میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

میلاد پسندیده

گرافیک، انیمیشن و تصویرسازی

۴۶ مطلب با موضوع «متن» ثبت شده است

1- در صدر خبرها داشتیم که باراک اوباما (رئیس جمهور آمریکا) رفته زیر یه مطلب کامنت گذاشته!
بسم الله الرحمن الرحیم

بین این همه تیم
یارگیری مان بهتر بوده

بسم الله الرحمن الرحیم

«چه بسیار شهوت های زودگذر که پشیمانی و رنج طولانی در پی دارد» امام علی علیه السلام



یک نان برای رسیدن به بهترین حالتش باید از خمیر خوبی تهیه شود و با یک ضخامت مناسب در دمای خاصی از تنور پخته شود و در زمان مناسب هم از تنور گرفته و خورده شود.


امروز از بس تقاضا زیاد و فرصتها کم هستند که نانواها زمان کافی برای رساندن نان به بهترین حالتش را ندارند. حتماً زمان هایی که در صف نانوایی منتظر ایستاده اید، دیده اید شاطر چطور با عجله خمیر پهن شده روی میز را بر میدارد و میکشد و میگذارد توی تنور!


معلوم است در چنین حالتی، اصلاً توجهی به ضخامت نان ندارد و به قول محمدعلی کشاورز در فیلم «مادر» در این مورد، سیمش وصل است به دینام توکل! مگر بخت و اقبال و خواست خداوند فراهم آید و بهترین نان پخت شود.


گاهی هم نان ها یکنواخت کش نمی آیند. دورشان کلفت میشود و خمیر می ماند، و داخلشان نازک میشود و می سوزد.

و گاهی دورشان خوب و قابل خوردن میشود. وسط نان اما گاهی خیلی عالی از کار در می آید.


اینجاست که من یک شب میروم نانوایی و یک نان با شرایط مورد آخر می خرم و زودتر از باقی اهل خانه شروع میکنم به خوردن شام، که چشمم میخورد به رنگ طلایی وسوسه کننده یک تکه کوچک وسط نان. شهوت شکم در من فوران میکند و دست می برم و آن تکه را جدا میکنم و چشمم را می بندم و فرو میکنم در دهان و با لذت میخورم... به به


اما وقتی چشمانم را باز میکنم و نگاهم به جنازه نان می افتد، حسی میگوید که انگار من قلب او را در آورده ام! چه حس بدی و چه نان زشت و رقت انگیزی!


چند ساعت بعد که بقیه خانواده شام خوردند، می روم سر سفره و می بینم هنوز جنازه نان زبان بسته همانطور بدون اینکه کس دیگری از آن خورده باشد، باقی مانده!


و حالا من مانده ام و حسرت اسراف به این بزرگی بخاطر یک شهوت زودگذر...


صاحبِ مدرک به کشتی در نشست
رو به کشتیـبان نهاد آن خودپرست

بسم الله الرحمن الرحیم


http://media2.afsaran.ir/sisZsDf.jpg


حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) یارانی میخواهند که حداقل زمان خودشان را مدیریت می کنند... یکی از مهمترین مصداق های این مدیریت پس از نماز اول وقت، به موقع و به اندازه خوابیدن است.
اینفو گرافی فوق، خلاصه ای از اوقات خواب ها و کیفیت و تاثیرات مثبت و منفی آنهاست.

برای پیگیری بهتر این موضوع می توانید فایل صوتی زیر را هم گوش کنید.

http://www.afsaran.ir/media/download/450117

آیا هرکسی که به معصومین توهین میکنه، واقعاً دشمن اونهاست؟

اعوذ بالله من الشیطان الرجیم

بسم الله الرحمن الرحیم 


نماینده ولی فقیه در استان گیلان، در پایان خطبه های نماز جمعه 15 آذر 1392، جمله ای عجیب بکار می برند: «کاری نکنید دنیا به ما بخندد» !!

اشاره ایشان به جلسه چند روز پیشِ شورای شهر رشت است... جلسه ای که در آن برای اولین بار مقرر میشود تا از آن به بعد، همه اعضای شورا به گویش گیلکی سخن بگویند تا با این کار، گویش محلی استان برای نسل های آینده حفظ شود و الگویی باشد برای آنهایی که از داشتن گویش و لهجه گیلانی، شرمسار میشوند.
کاری که مورد استقبال همه مردم قرار گرفت، بجز امام جمعه رشت!

ایشان در خطبه نماز جمعه در توجیه مخالفتشان (به زبان شیرین فارسی) توضیح میدهند که چون گویش محلی افراد شورا تالشی یا ترکی هم هست، گیلکی حرف زدنشان باعث میشود دنیا به ما بخندد!

باید در پاسخ گفت چرا اصلا باید در شهر رشت، یک غیر رشتی عضو شورا باشد که نتواند رشتی حرف بزند؟ ... تالش زبان چرا نباید در تالش عهده دار منسب شورای شهر باشد و هم زبان با مردم خودش در جلساتش سخن بگوید؟ یا چرا در آستارا نباید بخاطر اکثریت ترک زبانش، ترکی سخن گفت؟
اصلا چرا خود جناب امام جمعه یکبار خودشان به گویش گیلکیِ رشتی یا لاهیجی یا انزلیچی یا غیره ویا حتی تالشی... یا هر لهجه و گویش محلی گیلان سخن نمیگویند؟

چرا از تریبون مهم نماز جمعه اینگونه تبلیغ میکنند که سخن گفتن به زبان مادری، مایه خنده دیگران میشود؟ نکند ایشان هم از هویت خود شرمسار هستند؟!


اینها به کنار...
جناب آیت الله قربانی! میخواهم بپرسم چطور شما میتوانید لهجه اعضای شورا را برای دنیا خنده دار بدانید، ولی غصبی بودنِ منسب آنها را خنده دار و مایه شرمساری ندانید؟

چرا بعد از تخلفات متعدد در انتخابات شورای شهر رشت در سال 92 و ابطال انتخابات و سپس برگزار نشدنِ مجدد انتخابات و انتصابات غیرقانونی، شما یکبار هم به این رفتارهای شرم آور اعتراض نکردید؟

چرا باید کسانی در شورای شهر رشت بر مردم حکومت کنند که به گفته خودتان تالشی و ترک و در یک کلام غیر رشتی هستند؟!


پس برای اینکه هم گویش گیلکی حفظ و بین مسئولین استان رایج شود، و هم کسی مجبور به رشتی حرف زدن نباشد، و هم منسبی غصب نشده باشد، به غیر رشتی بودنِ اعضای شورای شهر رشت اعتراض کنید... که دنیا از این همه تناقض بیشتر به ما می خندد!



_______________________________________
شایان ذکر است رهبرمون گفتن به ولی فقیه هم نقد وارد است و باید گفت... حالا چه رسد به نمایندگانشان که نقد بر ایشان اولی تر است!

بسم الله الرحمن الرحیم

فیلم «فرشتگان قصاب» ساخته ی آقای سهیل سلیمی، شب پنجشنبه 21 شهریور 1392 ساعت22 از شبکه یک پخش شد... فیلم درباره لشکرکشی آمریکا به افغانستان به بهانه حملات یازده سپتامبر 2001 در زمان و مکانی تقریبا نامشخص اتفاق میافتد! که در فیلمی با داعیه واقعی بودن موضوعش، مانعی بزرگ برای باورپذیری است.

شاید نقطه قوت فیلم تصاویر زیبا و جلوه های خوش ساخت در مقایسه با بودجه کم آن باشد. درباره باورپذیر نبودن فضا و لهجه های افغانی و آمریکایی در فیلمی که نه حمایت مالی شد و نه اجازه اکران یافت و فقط 23 روز فیلمبرداری اش طول کشید، نمیتوان سخن گفت.

اما میتوان درباره حمایت های فکری از این فیلم، بحث کرد. وقتی نام بزرگ استاد حسن عباسی روی تیتراژ فیلمی نقش ببندد، انتظار مخاطبی که ایشان را میشناسد، از فیلم بالا خواهد بود. 


داستان از این قرار است: مدرسه ای منفجر میشود که معلمش یک زن افغانی است. شوهر او در کمپ سازمان ملل بعنوان مترجم فعالیت دارد. شوهر لیستی از مکتب خانه ها را به یک پرستار میدهد... بعدا می فهمیم این پرستار، یک یهودی!! است که در پوشش صلیب سرخ، به قاچاق اعضای بدن می پردازد و انفجار مدرسه هم با هماهنگی او و فرمانده نظامیان آمریکایی انجام شده تا اعضای بدن کودکان مدرسه را خارج کنن...


ماجرایی عجیب که باز هم حول باورپذیر در آوردنِ آن بحثی نداریم... مسئله آنجاست که خانوم معلم از زیر آوار در می آید و همراه چند دختر دانش آوز در انبار مدرسه مخفی میشود و در انتهای فیلم از انبار خارج میشود تا مقابل شلیک گلوله سرباز آمریکایی به شوهرش بایستد اما گلوله از او عبور میکند و با خارج شدن روح از بدن شوهر، می فهمیم که در تمام این مدت، خانوم معلم یک روح سرگردان بوده!! 

نشانه گذاری های ناشیانه ای هم در طول فیلم انجام میشود... مثلا بالافاصله بعد از نشان دادن حلقه ازدواج در دستی که از آوار بیرون مانده، تصویر کات میشود به دستان نوازشگر خانوم معلم بر سر دختران با همان حلقه... یا کات خوردن بی درنگ از نگاه کردن معلم به ساعتش که در مچ دارد و همان ساعت که خورد شده روی زمین افتاده است! که در تمام این اوقات به خودمان میگوییم که اشتباه میکنیم و چنین تفکر غیر اسلامی ای در فیلم نخواهد بود... اما زهی خیال باطل.


باید از آقای حسن عباسی این سوال را پرسید که چگونه در فیلمی که نام ایشان را بعنوان مشاورش یدک میکشد، باید روایت از نگاه یک روح سرگردان بنا شود؟ 

و چگونه ایشان با وجود این همه سخنرانی در باب عالم برزخ و جهان های موازی، به وجود مسئله غیر اسلامیِ سرگردانی روح در دنیا اعتراض نکرده است؟

آیا ایشان اعتقاد دارند که روح میتواند پس از مرگ، از مرگ خودش بی اطلاع باشد؟ مگر نه اینکه پس از مرگ، همه پرده ها میافتد و روح با خارج شدن از جسمِ محدودش، به علم نامحدود میرسد؟ با این حساب، آیا ایشان فیلم معروف هالیوودی «دیگران» با مضمون مشابه را هم تایید میکنند؟!

