاری از ترجمه ها و تفاسیر قرآن در این مورد گفته اند که سلیمان چنان سرگرم اسبها شد که آفتاب غروب کرد و نمازش قضا شد. برای بیننده این سوال مطرح می شود که چرا در فیلمی که حدود دو سال و نیم وقت صرف تحقیق آن شده است، چیزی خلاف این نظر می بینیم؟
به نظر می رسد خداوند متعال پیش بینی کرده که ممکن است برخی با خواندن این آیه دچار شبهه در معصومیت رسالت سلیمان نبی شوند و برای جلوگیری از آن ابتدا در دو آیه قبلتر چنانچه توضیح دادیم سلیمان را فردی صالح و بری از خطا و توبه معرفی می کند. همانگونه که در سوره "بقره" آیه102 می فرماید: وَمَا کَفَرَ سُلَیْمَان "و سلیمان کافر نشد"
باید توجه داشت که در این آیه هیچ سخنی از اسبها نیست و این را باید مدنظر داشت که خواندن این جمله به شکل سوالی اشتباه است. از طرفی دوست داشتن اسب مصداق "حب الدنیا" می باشد درحالی که در این آیه سلیمان از "حب الخیر" شکایت می کند. این جمله نشانه بارز اواب بودن سلیمان است و منظور او اینست که هرچند انجام خوبی و سفر برای یافتن خوبی دوست داشتنی است اما یاد خداوند دوست داشتنی تر است.
بیان این جلمه توسط سلیمان قبل از مکاشفه بوده اما به نظر می رسد چون توضیح آن برای بیننده سخت است و باید چیزی علاوه بر کلام سلیمان بیان شود تا منظور را منتقل کند و از طرفی ذهن بیننده را از ادامه حوادث نمادین مکاشفه اول دور می کند، صلاح دیده شده تا این موضوع در جمله ای پس از بازگشت سلیمان به اورشلیم مطرح شود جایی که سلیمان می گوید: "اینکه سعی کردیم ملک مورد نظر خدا را در این سرزمین پیاده کنیم پس طوری حکومت کنیم که او "راضی" باشد پس این چه صحنه هایی است که سر راهم قرار می دهد؟ از من چه خواسته ای دارد؟"

آیه سی و سوم سوره "ص" از زیباترین آیات کلام خداست که "آن را برایم بازگردانید..."
در طول این سوره داستان پیامبران و فرشتگان بسیاری نقل می شود اما هرجا قرار باشد آنها چیزی بیان کنند از لفظ "قالَ" (گفت) استفاده می شود ولی اینجا چنین مسئله ای رعایت نشده و ناگهان با جمله "آن را برایم بازگردانید" مواجه می شویم. مسلماً خداوند اگر بخواهد چیزی را بازگرداند اراده خواهد نمود و "کن فیکون" خواهد شد و از آنجایی که کسی جز سلیمان مورد بحث نیست و لفظ "قالَ" همانند الگوی آیات پیشین و پسین بکار نرفته پس می توان چنین نتیجه گرفت که این جمله ناخودآگاه توسط سلیمان بیان شده و یا به فرمان خدا بر زبان سلیمان جاری شده است.
اما هنوز سوالی باقی مانده است، اینکه منظور از "آن" چیست و چه چیزی باید بازگردانده شود؟!
باید به آخرین عبارت آیه قبل دقت کنیم که بیان می کند "حَتَّى تَوَارَتْ بِالْحِجَاب" یعنی "تا اینکه در پوششی فرو رفت" منظور این عبارت فرو رفتن خورشید در پشت ابر یا کوه یا هر پوشش و مانعی است که باعث تاریکی می شود. از آنجایی که صحنه اسبها طبق آیه سی و یکم همین سوره دم غروب اتفاق افتاده و اورشلیم منطقه ای کوهستانی است پس تعبیر فرو رفتن خورشید در پشت کوه درست تر بنظر می رسد.
ممکن است این سوال مطرح شود که همان آیه قبل به موضوع اسبها هم اشاره دارد و "رُدُّها عَلَیَّ" می تواند دستور بازگرداندن اسبها باشد اما باید به ضمیر "ها" پس از "رُدُّ" بیشتر توجه کرد. "ها" ضمیر مفرد مونث متصل و جانشین اسم است و از آنجایی که خورشید (شمس) در عربی مونث مجازی است پس سلیمان دستور داده تا خورشید را از پشت کوه برایش بازگردانند.
به یقین برای بازگرداندن اسبها باید از ضمیر جمع استفاده می شد و چون جمع در قواعد صرف و نحو عربی مذکر است پس عبارت باید به ( رُدُّهُونَ عَلَیَّ ) تبدیل می شد که برخلاف آیه قرآن است.