و یا اینکه همه این اتفاقات اساسی در فیلمنامه به دور از چشم ایشان بوده و آقای عباسی تا هم اکنون، فیلم «فرشتگان قصاب» را ندیده اند تا بر علیه فیلم تکذیبیه بدهند و خودشان را مبرا کنند؟ الله اعلم...


کاش بگویند که دخالتی در این فیلم نداشتند وگرنه چه امیدی می توان داشت به کسانی که ما اینها را از حرف خودشان آموخته ایم ولی در عمل، چیز دیگری نشان مان داده اند؟!


اللهم اجعل عواقبت امورنا خیرا

بسم الله الرحمن الرحیم

بمباران تموم میشه و این یعنی تانک هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، میخوان حمله کنن. رزمنده ها از سنگرها خارج میشن. هر کسی میره سر موضع خودش. سکوتی چند لحظه ای که همه جا رو گرفته بود، تموم میشه. تانک ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک میکنن. 


فرمانده، هر کدوم از بچه ها رو برای یکی از کارها توجیه میکنه و می فرسته. مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده. می دوه سمت فرمانده و ازش میخواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید بیست سال کوچکتر از مهران باشه، بهش میگه: «برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره»


هر چقدر هم که مهران اصرار میکنه فرمانده قبول نمیکنه. بچه ها دونه دونه دارن شهید میشن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیکتر. دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.

فریاد می زنه: «من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمیدی که جلوشونو بگیرم؟»

فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک میخواد و از طرف دیگه می بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می شن. فقط یه نگاه غضب آلود به مهران میکنه و میره یه سمت دیگه.

صورت ناراحت مهران و گره های ابرویی که به چین های پیشانی اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه ی نوسبیل کم آورده.


یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر میداره و خودسرانه میخواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی میخوره. سرش رو که بر میگردونه می بینه یه دختربچه سه چهار ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش میکنه. مهران بین صداهای کر کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!

بر میگرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک میشه. دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل میزده، کم کم داره می ترسه و انگار میخواد گریه کنه. مهران میشینه و میگه: «نترس. من مراقبت هستم. تو چطوری اومدی اینجا؟»


دخترک انگار از ترس نمی تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه میکنه. چند قدم دور تر از اونها یک خمپاره منفجر میشه. نگاه هر دوشون میره به اون سمت.

مهران میگه: «باید تو رو ببرم یه جای امن. دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.»

و بعد دخترک رو بقل میکنه و به سمت سنگرها می دوه. دخترک وحشت زده به گریه می افته... دم سنگر که میرسن، مهران اونو روی زمین میذاره تا آرومش کنه.

دخترک با دستش به عروسکش اشاره میکنه که جا مونده. مهران میگه: «تو همینجا داخل سنگر بمون. من عروسکت رو میارم.»


مهران دوباره بر میگرده سمت خاکریز. خم میشه و عروسک رو بر میداره. اما سرش رو که بلند میکنه می بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.

مهران اسلحه اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمیکنه. سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو میگیره و اونو میکِشه داخل که هردو سُر میخورن و میافتن وسط کانال. مهران سریع خودشو جمع میکنه و میشینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت میزنه.


ناگهان احساس میکنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام میکشه. صدایی میگه: «بابا... بابا... ولش کن...»

مهران بر میگرده. این همون دخترکه. مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره میشه و با خودش میگه: «یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!» 


از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد. مهران سرش رو سمت صدا میچرخونه ولی چیزی نمی بینه... هیچ چیز.

سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر میشه. صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.


مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می چرخونه و بازم بهش خیره میشه. دخترک داره حرف میزنه اما صداش واضح نیست و مهران نمیتونه متوجه بشه... با خودش میگه: «این دخر چقدر قیافه اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه میگفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمیکنم! یعنی جنگ تموم شده؟»


دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت میکنه. سرش رو که بر میگردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغهای تلفن روشن خاموش میشن و داره زنگ میخوره...

کمی اون طرف تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبلها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل میشن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی های شنی دارن تبدیل میشن به اسباب بازی های بچگونه و جنازه های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه ای افتادن... صداها داره واضح تر و کمتر میشه... و مهران متعجب تر.


دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره میگه: مامان... مامان پاشو.

دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می شینه. مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر سه ساله اش رو می بینه که توی آغوش مادرش داره گریه میکنه.


حالا مهران دیگه کاملا عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر میشه از شرمساری. به دستای خونیش که نگاه میکنه، اشک توی چشمهاش حلقه میزنه.

سریع بلند میشه. خوب میدونه اینجور موقع ها باید چیکار کنه. می دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می بنده. دوش آب رو باز میکنه. می شینه و های های گریه میکنه.


مادر با سختی خودش رو جمع میکنه و دخترش رو نوازش میکنه و میگه: «نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.»


بسم الله الرحمن الرحیم

حجاب؛ صدفی برای مروارید... این جمله کنار تصویر بالا شاید برای یک ذهن خوش خیال، تداعی گرِ تبلیغ برای حجاب اسلامی باشه اما قرار نیست یک پوستر باعث ایجاد حس خوشایند در من و شمایی بشه که به حجاب اعتقاد داریم. شاید هدف درست برای ساخت یک پوستر این باشه که مخالفان عقیده ی خودش رو قانع کنه یا حداقل قشر بیطرف رو به سمت خودش دعوت کنه. اون وقت باید از دید یک مخالف به اون نگاه کرد و خیلی تیزبین بود.

حرف من، اینجا در این متن، استثنائاً نه فقط درباره پوسترهای اینگونه بلکه درباره همین جمله است: «حجاب؛ صدفی برای مروارید» !!


شاید برای یک زن خیلی خوشایند باشه که اون رو ارزشمند تلقی کنن تا حدی که با یک جواهر کمیاب مقایسه بشه اما خوب چرا کلمه صدف برای ارزشگذاری روی حجاب، آنچنان روی این زن تاثیر نمیذاره که پوشش اسلامی رو انتخاب کنه؟

خب میشه اینطور نگاه کرد. قیمت و ارزش یک مروارید چه زمانی بدست میاد؟ آیا زمانی که در داخل یک صدف در بسته قرار داره؟ اگر چنین باشه، پس چطور از میان یک صدف در بسته میشه فهمید که داخلش یک مروارید نهفته و یا اگر هم هست، چطور میشه به کیفیت و اندازه اون جواهر پی برد؟ 

بله... قیمت یک جواهر وقتی مشخص میشه که از صدف بیرون بیاد و کارشناسان روی اون قیمت گذاری کنن!!

در واقع « حجاب؛ صدفی برای مروارید» یعنی همانطور که مروارید با خارج شدن از صدف، قیمت پیدا میکنه، زن هم باید با خارج شدن از حجاب، ارزشمند بشه!!

شاید این مفهومِ کاملا متضاد، برای بار اول در ذهن بیننده و حتی سازنده اش نقش نبنده اما در ضمیر ناخودآگاه مخاطب، چنین تحلیل و نتیجه گیری شکل میگیره و همین میشه که با وجود سی و اندی سال تبلیغ برای حجاب با چنین جملات و تصاویر به ظاهر خوبی، می بینیم که تاثیر کاملا معکوسی روی مخاطب داشته. چون این جمله بجای تبلیغ پوشش اسلامی، در واقع تبلیغ کشف حجاب هست.


این فقط یک نمونه از هزاران تبلیغ به ظاهر فرهنگی در راستای مذهب هست که هر روز در اطرافمون می بینیم و ناخودآگاه مارو بیشتر از دین و احکام اسلامی دورتر و متنفر تر میکنه.


بسم الله الرحمن الرحیم

روزی غلامان امام رضا علیه‏ السلام میوه می‏خوردند و در حالی که هنوز یک میوه را به طور کامل نخورده بودند، آن را بر زمین می‏انداختند.
حضرت به آنان فرمودند: سبحان‏ الله... اگر شما نیازی ندارید، اسراف نکنید زیرا انسان‏ هایی هستند که به آن نیاز دارند. این میوه‏ ها را به نیازمندان بدهید.
بحارالانوار-جلد49

http://media.afsaran.ir/iLcyFj.jpg



عبدالله بن سوقه و تمیم بن یعقوب سراج، هنوز امامت پیشوای هشتم را قبول نداشتند... یکروز به دنبال ایشان راه افتاده بودند که به یک دسته آهو رسیدند. بچه آهویی جدا از دسته ایستاده بود. آنها دیدند که چطور امام به آهو اشاره کردند و بعد در حالی که هیچ انتظارش نمی‌ رفت بچه آهو پیش آمده و نزدیک شد. اینکه او چطور معنی اشاره علی بن موسی الرضا (علیه السلام) را فهمید، گیجشان کرده بود. عبدالله و ابن یعقوب دورتر ایستاده بودند اما می ‌توانستند ببینند که آهو در میان دست‌ های حضرت بیتابی می‌ کند. حضرت دست بر سر آهو می‌ کشید و چیزهایی را زمزمه می‌ کرد. عبدالله و ابن یعقوب به بچه آهو خیره مانده و فقط چیزهایی را حس می‌ کردند. بچه آهو در حالی که اشک می‌ ریخت از پیشوا جدا شد و رفت!
حضرت امام رضا (علیه السلام) به سمت آن دو برگشتند و قبل از اینکه آنها سؤالی بکنند فرمود: می‌ دانید آن بچه آهو چه گفت؟ آنها سری تکان دادند یعنی که نمی دانند.
امام فرمود: «وقتی آن آهو را صدا زدم با خوشحالی پیش من آمد. گفت امیدوار بوده از گوشت او خوراکی تهیه کرده و بخورم. اما وقتی به او گفتم برود ناراحت شد و اشک ریخت. دلیل گریه‌ اش همین بود.»
عبدالله قبل از این توضیح چیز هایی را کم و بیش دریافته بود. آن موقع احساس می‌ کرد وجودش به طرز غریبی آرام گرفته و رها شده است، آنهم بی ‌آنکه سعی کرده باشد. به چشمان ابن یعقوب خیره مانده بود. دیگر از بی‌ اعتقادی که تا ساعتی قبل گریبانگیرشان بود خبری نبود، چون که حقیقت غافلگیرشان کرده بود. هر دو روی به حضرت کردند و گفتند: «شهادت می دهیم که تو حجت خدا بر روی زمین هستی»
برداشتی از بحار الانوار-جلد49-روایت60

http://media.afsaran.ir/iLDOKt.jpg

اون داستان سجده نکردن شیطون به آدم یادتونه؟ که خدا اخراجش کرد و شیطون گفت میشه تا ابد آدما رو منحرف کنم خدا؟ و یادتونه که خدا اجازه داد تا یه مدتی اینکارو بکنه؟!
از اون به بعد دنیا به دو بخش تقسیم شد... هر چیزی، هر کسی، و هر کاری، یا خداییه یا شیطانی!

یکی می گفت عقل تنها چیزیه که بین مردم عادلانه تقسیم شده چون همه فکر می کنن به اندازه کافی دارنش! هرکی فکر کنه عاقله دیگه هیچ وسطی نداره و کاراش توی دسته بندی خدایی و شیطانی قرار میگیره.

این یه جنگه... یه کل کل بین خدا و شیطان... خدا میگه این آدم رو خلق کردم چون می خواستم نشون بدم بهترین خلقت منه و می تونه با اراده خودش حتی از فرشته ها هم بالاتر بره... اما شیطان میخواد ثابت کنه که این آدم، بدترین خلقت خداست... می خواد آدمو خر کنه و اگر تونست از خر هم پست تر کنه!

آدم عاقل وسط نبرد خیر و شر داره می جنگه حتی اگه خودش ندونه... خداییش بیشتر باشه بهش بهشت میدن و اگه شیطانیش بیشتر باشه میره جهنم.

اما یه چیزی: اونی که واقعاً عقل داره و فهمیده ماجرای این دنیا و نبردهاش چیه، عاشق خدا میشه... اونوقت تمام توانش رو میذاره برای کمک کردن به عشقش، به خدا و شکست دادن شیطان... به این آدم نه تنها بهشت می دن بلکه یه چیزی می دن که از بهشت هم بالاتره... رضوان الهی... این یعنی که خدا ازت راضیه.

اینکه معشوقت ازت راضی باشه از هزاران هزار بهشت هم ارزشش بیشتره
اینطور نیست؟!
بسم الله الرحمن الرحیم
شبکه سوم تلویزیونی صداوسیما، دیشب ساعت 19:30 جمعه 16 خرداد، فیلم سینمایی «سقوط آزاد» ساخت 1999 مشترک بین آمریکا و کانادا را نمایش داد و من هنوز نمی دانم چرا؟!
چندی پیش از این، یک خلبان ایرانی به نام کاپیتان شهبازی بخاطر نشاندن سالم هواپیمایش بدون باز شدن چرخ جلو، معروف شد...
حالا صدا و سیمای ایران یا همان چیزی که خودشان به او رسانه به اصطلاح ملی می گویند، بجای فیلم ساختن از این واقعه حیرت انگیز و به رخ کشیدن قدرت و مهارت ایرانی ها به جهانیان، می رود یک فیلم آمریکایی پخش می کند و با زبان بی زبانی می گوید:
«کاپیتان شهبازی، خیال نکن خیلی کار شگفتی کردی... نگاه کن این خلبان آمریکایی هم بدون چرخ هواپیمایش را نشانده... حالا باز جنابعالی موتور سالم داشتی ولی این نه تنها چرخ جلو نداشت که دو تا موتورهایش از کار افتاده بود و ژنراتورش هم خاموش شده بود!»

و این یعنی که توی ایرانی هرچقدر هم که قدر باشی، باز از آمریکایی ها کمتری!... وظیفه تلویزیون ایران انگار بجای القای حس میهن دوستی و جانفشانی برای خاک، شده تبلیغ روحیه یانکی گری و رویای آمریکایی...  نمی دانم این کارها از عمد انجام می شود یا واقعاً از سر بی اطلاعی و غفلت است که هر ساعت از برنامه های رسانه ضد ملی ما، پر است از گاف و خرابکاری... البته بجز اذان و قرآن هایش... تازه آن هم فقط صدایشان وگرنه بعضی کلیپ هایشان مانند گذاشتن صدای موذن زاده اردبیلی روی تصویر بلال حبشی، پر از اشکال است... خدا به خیر بگذارند با این وضع رسانه ای ما.
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بســـم الله الرحمـــن الرحـــیـم

دیروز یک انیمیشن کوتاه با نام «پرونده هسته ای  ایران» منتشر کردم که شدیداً مورد استقبال کاربران سایت افسران قرار گرفت و در بسیاری از وبلاگها و سایت های خبری بازنشر شد... حتی یکی از خبرنگاران آزاد حاضر در مسکو هم با نشان دادن آن به همکارانش بازخوردهای خوبی از آنها گرفت به طوری که خبرنگار تلویزیون ان اچ کی ژاپن تصمیم به پخش آن از شبکه اش گرفت... فکر نمی کردم یک کار ضعیف مثل این، چنین مورد توجه قرار بگیرد.

به همین علت تصمیم گرفتم از شما مخاطبان بخواهم اگر سوژه یا ایده و یا داستانی برای ساخت انیمیشن کوتاه دارید، بگویید تا بسازمش... حتی نظرات و ایده های خام را هم بگویید تا با همفکری روی آن، یک کار خوب ساخته شود... دوستانی هم که مایل هستند در بخش تولید و ساخت، همکاری کنند به وسیله ایمیل اعلام آمادگی کنند... از همه تان ممنونم.


لینکهای پخش انیمیشن اخیر:
انتشار در سایت افسران جوان جنگ نرم
انتشار در سایت یوتیوب
انتشار در سایت آپارات
انتشار در خبرگزاری فارس و گزارش از موفقیت آن
بازنشر در سایت دانشجویان ایران
بازنشر در سایت مشرق نیوز
باز نشر در سایت نسیم آنلاین
گزارش ویژه خبرگزاری مهر از دست به دست شدن آن بین خبرنگاران خارجی!
بازنشر در پایگاه خبری تحلیلی غریو
بازنشر در خبرگزاری شبستان
انتشار در سایت انصار کلیپ
بازنشر در پایگاه تحلیلی رصـد
انتشار در فرست پست!
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم



دوستان مسئول فیلترینگ، بی هیچ دلیلی سنگرهای ارزشی را در این جنگ نرم منهدم می کنند!
چه کسی پاسخگوی این خود زنی هاست؟!

اینبار نوبت امیر رضایی و سایت روایت خون بود که فیلتر شود!
http://revayatkhoon.ir

ماشاءالله به این همسنگر که میدان را خالی نکرد و در وبلاگی دیگر مشغول به جنگ نرم است:
http://revayatkhoon.bloghaa.com
بسم الله الرحمن الرحیم

فیلم «روزهای زندگی» در سینما سپیدرود
 
رشت- میدان شهرداری- ابتدای خیابان علم الهدی- سالن دوم




این فیلم زیبا را دیدم و لذت بردم... فیلمی درباره دفاع و مقاومت و ایثار و عشق
یک فیلم دفاع مقدسی تمام عیار اما بدون اغراق و شعار

و اما... هنوز شروع نکرده باید انتقاد کنم از تیتراژ آن، که دقایق آخر فیلم را لو می دهد و در نهایت کار، حسی به بیننده منتقل می کند که شاید مورد نظر کارگردان هم نبوده... حسی که در آخر این مطلب می گویمش... اشکال دوم تیتراژ در زمانی است که اسم کارگردان درج می شود و به علت تداخل نور پس زمینه و رنگ سفید نوشته ها، اگر کسی نداند که «روزهای زندگی» را پرویز شیخ طادی ساخته است، نام کارگردان را شیخ طلایی می خواند!

فیلم شروع می شود و بدون هیچ مقدمه ای، آتش و گلوله و زخم و جراحت و خون و فریاد و جنازه و جسد را به تصویر می کشد... گویی که ما در حال تماشای قسمت جدیدی از یک سریال هستیم! بدون آنکه مشخص شود اینها چه کسانی هستند... چرا جنگ شده و چه کسی، دیگری را زده است؟! انگار خود کارگردان هم خسته شده که آسمان و ریسمان ببافد و به شکلی کلیشه ای جنگ تحمیلی عراق به ایران را تصویر کند... شاید هم این اشکال ابتدای کار، در انتها حُسن به نظر برسد... و بیشتر آنجا که بفهمیم داستان درباره جنگ و کشتن و مُردن نیست... بلکه راجع به دفاع کردن و نجات دادن و رنده شدن است... داستان پزشکان و پرستاران یک بیمارستان صحرایی در 50 کیلومتری خط مقدم.

از آنجایی که روال داستان از آرامش به غوغا نمی رسد و ما ناگهان در دل فاجعه قرار می گیریم، پس فرصتی هم برای شخصیت پردازی و همراه کردن بیننده با شخصیت های داستان نیست... راه چاره اما در صحنه های معرفی هر شخصیت است... انتخاب چهره بازیگران بسیار خوب است و تفاوت محسوس چهره ها باعث شده که از سکانس معرفی هرکدام تا انتهای فیلم، در میان کات های فراوان و میزانسن شلوغ، شخصیت ها را گم نکنیم.

دکتر امیر علی علوی، رئیس بیمارستان صحرایی (با بازی حمید فرخ نژاد) در اولین سکانس خود، جان رزمنده ای را در یک عمل جراحی نجات می دهد که بیهوش نشده و با فریادهای مکرر، دخترش را صدا می کند!... لحظه عجیب و غریبی که دکتر علوی از آن سربلند بیرون می آید و می گوید که بیمار را اعزام کنند برود پیش دخترش... هم وجه ناجی بودن و هم شوخ طبعی و پر روحیه بودن این شخصیت،  تنها در یک سکانس، به خوبی منتقل می شود... معلوم است بیننده ای که در اولین برخورد، دکتر علوی را در چنان صحنه وحشتناکی، چنین آرام و خونسرد می بیند، رفتار های بعدی او در طول فیلم را هم باور می کند.

سکانس معرفی دکتر سامان (با بازی کورش سلیمانی) هم به خوبی ساخته شده... هنگامی که با لباس اتوکشیده و کیف سامسونت، شق و رق راه می رود و برگه ماموریتش را تحویل می دهد، چهره مغرور و خودپرست او را می بینیم ولی چند لحظه بعد، به محض عبور چند هواپیمای خودی، ناگهان جمع می شود و چهره اش به هم می ریزد و تمام ژست هایش کنار می رود و چهره ترسو و بزدلش نمایان می شود... او آنقدر ترسیده که با کنایه گفتن و زخم زبان زدن به رزمنده های مجروح، می خواهد ترسش را پنهان کند و چه جالب که از سر حقارت در برابر قهرمانان پیش رویش، برای آنکه کم نیاورد و آنها را تا حد خودش پایین بکشد، جملاتی آشنا می گوید و پاسخ هایی شنیدنی می شنود!

شخصیت های دیگر هم خوب معرفی می شوند جز حاج عمو (با بازی کریم اکبری مبارکه) که پس از پذیرش قطعنامه، کملاً ناگهانی و بدون پشتوانه وارد می شود...