خداوند متعال در ادامه آیه سی و سوم سوره "ص" بیان می کند: "...سپس (سلیمان) شروع کرد به مسح کردن ساقها و گردنهایشان"
ترجمه ها و تفاسیر علاوه بر آیه، چیزهایی اضافه کرده اند. برخی گفته اند که سلیمان پس از دست کشیدن بر اسبها، آنها را در راه خدا وقف کرد و عده ای دیگر معتقدند سلیمان اسبها را با تیغ پی کرده و کشته است. هیچکدام از این دو نظر در آیه 33 سوره "ص" مطرح نشده جز مسح کردن. و در این مورد نیز فیلم سینمایی ملک سلیمان نبی به درستی همانند کلام وحی سکوت کرده است.
اخیرا برخی سایت ها، وبلاگها و خبرگزاری ها به بهانه دفاع از میثم تمار به عنوان سرباز ولایی به تخطئه مختار می پردازند. مقاله هایی با عناوین «ولایت سربازانی چون میثم تمار می خواهد نه مختار»  یا «ولایت سربازانی مانند میثم‌تمّار در هنگامه مبارزه می‌طلبد» عملا به تخطئه مختار پرداخته و او را به مصلحت اندیشی متهم کرده اند.
در حالی که پیش از پخش سریال مختارنامه، صحبتی از این شخصیت نبود. گفتم چیزی بنویسم اما دیدم این متن بهتر است.

حجت الاسلام و المسلمین رسول جعفریان از پژوهشگران تاریخ اسلام به مقایسه های ناصحیح میان مختار و میثم تمار واکنش نشان داد.

حقیقت آن است که این نگرش که تحت تاثیر ماجراهای سال گذشته است، نه با واقعیات تاریخی سازگار است ونه در مجموعه تاریخ نگاری شیعی جایی دارد. مع الاسف این که ما تحت تاثیر مسائل روز به تحریف واقعیات تاریخی بپردازیم و شخصیت های برجسته خودمان را نه از معاصرین که از گذشتگان هم قربانی کنیم، امری است که این روزها جریانی ساری و جاری است. آدمی نباید تمام میراث خود را در آتش بیندازد برای این که عجالتا گرم شود!

آنچه در باره روحیات میثم تمار، در داشتن افکار عرفانی و این قبیل مطرح شده به نظر می رسد، بیشتر نشأت گرفته از ذهن فیلمنامه نویس و برای ارائه یک الگو از طرف ایشان است که البته در کار فیلم سازی چندان دور از انتظار نیست. میثم دو ماه پیش از کربلا به شهادت رسید و این هم به دلیل آن بود که از شیعیان معروف کوفه و یک هدف مهم بود. خاندان وی هم در تاریخ تشیع، دست کم تا قرن سوم، خاندانی عالم و فهمیده و محدت و متکلم و از شاگردان زبده ائمه اطهار علیهم السلام هستند.

اما در مقایسه میان مختار و توابین، مختار شخصیتی فکور و دقیق دارد و به هیچ روی فردی مصلحت اندیش به معنای قدرت طلب نیست. اگر واقعا این چنین باشد، باید تاسف خورد که کوفه چگونه شیعیانی داشته است. یک مشت افراد امام فروش که امامشان را به ابن زیاد فروختند و یا مصلحت اندیش چون مختار . آیا ظلمی بالاتر از این در تاریخ شیعه ممکن است؟

امام حسین برای آمدن به کوفه همه چیز را با دقت سنجید. تا وقتی که نامه های فراوان نیامد اقدام نکرد. تا وقتی نماینده نفرستاد و خبر تایید نیامد اقدام نکرد. بعد هم به سرعت حرکت کرد تا شرایط عوض نشود. زمانی هم که فهمید اوضاع کوفه عوض شده مسیرش را عوض کرد. در کربلا ، هم با حر سخن گفت و هم با عمر بن سعد مذاکره شبانه کرد. تا صبح عاشورا هم به روشنگری پرداخت و بر اساس شواهد تاریخی روشن، تمام تلاشش این بود تا این اتفاق نیفتد. چنین کرد تا بتواند به نقطه ای دور برود و دور از دسترس ستمگری مانند ابن زیاد باشد. اما همه این تلاش ها به نتیجه نرسید . و صد البته که امام بر اساس شرایط، تمامی احتیاطات را کرد.

این عقل و درایت همان است که مختار هم به عنوان شاگرد اهل بیت دارد. او می داند که نباید بی دلیل خود را اسیر ابن زیاد کند. نباید دنبال حرکت تندی برود که بی نتیجه است. وقتی امام در اوج محبوبیت مجاهدین خلق در سال 50 مبارزه مسلحانه را نپذیرفت، آن هم در برابر سربازانی که هر روز برای امام نامه می نوشتند و امام را تحریک به حمایت از مجاهدین می کردند، دقیقا همین رفتار را شاهد هستیم.

تیتر زدن به این عنوان که «مهمترین تفاوت مختار و تمّار در خط تردید است» حتی اگر همراه توجیهاتی باشد، چه نتیجه ای می تواند داشته باشد؟ این عبارت که می گوید: «در سال گذشته تمّارها را مشاهده کردید و در سال‌های آینده نیز مختارهایی را خواهید دید که به جبران بی‌بصیرتی خویش دست به یکسری اقداماتی بزنند، لذا ولایت سربازانی مثل تمّار را می‌خواهد که به وقت مبارزه زبان گویای ولی باشند نه با مصلحت‌سنجی سیاسی خود را از دفع فتنه‌ها کنار کشند و برای آبروی خود جان ولی را به خطر بی‌اندازند»  تطبیقی است که راه به جایی نبرده و جز ضایع کردن میراث تشیع نتیجه ای نخواهد داشت

منبع: خبرآنلاین