بخش های قابل تاملی از پیام امام خمینی در پی پذیرش قطعنامه در فیلم هست اما هیچ یک از شخصیت های فیلم به جملات امام توجه نمی کنند... آنها از میان تمام سخنان ریز و دقیق و حساب شده امام، فقط دو کلمه را میشنود... پذیرش قطعنامه!

شوک شدید شنیدن همین دو کلمه سنگین باعث تحلیل ها و رفتارهای اشتباه شخصیت هاست... امام می گوید ما قطعنامه را پذیرفتیم... و بر همین اساس رزمنده ها، سلاح هایشان را تحویل می دهند اما هیچکدام واژه جام زهر سر کشدن امام ویا جمله «پذیرش قطعنامه به معنای پایان جنگ نیست» را نمی شوند و حتی جشن هم می گیرند... آنها نمی دانند که هنوز آتش بس است و صلح نشده... منظورم از هنوز، یعنی تا همین الآن که این مطلب را می نویسم، ما در جنگ با عراق هستیم ولی بر سر هم آتش نمی ریزیم و هنوز هم که هنوز است، معاهده صلحی با عراق امضا نکرده ایم!

اسلحه ها تحویل داده شده و همه خمار جشن هستند... چه فرصتی بهتر از این برای حمله مجدد عراقی ها؟... و اینجاست که داستان فیلم شروع می شود...

صحنه های درگیری خیلی خوب کار شده و جلوه های بصری کارش را درست انجام داده... از آنجایی که بودجه فیلم برای صحنه های درگیری شدید و انفجارهای متعدد کافی نبوده، ترکیب کردن صحنه های میدانی و رایانه ای، هم عاقلانه تر و هم حرفه ای تر به نظر می رسیده که خوشبختانه سربلند هم بیرون آمده اند... مخصوصاً پلان ورود هلی کوپتر که انگار شخصیت پیدا کرده... و نیز تصحیح رنگ های فیلم که تقریبا تمام رنگ و نور را گرفته و تنها رنگی که متمایز است، سرخی خون است و تنها نور متمایز هم سفیدی لباس پرستاران... فقط ضعف شدید فیلم در صحنه هاش شب است که کاش بیشتر رویش کار می شد و یا با دوربینی که اف پایین داشته باشد در شب فیلمبرداری می شد... حیف.

شنیده بودم بخاطر کمبود بودجه، بیشتر صحنه های دکتر علوی (با بازی حمید فرخ نژاد) حذف شده و فیمبرداری شان نکرده اند... اگر اینطور باد، باید حق داد که بیشتر لحظات حضور دکتر علوی در فیلم لنگ بزنند... مانند محل ماهیگیری
و علت کور شدن او... منظورم از علت، نظام علت و معلولی و ارجاعات فیلمنامه است و نه موج انفجار... تنها یک صحنه وجود دارد که دکتر علوی به رزمنده ای که چشمش را از دست داده دلداری می دهد و بعد از کور شدن خودش، همان دلداری ها را همسرش (با بازی هنگامه قاضیانی) به او می دهد...

شاید حضور خانم دکتر در ابتدای فیلم فقط جهت همراهی و خالی نبودن عریضه بوده... چون سکانس دلداری با اینکه اولین حضور او در فیلم نیست اما سکانس معرفی او و شروع کنش دراماتیک اوست... جایی که به شوهرش می گوید همه چشمشان به من و توست... حالا که دکتر علوی نمی بیند و نمی تواند کاری انجام دهد پس قهرمان فیلم از اینجا به بعد، شیرزن پزشکی است به نام لیلا... و این اولین نمایش با وقار یک قهرمان زن مسلمان در یک فیلم ایرانیست...

ادامه دارد...
بسم الله الرحمن الرحیم

یه عمره داریم، میشنویم توهین/ از هرچی دشمن، از هرچی بد دین
اونا تا دیروز، به ما می گفتن، بد و بیراهو/ بما شیعه ها، که یاد گرفتیم، از شما راهو
ما هم نگفتیم، جوابشون رو/ دادیم به الله، حسابشون رو
خدا می دونه، ماها یه ذره، دلمون پر نیس، واسه خودمون/ دلا گرفته، از اینکه بی ربط، می گن به مولا، به سرورامون

آره آقاجون، ما خوب نبودیم/ اونجور که باید باشیم، نبودیم
گناه ما بود، با ما بد بودن/ ما رفتیم کنار، شما رو زدن!

خودت می دونی، کارامون گیره/ حرفامون واسه، امروزه دیره
حرف ما دیره، نه حرف شماس/ شما بزرگی، تقصیر ماهاس
حاجی مون هنوز، روی منبره/ نمیاد پایین، با ما بپره
کنار ماها، راه بیاد بره/ دوتا جک بگه، دوتا اخم کنه، اگه کج می ریم، تذکر بده
نشسته بالا، دستورات میده/ حاجی اون بالا، معلومات میگه/ از شما میگه/ از خدا میگه
ولی وقتیکه، فرود اومدش/ سوار بنز مشکی شون شدش
این صحنه ها رو، چش اونم دید، چش منم دید/ تناقضا رو، یکی زیاد و یکیمون کم دید
اونی که عقلش، هنوز نپخته/ همه چیزا رو، بهم می دوخته
میگه این حاجی، از نقی میگه/ پس امام نقی، اینجوری میره؟!
خدا نیاره اگه بفهمه، که وضع ماها، از این بدتره/ اون موقع میگه، اینا باز کمه! امام شما از این بدتره!

آره آقاجون، ما خوب نبودیم/ اونجور که باید باشیم، نبودیم
گناه ما بود، با ما بد بودن/ ما رفتیم کنار، شما رو زدن!

***
امامِ نقی، مه متقی، سلام بر شما، علی النقی/ عاشقت مائیم، دوستتون داریم، برن جهنم، هرچی مابقی
قول می دیم آقا، که ما افسرا، باشیم با شما/ نذاریم یه وقت، بی جواب باشن، دشمن و شقی

بسم الله الرحمن الرحیم

جمعه هفته پیش 8 اردیبهشت 1391، فریدون جیرانی مجری برنامه هفت- که از شبکه سه پخش می شود و به مسائل روز سینمای ایران می پردازد- در سرمقاله خود، رویکرد از این پس برنامه اش را اعلام کرد و گفت که هدف هفت، کمک به بخش خصوصی در فیلمسازی و اسقلال پیدا کردن سینما از دولت است در زمینه های نظارت و سرمایه گذاری و موضوع است.

دوشنبه هفته بعد از آن برنامه، 11 اردیبهشت 1391، سیزده رسانه از طریق ارسال نامه به رئیس صداوسیما، به این هدف گیری و رویکرد در برنامه هفت اعتراض کردند...



از نظر من به عنوان یک بیننده نیمه حرفه ای که فیلمهای خوب ایرانی را در سالن سینما می بیند، در سخنان آقای جیرانی اشکالی وجود نداشت:
* اینکه سینما و فیلمسازی، بودجه اش را از جیب تهیه کننده بدهد و نه از بیت المال، آرزوی همه ماست... با این شیوه سازندگان فیلم مجبور به صرفه جویی خواهند شد و از آنجایی که از پول خودشان هزینه کرده اند، احتمال هدر رفتن سرمایه و خدای ناکرده دزدی از بیت المال به صفر نزدیک می شود ... از سوی دیگر اگر باز هم سینما با بودجه دولت اداره شود، فیلمساز تعهدی در به فروش رساندن اثرش احساس نمی کند اما اگر خودش سرمایه گذار باشد، تمام تلاش خود را برای بازگرداندن سرمایه اش انجام می دهد و پدیده تازه اوج گرفته فیلمسوزی متعادل خواهد شد... پس استقلال پیدا کردن سینمای ایران از بودجه دولت، بسیار مورد پسند است.

** اینکه سینما و فیلمسازی، در مهمترین بخش یعنی موضوع، از ابلاغیه های دولتی مستقل باشد باعث می شود که اصول آزادی اندیشه حفظ شود و هرکس با اشتیاق تمام روی موضوع دلخواه خود کار کند... تحمیل یک موضوع و قرار دادن هنرمند در یک چهارچوب مانع رشد خلاقیت و پیشرفت استعداد های او نیز می شود... از سوی دیگر با گذشت زمان و تغییر در ساختار سیاسی و تحول در گرایش های دولت ها، نوسانات عجیبی در تولید فیلم ایرانی ایجاد خواهد شد... همانگونه که در دهه 60 فیلمهای جنگی بدون مخاطب تولید شد و جایی برای دیگر ژانرها باقی نماند یا در دهه 70 فیلمهای کم مخاطب عشق جوانی (موسوم به دخترپسری) تولید شد و اینبار جای خالی فیلمهای مذهبی و جنگی خالی بود... از همین رو بود که دو فیلم خودجوش «آژانس شیشه ای» و «بچه های آسمان» بسیار گل کردند و مورد استقبال قرار گرفتند ... ویا در دهه 80 که سیل فیلمهای سخیف به اشتباه کمدی، پرده سینمای تقریبا خالی را اشغال کرد... اینبار هم جای خالی دیگر ژانرها آنقدر محسوس بود که فیلمهای خودجوش دیگری مانند: طلا و مس(اجتماعی و مذهبی) - یه حبه قند(اجتماعی و خانوادگی) - جدایی نادر از سیمین (اجتماعی و تلخ) - اخراجی ها(جنگی و ساختارشکن) - و  ملک سلیمان(تاریخی و مذهبی)  توانستند بیشترین فروش این دهه را ثبت کنند زیرا موضوع آنها برخاسته از وجود و ذهن سازندگانشان بود.
سینمای وابسته به دولت از نظر موضوعی، حتی در پروژه عظیم و ده ها میلیاردی «راه آبی ابریشم» که قرار بود ابلاغیه های دولت درباره خلیج فارس را سینمایی کند هم کارگر نبود و حاصلش به فیلمی در ستایش چین باستان تبدیل شد و حتی 10 درصد از هزینه اش را در نیاورد!!
در دور جدید معاونت سینمایی وزارت فرهنگ هم که ساخت فیلم سیاسی باب شده می توان فیلم «پایان نامه» را مثال زد که موضوعش توسط جریان دولتی ابلاغ شد و با کیفیت ضعیف داستانی و ساختی به شدت متوسط و با وجود تبلیغات بی نظیر و گسترده دولتی و با اهدای جایزه و صدور بخشنامه هم نتوانست کف فروش خود را بیشتر از سه هفته نگه دارد!... در حالیکه فیلم خودجوش دیگری با مضمون مشابه اما برخاسته از علایق و درونیات فیلمسازی متعهد با بودجه بخش خصوصی و به دور از ابلاغیه ها و اصلاحیه های وزارتخانه ای و سازمانی، علاوه بر روایت داستانی درست و دقیق، توانست با ساختی مناسب، پر فروش ترین فیلم اکران نوروز 91 شود... یعنی «قلاده های طلا».

*** بدون نظارت دولت و با وجود استقلال مضمونی، هر فیلمسازی خودش است و بی پرده با مخاطب روبروست و نقاب هایی که ممکن است برای جلب رضایت سفارش دهنده، بر خود و فیلمش زده باشد را ندارد... پس مسئولیت ساخت فیلم هم بر عهده اوست و نه بر عهده دولت... اینگونه اگر خطایی هم صورت بگیرد، مردم می توانند فیلمساز را مؤاخذه کنند و نه جریان نظارت دولتی را.

در این میان ممکن است عده ای از فیلمسازان، با تفکرات و هدف گیری های جریان حاکم، همراه باشند و فیلمهایی بسازند که باب میل دولت مردان هم باشد... و یا عده ای دیگر از فیلمساران ایرانی، آثاری بسازند که با جریان حاکم فکری و سیاسی، زاویه داشته باشد و یا حتی مخالف باشد.
ترس سیزده رسانه نویسنده نامه و دیگر مخالفان رویکرد هفت هم از همین جمله آخر است... اینکه جمع فیلمسازانی که با جریان حاکم زاویه دارند، بیشتر از فیلمسازان همراه آنها باشد!

اگر چنین است پس باید از این مخالفان پرسید چرا باید چنین اتفاقی بیافتد که اکثریت فیلمسازان، مخالف موضوعات پیشنهادی دولت باشند؟   آیا موضوعات فکری دولت اشتباه است؟    آیا اکثر فیلمسازان ما گمراهند؟   و یا اینکه جبهه حاکم بخاطر سالها تسلط بر تعیین هدف و موضوع، از تربیت متخصصان، فیلمنامه نویسان و کارگردانان سینمایی متعهد و همراه با مشرب فکری خود غفلت کرده است؟!

بله... ترس امروز این مخالفان را باید در غفلت دیروز آنها جستجو کرد... چاره کار آنها، تن دادن به رویکرد استقلال سینما و شتاب کردن در تربیت متخصصان متعهد است که بتوانند موضوعات مورد علاقه دولت را سینمایی کنند، آنگونه که قابل دیدن و لذت بردن باشد... کار سختی هم نیست... فقط کافی است به جوان های بسیجی و متدین و متخصص، بها بدهند.



« چرا سگ، دُم خود را می جنباند؟! ... ساده است چون سگ زیرک تر و قوی تر از دُمش است!
 اگر دُم قوی تر بود، سگ را می جنباند!
»
 
نریشن ابتدایی فیلم (سگ را بجنبان) با بازی رابرت دنیرو و داستین هافمن

بسم الله الرحمن الرحیم

به مناسبت نزدیک شدن به آغاز فیلمبرداری فیلم سینمایی «چ» به کارگردانی ابراهیم حاتمی کیای عزیز، این پوستر را طراحی کردم.
اهمیت این فیلم از جهتی بخاطر بازگشت دوباره آقای حاتمی کیا است به دوران فیلمهایی مانند «آژانس شیشه ای» و «از کرخه تا راین» و «مهاجر»... و از سویی داستان دو روز از زندگی شهید چمران است که به درخواست امام خمینی (رضوان الله علیه) لبیک گفت و برای آزادسازی شهر پاوه رفت... حالا نوبت ماست که از ایشان و فیلمش حمایت کنیم و از مسئولان بخواهیم برای ساخت هرچه بهتر این پروژه عظیم، از هیچ کمکی دریغ نکنند.


http://miladps3.persiangig.com/image/che-poster.jpg

بسم الله الرحمن الرحیم



دوباره آسمانِ دیل پورا بو
سیا ابرانِ جی مهتاب کورا بو
ستاره دانه دانه رو بیگیفته
عجب ایمشب بساطِ غم جورا بو

ترجمه فارسی:
دوباره دل آسمان پر شده است
ابرهای سیاه مهتاب را کور کرده اند
روی تک تک ستاره ها پوشیده است
عجب امشب، بساط غم جور شده است



اینها بخش های ماندگار موسیقی تیتراژ سریال پس از باران است که با صدای فریدون پوررضا ماندگار تر شد... او دیروز به خاطر شدت گرفتن بیماری آسم از دنیا رفت... سفر های مکررش به جای جای گیلان برای شنیدن و ثبت و ضبط آواهای محلی تالش و گالش و گیلک، و تغییرات آب و هوایی بسیار این مناطق، شاید دلیل بروز این بیماری بود.
موسیقی گیلان را او زنده کرد اما مدتی بود که از او خبری نداشتیم و ناگهان اینگونه خبرش را آوردند و چه زیبا که باز یاد نوای عتیقه اش در تیتراژ آن سریال افتادیم که انگار برای همین لحظه های وداع خودش خوانده بود
روحش شاد اما کاش ما بیشتر از بزرگانمان احوال پرسی کنیم و بیشتر یادشان باشیم... نه اینکه بمانیم تا اینگونه خبرها را ازشان بشنویم و آهی بکشیم و دیگر هیچ!
 راستی کسی از ناصر مسعودی خبر ندارد؟ هر جا که هست، سلامت باشد.

بسم الله الرحمن الرحیم




استقبال از فیلم سینمایی «قلاده های طلا» آنقدر زیاد شده که علاوه بر سینما 22 بهمن رشت واقع در سبزه میدان یا همان میدان سید جمال الدین اسد آبادی (نمی دانم چرا به قول دوستی، باید تمام میادین و خیابانهای رشت دو سه تا اسم داشته باشند؟!... مثلاً همین میدان شهرداری که میدان شهدای سرپل ذهاب نام دارد و مجسمه میرزا کوچک خان، سردار نهضت جنگل، را در آن قرار داده اند!!)... بگذریم... می گفتم که علاوه بر آن سینما، سالن دوم سینما سپیدرود هم این فیلم را بر پرده دارد تا اگر یکی از اینها پر شد، سالن دیگر، جایگاه تماشاچیان فیلم باشد.

راستی سال نود و یک بر همه خوش باد... حتی شما!

امروز که ششم فروردین باشد، رفتیم برای تماشای این فیلم در سینما سپیدرود (از آنجایی که از کیفیت نوری پایین سالن 22 بهمن باخبر هستم، توصیه می کنم در سینما سپیدرود ببینیدش)... این اولین باری بود که دم گیشه سینما، آن هم در سانس اول صبح، صف بستن مردم را می دیدم!... یک زوج سالخورده ای جلوی ما بودند و جلوتر از آنها دو پسربچه... پیرمرد به متصدی گیشه، یک 5هزار تومانی داد و گفت: «دو تا قلاده»!... و خودش تعجب که مگر اینجا فروشگاه لوازم نگهداری از حیوان خانگی است و یا اینکه مگر بلانسبت من و همسرم سگ هستیم؟! و باز خودش اصلاح کرد که: «بلیطش البته»!! رفتیم نشستیم در سالنی که دو سه ردیفش پر شده بود؛ که با در نظر گرفتن تعطیلات عید و شب نشینی های خانوادگی و بیدار ماندن ملت تا نصفه شب (حتی تا کله سحر) و  نیز اینکه الآن صبح است و بیشتر مردم خواب، جمعیت قابل قبولی آمده بود... می خواستیم بنشینیم سر صندلی مان که دو پسربچه سلام کردند و دست دادند و نیز پاسخشان را به رسم ادب دادیم اما یادم رفت چرایی این کارشان را بپرسم... پیش پرده ها را داشت نشان می داد که همان پیرمرد در سالن می چرخید و انگار دنبال چیزی می گشت... رفیقمان گفت دارد دنبال قلاده هایش می گردد... گفتم آخر طلا بودند... گفت طلا هم که قیمتش را خبر داری؟!

فیلم با هوالمصور شروع شد و از آنجایی مسلماً خیلی ها ندیده اند، داستانش را تعریف نمی کنم و فقط پیشنهاد می کنم سر ساعت وارد سالن شوید و از اول، فیلم را ببینید... نه مثل بعضی ها که از وسط یا آخر فیلم، وارد سالن می شوند و نه خودشان می فهمند و نه می گذارند بقیه بفهمند که فیلم چه شد... چون ریتم تندی هم دارد و نباید لحظه ای از فیلم غافل شد.

فیلم تمام شد و من متعجب شدم از اینکه چرا در تیزرها و خبرها از این فیلم به عنوان سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران یاد می شود؟!... چون اصلاً سیاسی نبود و هیچ موضع جناحی نگرفت و همه مردم ایران را شریف و باشعور نشان داد و اساس داستانش را بر پایه نبرد بین وزارت اطلاعات ایران و ام آی سیکس انگلستان قرار داده بود... بهتر بود گفته می شد «جاسوسی ترین فیلم سینمای ایران»... و فکر می کنم اولین فیلمی که فضا و مناسبات داخل وزارت اطلاعات را نشان می دهد.  من یکی که خیلی خوشم آمد. تا آخر تو را می نشاند و تعلیق و غافل گیری را بجا انجام می دهد و شک را به جان تماشاگر می اندازد و باز هم در پایان همه ملت ایران را، چه طرافدار این کاندیدا و چه طرفدار آن یکی و آن دیگری را، پیروز واقعی این بی امنیتی معرفی می کند... عالی تمام شد... توصیه می کنم کسانی که در آن سال، باتوم خورده اند هم این فیلم را ببینند... خوششان خواهد آمد.

از این تعریف و تمجید ها که بگذریم به نظرم انتخاب بازیگران مرد فیلم عالی بود. از امین حیایی که فکر نمی کردم بعد از این همه کار کمدی، باز هم بتواند یک نقش جدی را اینگونه تاثیرگذار بازی کند، تا حمیدرضا پگاه که با آن ته ریش و گوشی، شبیه آنیل کاپور در میلیونر زاغه نشین شده بود، و البته بازی خیره کننده علی رام نورایی در نقش جاسوس ام آی سیکس که از یک بازیگر درجه دو و سه در فیلم های معمولی رسید به یک نقش اول درجه یک و کار درست. درباره علیرام نورایی می توان خیلی نوشت...  اما ولی... با احترام کامل به بازی های همیشه خوب خانم مهیمن، باید بگویم تمام نقش های زن فیلم بد و نچسب انتخاب شده بودند... و حالا در این بین وقتی خانم افگاری هم از نظر ظاهر شبیه به نقشش است، نمی تواند بازی جدی انجام دهد و خیلی مصنوعی رفتار می کند؛ مخصوصاً در آخرین پلانش و نگاهش به دوربین!... اوج فاجعه ظاهر نچسب بازیگران زن هم نقش مترجم سفارت و پادوی اعلی حضرت است!! نمی دانم چرا؟ شاید بخاطر نداشتن آرایش غلیظ !!!

یک نکته دیگر اینکه بعد از تمام شدن فیلم به جز سجاد که اسمش پشت سرهم تکرار می شد و جواد رخ صفت که نامش اول فیلم روی صفحه نمایشگر وزارتخانه نمایش داده شد، نام بقیه شخصیت های فیلم یادم نمانده! شاید این هم ترفندی سینمایی برای نشان دادن گمنام بودن ماموران کوشایی است که فقط با نام دموده و کلیشه ای «سربازان گمنام امام زمان» می شناسیمشان! 

چیزی که خیلی به فیلم کمک کرده موسیقی فیلم است که اسم سازنده اش یادم نیست اما می دانم اسم فارسی نداشت... کاملاً منطبق بر فضا نواخته شده بود و یک قدم با موسیقی های افکتیو هالیوودی فاصله داشت و آن یک قدم هم باید توسط میکس صدا انجام می شد که نه تنها دو مسئول قدر صداگذاری به هماهنگی موسقی با برش ها و بازی ها توجه نکرده بودند بلکه در کار خودشان هم اشکالات وحشتناکی داشتند... مثلاً یکی از بدترین کارهای صداگذاران، پینچ کردن یا کند کردن صدای آخ و ناله کشته شدگان بود. طوری که در یک صحنه، بعد از گلوله خوردن یک بسیجی، او از خودش صدایی شبیه دیو های ارباب حلقه ها در می آورد! یا اینکه در لحظاتی بدون معنی و بی منطق، صدای افراد اکو پیدا می کرد!!  یا صدای شلیک و گلوله خوردن ها اصلاً حس باورپذیری نداشت!!!

یکی از نکات خوب دیگر فیلم هم فیلمبرداری امیر کریمی بود که البته می توانست بهتر از این هم باشد اما واقعاً تمام پلانهای تمام قد بازیگران به نظر من شاهکار بود و نوع حرکت دوربین و زاویه نگاهش در این پلانها را باید آموزش داد.

ادامه دارد...

بسم الله الرحمن الرحیم

می گفت یک رای من که تاثیری ندارد... بقیه هستند و رای می دهند... یاد آن حکایت افتادم و برایش تعریف کردم.
پاییز بود و برگ ریزان و حیاط بزرگ مدرسه و یک ناظم که چند تا از بچه های کلاسی را گلچین کرده بود و بعد از زنگ آخر، آورده بودشان در حیاط... به هر کدام از آنها یک کوزه داد و گفت که این کوزه ها را پر کنند و بعد ببرند انتهای حیاط و از آنجا، همه حیاط مدرسه را آبکشی و نظافت کنند.  بچه ها با شوق و علاقه به سمت آبخوری رفتند و کوزه ها را پر کردند و بردند و خالی کردند و آوردند و دوباره پر کردند... چند باری که این کار را انجام دادند، یکی از بچه ها خسته شد و با خودش گفت: چرا باید به خودم زحمت بدهم و کوزه ی پر از آب به این سنگینی را ببرم؟ حالا که بقیه هستند و دارند با کوزه هایشان، آب می ریزند... یک کوزه آب من، بین این همه دانش آموز، چه تاثیری دارد؟!

این بار که به آبخوری رسید، طوری وانمود کرد که انگار دارد کوزه اش را از آب پر می کند... در حالیکه هیچ آبی در کوزه اش نریخته بود، منتظر شد تا بقیه بچه ها، کوزه هایشان را پر کنند... همه پر کردند و با هم به آخر حیاط رفتند... پسرک هم مثل بقیه بچه ها، کوزه اش را برگرداند اما نه از کوزه خالی او صدای آب آمد و نه از کوزه ی دیگران... سرش را که برگرداند، دید همه کوزه ها خالی است... همه ی بچه ها به خیال اینکه دیگران کوزه شان را پر کرده اند، آب نیاورده بود... آقای ناظم از داخل دفتر مدرسه، آنها را تماشا می کرد و می خندید!

این اما حالا حکایت ماست که اگر هر کداممان فکر کنیم که دیگران هستند و رای می دهند و رای ما تاثیری ندارد، و به همین خاطر رای ندهیم، شاید ناگهان کسی نماند که رای داده باشد... آن وقت چه زجرآور است، دیدن خنده دیگران!

بسم الله الرحمن الرحیم

همینجوری می رفتم که مرد میانسالی از کنارم رد شد و چند قدم بعد، سر و صدا کرد. برگشتم و دیدم با من است. به سمت من دوید و گفت: به به... عجب چهره نورانی ای! ان شاء الله که نور الهی متجلی شده در وجه جنابعالی!!... من هم با مکث و آرامش و به سبک علامت تعجب گفتم ان شاء الله... گفت: شما جمکران که رفته ای برای زیارت؟... گفتم: بله، یکبار!
گفت: به به... بنده هم الآن از زیارت جمکران می آیم... من هم به حالات قبلی، لبخندی اضافه کردم و گفتم: قبول باشد زیارتتان! ... دستش را دراز کرد و دست من را گرفت و گفت: قبول حق ان شاء الله...

من هم هنوز در حالت تعجب که خب، اینها به من چه مربوط که انگار از حالات چهره ام متوجه این حالت غیر عادی شد و گفت: نترس!... دستم تمیز است!... همین بالاتر وضو گرفتم!... آثار تری در وجهم پیداست!... من بی وضو در این زمین خدا راه نمی روم!... من هم لا کردار از شدت تعجبم کم نمی شد هیچ، که افزوده می شد... مرد میانسال ادامه داد: هم الآن که رد می شدم و شما را دیدم، حسی از سوی حضرت صاحب الامر در من پیدا شد و گفت تا به شما چیزی بگویم...
خواست بگوید که دو زاری ام افتاد و تعجبم محو شد و گفتم: حالا که اینقدر محبت دارید، بگذارید خاطره ای برایتان بگویم:

ماه رمضانی که گذشت... گمانم... بله... روز اول ماه رمضانی که گذشت، بود که در همین مسیر، پیاده می آمدم و حسی از سوی حضرت صاحب الامر (حالا بگو از کجا فهمیدی آخه!) در من پیدا شد و گفت صدقه ای بده!... دست کردم در جیب و سکه ای بیرون آمد... گفتم می اندازمش در زیباترین و تمیزترین صندوق صدقات سر راهم... سکه را در مشت داشتم و می رفتم اما هیچ صندوقی به دلم ننشست... یکی پایه اش کج بود... یکی رنگش پریده بود... یکی خاک و گل بود... یکی را تف باران کرده بودند!... و خلاصه نشد تا اینکه در دیدرسم صندوق خوشرنگ آبی و زرد کمیته امداد امام خمینی (رضوان الله علیه) را دیدم و رفتم به سویش... هوا هم گرم بود و مردم روزه دار... دکه روزنامه فروشی کنار پیاده رو، باعث شده بود که راه تنگ شود و ایضاً مردمی که دورش تجمع کرده بودند... آمدم از کنارشان عبور کنم که زنی یا دختری با وضع بدِ حجاب یا وضع بدِ بدحجابی از آن سوی دیگر آمد و راه را تنگ تر از تنگ کرد... چرخیدم و مایل حرکت کردم تا بلکم زودتر برسم به این صندوق صدقات و بیاندازم توصیه درونم را درونش!

رد شدم بالاخره که صدایی از پشت گفت حواسش نیست... متعجب شدم که یعنی با من بود... صدای مردانه دوباره گفت حواسش نیست... و من با خود گفتم شاید یکی از مردان دور دکه با زن گذر کرده، سخن می کنند... اما با دور شدن من، تکرار صدا، دور نمی شد... برگشتم و دیدم مرد جوانی با موهای ژولیده و ته ریش به دنبال من می آید و گویی همه اینها را که گفته با من بوده... کمی سرعتم را کم کردم تا برسد... رسید و گفت: اون دختره، بطری آب معدنی رو گرفته بود دستش، حواسش نیست که ماه رمضونه... جوابی ندادم و متعجب نگاهش کردم که خب چی؟ چه دلیلی دارد برای گفتن این، دنبال من بیافتی؟... البته نگفتم اینها را اما او خودش ادامه داد: بطری آب تو دستش بود، حواسش نبود که ماه رمضونه... بعد دستش را آورد بالا و مشتش را باز کرد و گفت: منم سیگار تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!

از بس بی ربط به نظرم آمد حرفهایش که خواستم من هم دستم را بالا بیاورم و مشتم را باز کنم و بگویم: منم سکه تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!!... همزمان با شروع این حرکت از طرف من، او هم داشت حرفش را می زد که عادت است سیگار کشیدن اما بقیه اش را گذاشته است خانه و می خواهد بعد از افطار بکشد... گفت که خانه شان آستانه است... همین زمان من دستم را بالا آورده بودم اما لحظه ای که می خواستم سکه را نشانش بدهم و آن جمله بی ربط را بگویم، مصادف شد با این جمله او: خونه مون آستانه هستش، ولی کرایه ماشین ندارم که بروم.

چشمش خیره شد به سکه ای که بین دو انگشتم داشتم و من وقتی جمله آخر او را شنیدم، به فکر فرو رفتم از تصادف تقاضای پول او و بالا گرفتم پول توسط من، بدون آنکه از نیت هم خبر داشته باشیم و همین شد که آن جمله بی ربط را نگفتم!

چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه خودش چشم از سکه برداشت و به من خیره شد و گفت: منو شناختی؟!
تعجب اضافه شده به تعجب های قبلی ام را فرو خوردم و گفتم: نه!... گفت: مطمئن باشم نشناختی؟!... دستم را پایین آوردم و روی برگرداندم و باسر اشاره کردم که نه!!... گفت: قربون معرفتت، ببخشید!!... من هم با سر اشاره کردم که باشد، بخشیدم!!!

حالا که داشتم خاطره را برای مرد میانسال تعریف می کردم، از حالات خنده  به لبخند می رسید و کم کم لبخندش محو می شد و همه اش این سو و آن سو را نگاه می کرد و گویی می خواست دستش را از دستم بیرون بکشد اما من تا خاطره ام تمام نشود که ول کن نیستم!! مرد میانسال به آخر خاطره نرسیده بودم که یکبار گفت: من مشهد رفته بودم برای زیارت!... نه! آهان!... بعدش رفتم جمکاران و حالا آمده ام اینجا وضو گرفتم تا بروم آستان مقدس سلطان سید جلال الدین اشرف، برادر امام رضا را زیارت کنم. این را که گفت، من هم آدرس خانه مرد جوان خاطره ام را از لاهیجان عوض کردم به آستانه تا بلکم دو زاری مرد میانسال بیافتد اما نشد و باز نگذاشت به آخر خاطره برسم که گفت: حضرت صاحب به دلم انداخت که چیزی به شما بگویم... راستش را بخواهی دوست داشتم بدانم امام زمان چه پیغام از طریق این مرد برایم فرستاده که خودش ادامه داد: همین بالاتر که داشتم وضو می گرفتم، انگشتر و کیف پولم را جا گذاشتم... برگشتم دیدم نیست را می خواست بگوید که خاطره ام را به سرانجام بردم!!

گفت: پس شما هم که از دستتان بر نمی آید کمکم کنید... خدا حفظتان کند... ان شاء الله از سربازان حضرت حجت باشید... حفظکم الله!... و رفت.

من هم سکه ای که در مشتم داشتم درون اولین صندوق صدقات انداختم... دیگر برایم مهم نبود خوشگل باشد یا نه!

بسم الله الرحمن الرحیم

شاید اگر به یک رشتی بگویی «خوار ایمام»، قبل از هر چیز ذهنش درگیر فقر و فلاکت شود و بعد مغازه های سمساری و خنزر پنزر فروشی ها، و شاید آخرین چیزی که به ذهنش برسد مرقد حضرت فاطمه اُخری، دختر امام موسی کاظم (علیه السلام) و خواهر امام رضا باشد!

از قدیم ها هر کسی در رشت می خواسته جنس دست دوم بخرد یا وسایل کهنه و اوراقی خانه اش را بفروشد به «خوار ایمام» می رفت. هنوز هم اوضاع همین گونه است و در مسیر خیابان فرعی از بلوار شهید مطهری مغازه های سمساری فراوانی وجود دارد یا بهتر بگویم غیر از اینها چیزی نیست.




جایی خوانده بودم که حضرت امام موسی کاظم چهار دختر داشتند که هر چهار تن را فاطمه نام نهاده بودند و آنها را به ترتیب سن و سالشان: فاطمه کبری، فاطمه وُسطی، فاطمه صغری و فاطمه اُخری می نامیدند. فاطمه کبری همان حضرت معصومه هستند که مرقدشان در قم است. مرقد حضرت فاطمه اُخری در رشت چند سالی هست که در حال بازسازی است و هنوز به پایان نرسیده.




یادش بخیر در ایام کودکی همراه مادر می رفتیم آنجا برای پهن کردن سفره نذری، که دیگر کمتر خبری از آن است، طرف مردانه که اصلاً !
روز قبلش باید از سنگکی ماشینی خیابان سام، نان تهیه می کردیم... نمی دانم شاید صد تا نان که قهوه ای روشن بودند و شکل خطوط رویشان مثل پاراگراف های روزنامه بود! و چه طعم دلبرانه ای داشت که هنوز یادش دهانم را آب می اندازد. چند سالی است که آن سنگک ماشینی، جایش را داده به مغازه نان باگت و حجیم... نان می گرفتیم و در راه برگشت پنیر سیاه مزگی تالش هم می خریدیم و بعد می رفتیم بازارچه میرزا و سبزی خوردن هم می خریدیم و البته خرما که باید هسته اش را در می آوردیم و جایش مغز گردو می کاشتیم.

نان و پنیر و سبزی در کنار خرما و گاهی میوه در یک کیسه نایلون جا می گرفت و بعد همه را می بردیم «خوار ایمام» و روی سفره ای می گذاشتیم و هر زائری یکی از نایلون ها را برمی داشت و برای برآورده شدن نذر ما دعا می کرد... مردم اول نان و پنیر را می خوردند و بعد خرما را می گذاشتند دهانشان و هسته اش را دور می انداختند... و ما مسخره شان می کردیم که بابا این خرما ها هسته ندارد، آن که دور انداختی مغز گردو بود!

بچه که بودیم وقتی حوصله مان سر می رفت، می رفتیم در صحن حرم و با کفتر ها بازی می کردیم. پدر برایمان گندم می خرید تا دانه شان بدهیم. چند سال پیش برای کبوتر ها جای مخصوصی درست کردند که فقط باید همانجا دانه و ارزن ریخته می شد اما آن زمانها هر کودکی یک گوشه می ایستاد و دانه می ریخت و با دیگری کل می انداخت که کدامشان می تواند کبوتر بیشتری دور خودش جمع کند... بعد که تعداد کبوتر ها در گوشه ای زیاد می شد، دیگران می دویدند سمت او  و همه کبوترهای بیچاره را فراری می دادند.

امروز اما نه از آن جای مخصوص خبری هست و نه از کبوتر ها و نه بازی و شادی های بچگانه.

بسم الله الرحمن الرحیم

چند پست قبل گفتم که فیلم سی و سه روز را سینما سپیدرود رشت در حال اکران کردن است اما الآن دیگر برش داشتند. رفتم بلیت خریدم و نشستم در سالنی که دو پیرمرد پشتم و پسر جوانی کنار دستم و یک زن و شوهر اون ور نشسته بودند و بس.
یاد استغاثه جناب کارگردان افتادم از علما و خطیبان نماز جمعه که به مردم بگویید بروند فیلم را ببینند... فیلم شروع شد و تمام شد و در دلم باز یاد آن استغاثه افتادم و گفتم مردم مسجدی بیایند این فیلم را ببینند که کلکسیون بی حجابی و بدحجابی و دست زدن نامحرمان به هم و حتی رد و بدل کردن بوسه و آوازخوانی زنان است؟!

با خودم گفتم فرق جناب جمال شورچه با یک من ریش و ادعای حزب اللهی با یک کارگردان فرانسوی یا آمریکایی چیست و حیای ایرانی کجای این فیلم قورت داده شده؟!
از همان اولش هم یاد و خاطره دستیاری این آقا در ساخت سریال دست و پا شکسته یوزارسیف یا به عبارت صحیح تر زلیخای نبی! مرا می گفت که از ته این فیلم چیزی در نمی آید.

فیلم شروع شد و پایان یافت در حالی که اسمش سی و سه روز بود اما اگر نریشن آخر را حذف می کردی فکر می کردی درباره جنگ دو سه روزه یک گردان اسرائیلی است با یک مشت پلنگی پوش آمریکایی ساکن عیتا الشعب!
معمولا وقتی فیلمی قرار است یک دوره زمانی را روایت کند، آن را با نمادی ملموس محدود می کند مثلاً ... اگر قرار است بگوید 21 روز گذشت، اول آن فیلم یک مرغ را نشان می دهد که تخم گذاشته و آخر فیلم نشان می دهد که تخم مرغ می شکند و جوجه در می آید چون از تخم گذاری تا جوجه شدن 21 روز طول می کشد... یااگر بخواهد بگوید یک سال گذشت اولش شکوفه بهاری نشان می دهد و بعد از خزان و برف، دوباره شکوفه بهاری... یا اگر بخواهد بگوید 9 ماه گذشت، زن حامله ای را نماد گذشت زمان می کند. اما 33 روز در فیلم شورجه وجود ندارد... فیلم در روز شروع می شود و دو شب میان آن اتفاق می افتد یعنی "دو سه روز"  و  نه  "سی و سه روز"


اینها به کنار، چرا اسرائیلی ها اینقدر کم هستند... چرا یک لانگ شات از  حجم انبوه تانک هایشان وجود ندارد... یعنی می خواستید بگویید اسرائیل آنقدر اعتماد به نفس داشته که با دوتا مرکاوا و یک "فرمانده بر" می خواسته لبنان را فتح کند؟!
خب معلوم است دیگر وقتی اسرائیلی ها اینقدر کم هستند، لبنانی ها هم سه نفری دفاع می کنند مثل گل کوچیک!
اگر همین بود که غصه ای نبود... غصه این است که سازندگان ادعای پلانهای زیاد جلوه های ویژه دارند... آخر یکی نیست بگوید برادر بزرگوار، اضافه کردن خط آتش که جلوه نیست... کاش تانکهایتان را تکثیر می کردید بعد ادعا می نمودید.

البته تانکهای مرکاوا هم خیلی خوب ساخته شده اند و طوری باورپذیر هستند که متوجه نمی شوی که دکور هستند و نه تانک واقعی اما یک جایی از فیلم وقتی فرماندهان اسرائیلی از تعجب خود درباره چگونگی انهدام این تانکها توسط لبنانی ها می گویند، فرمانده دیگری می گوید که این موشکها را ایران به آنها داده!! اینکه آیا حقیقتاً این ادعا درست است یا توهم و تهمت فرمانده، را ما که نفهمیدیم و هیچ کجای دیگری هم گفته نمی شود که آیا واقعا ایران این سلاح ها را به حزب الله داده یا خودشان ساخته اند؟

کلی عیب و ایراد هست که دل آدم را می سوزاند اما حداقل در زمینه کارگردانی می توانست بهتر از اینها باشد... دکوپاژهای به شدت تلویزیونی و کلوزآپ های زیاد که چاله های صورت بازیگر هم در آن مشخص است، چرا جایش را به تصاویر مدیوم یا لانگ شات نداده... کاش می شد با جناب شورچه بنشینیم و تک تک نماها را بررسی کنیم و من به او بگویم که اگر این صحنه را اینطور می گرفتی یا اینجا اگر این دیالوگ را می گفتی یا اگر این پیچ را در داستانت می گذاشتی بهتر نبود؟ و بعد از او می شنیدم که چرا...

تمامی که ندارد اما همین قدر که از عیبش گفتم، از حسنش نیز بگویم.
اینکه نشان داده اسرائیلی ها آدمهایی بی مهر هستند اما لبنانی ها آدم های پر مهر و عاشق خانواده، در این دنیایی که علیه مسلمانان تبلیغات عجیب غریب می شود دیدنی بود. یا کار خوب گروه امیررضا معتمدی در ساخت هواپیمای بدون سرنشین هم جالب بود. یا اینکه تا پایان جنگ هم کسی نتوانست نفیر های حزب الله را پیدا کند. و یا دوبله قوی فیلم در صحنه هایی خیره کننده بود البته بجز راوی. و یا صحنه های انفجار و ویرانی ها خیلی خوب انجام شده... کلی دارم زور می زنم تا ببینم دیگر چه چیز خوبی داشته اما... دیگر عادت کرده ایم که بگوییم اشکالی ندارد... برای شروع کار بدی نبود!
بسم الله الرحمن الرحیم

یک چرخی زدم در این شهر رشت زیبایمان... از خیابان شریعتی تا میدان شهرداری و از آنجا تا خیابان لاکانی... سینما سپیدرود فیلم سی و سه روز را آورده که درباره جنگ لبنان و اسرائیل است... درباره اش بعداً می نویسم اما فعلاً بگویم که چرا این راه را پیاده می رفتم!؟ جوابش ویترین مغازه هاست... از مغازه ای رد شدم که تخت خواب و میز و مبلمان می فروخت و گوشه ای از دکورش را اختصاص داده بود به تزیینات اتاق کودک!
این که تعجب ندارد... من وقتی تعجب کردم که دیدم از کفپوش تا کلید و پریز و میز تا پتوی و بالش تخت خواب کودک با عکس کارتونی پسرک چشم سبزی منقش شده و گله گله نوشته شده BEN TEN !
رد شدم و رسیدم به مغازه ای دیگر که در کار فروش و تعمیر ساعت بود که دیدم یک مچ بند بزرگ عجیب سبز رنگ با ساعتی در وسطش در ویترین قرار گرفته و رویش نوشته «بن تن»
باز هم رد شدم و رسیدم به یک پرده فروشی که دیدم یکی از پرده ها با همان رنگ سبز منقش شده به چهره «بن تن»
لباس فروشی های خیابان شیک هم که پر بود از تی شرت و شلوار که نام و نشان رویشان «بن تن» بود!
حتی یک مغازه کیف فروشی هم کوله پشتی «بن تن» را گذاشته بود جلو... اسباب بازی فروشی را هم نپرس که از صدر تا به ذیلش مملو بود از عروسک و ماکت این شخصیت کارتونی و جلویش نوشته بود قسمت دوازده انیمیشن «بن تن» موجود است... رفتم داخل تا یکی از این سی دی ها را بخرم و ببینم چیست آخر این «بن تن»؟!
همینطور که داخل می رفتم، ویترین کناری را دیدم که بسته بندی کامل محصولات این کارتون را چیده بودند... از جین و تی شرت گرفته تا مچ بند و حتی لنز چشمی سبز رنگ «بن تن» را هم گذاشته بود!! دیگر واقعاً برایم جذاب شده بود سر در آوردن از چیزی که آنقدر تاثیر گذار است که باعث شود کودکان بیننده آن به تقلید از شخصیت کارتونی محبوبشان از لنز سبز استفاده کنند... به مغازه دار گفتم بده این بن تنو... گفت اوریجینالش تموم شده... گفتم خب غیر اوریجینالشو بده... لبخند زد و گفت کپی رایت؟!

مسیر شهرداری تا لاکانی را قدم زدم تا از این راسته سی دی فروشها، یک سی دی «بن تن» بخرم... همه شان تمام کرده بودند اما تا برسم به مغازه آخر، ناگهان به خود آمدم و متوجه شدم شهر رشت توسط «بن تن» اشغال شده!
گفتم خدایا چه خبر است اینجا؟ که دیدم یک مغازه پوستری از این کارتون زده و نوشته خلاصه قسمت های یک تا دوازده بهمراه قسمت آخر از فصل اول «بن تن»... خدایا شکر تو را که خلاصه قسمتش را هم سر راهم گذاشتی تا کامل سر در بیاورم از ماجرا... رفتم خانه و نشستم به دیدن:

بنجامین تنیسون برای تعطیلات تابستانی همراه پدر بزرگ و دختر عمویش به سفر می رود که در یک بیابان مچبندی شبیه به ساعت را پیدا می کند. این مچبند از آسمان افتاده و قدرت جادویی دارد به طوری که با فشار یک دکمه صاحبش را تبدیل به هیولا های گوناگون می کند. فضایی ها برای پیدا کردن مچبند می آیند و بن تن بجای تحویل دادن صلح آمیز ساعت به آنها، خون و خونریزی راه می اندازد و هر روز بر تعداد دشمنان فضایی خود می افزاید... همین!
یک داستان مزخرف با انیمیشنی مزخرف تر... صد رحمت به  لاکپشتهای نینجا!

بخاطر همین چیز بی خودی که وزارت ارشاد منتشر کرده کلی محصول فرهنگی که نه، مهاجم فرهنگی تولید شده... کمی تحقیق کردم و فهمیدم این کارتون ساخت 2007 است و کارتون بن تنی که در آمریکا اکنون پخش می شود مربوط است به زمانی که این شخصیت بزرگ شده و تبدیل شده به جوانی رشید اما هیچکدام از محصولات جانبی که داخل مغازه ها هستند، مربوط به بزرگسالی شخصیت کارتونی نیست... چرا؟! نمی خواهم توهم توطه داشته باشم و بگویم همه چیز برای شستشوی مغزی خانواده ها و کودکانشان برنامه ریزی شده و مسئولان فرهنگی ما، عمله های تهاجم فرهنگی هستند... نه!

اما... همین زحمت هایی را که برای جنس خارجی می کشند برای جنس داخلی هم انجام بدهند. برای قهرمان های ایرانی. برای سریال شوق پرواز و شهید عباس بابایی... وقتی ضعف شدید «بن تن» آمریکایی و «الغالبون» لبنانی را می بینم کمی به «شوق پرواز» امیدوار می شوم... ضعف دارد اما نه آنقدر که بی انصافی کنیم و در گوشه و کنار شهرمان آن را کمتر از جومونگ و بن10 ببینیم!... می شود ماکت هواپیمای اف14 مزین به نام خلبان شهید بابایی در دست کودکان ایران باشد به جای مچ بند بیگانه... می شود کلاه خلبانی بر سر کودک ایرانی باشد بجای لنز بن تن در چشمش... می شود لباسش نقش و نام قهرمان حقیقی ایران داشته باشد تا ننگ پهلوان پنبه تخیلی آمریکایی...

خدا وکیلی بیرون گود هم ننشسته ام و نمی گویم لنگش کن... در پست قبلی برای این سریال تصویر پس زمینه ساختم و دو تای دیگر را هم هینجا می گذارم و ان شاء الله در پست بعدی طرح تی شرت شوق پرواز را برایتان خواهم گذاشت... دیگر نشستن و نقد کردن فایده ای ندارد... من طرحش را می دهم اما با شماست که منتشرش کنید و چاپش کنید تا دور و برمان از تصویر قهرمانان خودمان پر شود... بسم الله

بسم الله الرحمن الرحیم


همه ویژگی های بکر و زیبای سریال وضعیت سفید به کنار، امشب در حالیکه فقط یک قسمت به پایان این مجموعه زیبا باقی مانده، تصاویری پخش شد که در تاریخ فیلم و سریال هایی که به وقایع دهه شصت می پردازند بی نظیر بود.

تا به حال هرچه فیلم درباره جنگ هشت ساله ایران و عراق ساخته شده یا ضد جنگ بوده یا آن را به شوخی و خنده گرفته و یا فقط تقلیدی بوده از تصاویر جنگی چند فیلم هالیوودی با یک داستان عاشقانه که فقط در فضای ایران دهه شصت می گذشت... اما سریال وضعیت سفید، علاوه بر اینکه زندگی مردم مرکز ایران را در دوران بمباران های موشکی نشان داد، ارتقای شخصیت انسانها در همجواری با جنگ را نیز به تصویر کشید.

شخصیت مرکزی فیلم یعنی امیر که بیشتر بار داستانی حول و حوش او می گذرد، ابتدا نوجوانی بی خیال و خوش گذران و یاغی و بی توجه به اصول و عقاید است اما با گذشت زمان در طول سریال و با شکست ها و مواجهه هایش با داستان زندگی افراد خانواده اش و درس گرفتن از آنها، کم کم پخته تر می شود و عاقل.
تا جایی که در قسمتی که امشب پخش شد، شهادت دوستان و همسایه هایش چنان او را متاثر می کند که تصمیم می گیرد بیکار ننشیند و به جبهه برود...

زیبایی سریال وضعیت سفید جایی است که قهرمان داستان در مقابل چهار انگیزه برای رفتن به جبهه قرار می گیرد... یکی از این انگیزه ها را وقتی پیش می آید که برای شیرین کادو خریده بود و در کیفش گذاشته بود اما لو رفت و برای فرار از آبروریزی هایش به اردوی جنگی می رود تا چشم در چشم دیگران نشود... انگیزه دوم جایی است که شور و هیجان ناشی از شهادت دوستان او را به اصطلاح جو گیر می کند تا به جبهه برود... اما خیال شیرین که حکم ناموس خیالی او را دارد روبروی چشمش با گلوله دشمن کشته می شود و او اینبار با انگیزه ای سوم، نه برای فرار از مردم و نه از روی جو زدگی، بلکه عاقلانه و برای دفاع از ناموس و کشور، عزم رفتن به جبهه نبرد با دشمن می کند.

تا به اینجای کار برای اولین بار در تاریخ فیلم سازی جنگی ایران، مفهوم جنگ تحمیلی، تصویری می شود... جایی که شیرین درها را قفل می کند تا دشمنی که پشت در است وارد نشود... و حالا امیر برای دفاع از شیرین، مجبور است که بجنگد... سازندگان سریال وضعیت سفید، تحمیلی بودن جنگ برای ما را بسیار زیبا نشان دادند.


کار همینجا تمام نشد... شاید امیر هنوز به آن پختگی نرسیده که انگیزه چهارم برای رفتن به جبهه را درک کند اما... حتماً کسانی مثل شهاب، این انگیزه را درک کرده اند... انگیزه ای مقدس که جنگ تحمیلی ما را تبدیل به دفاع مقدس می کند... انگیزه ای فراتر از ناموس و کشور... انگیزه دفاع از خدا و دفاع از دین خدا و دفاع از رسالت رسول خدا و ادمه اطهار و پاسداری از این انقلاب اسلامی تا زمان ظهور آخرین حجت خدا... همین انگیزه مقدس است که باعث می شود تا شهاب، هر جا نام مقدس خدا را روی برگه ها و اعلان ها می بیند، جدایش کند تا مورد بی احترامی قرار نگیرد... اسماء مقدس خدا را جمع می کند و از آنها پاسداری می کند و جانش را هم برای همین انگیزه می دهد.

وصیت شهاب رساندن این اسماء مقدس به امیر است تا امیر هم این انگیزه را دریابد... آنجا که امیر عزم سفر می کند و لباسی ساده به تن دارد با تمثالی از شهید؛ و نام های خدا را به آب می سپارد... نمی دانیم او انگیزه چهارم را دریافته یا نه اما حتی اگر خودش هم نداند، کاری خواهد کرد تا نام خداوند برای همیشه در سرزمین ایران جاری باشد... جاری تا ظهور مهدی -عجل الله تعال فرجه-.