بسم الله الرحمن الرحیم
«چه بسیار شهوت های زودگذر که پشیمانی و رنج طولانی در پی دارد» امام علی علیه السلام
یک نان برای رسیدن به بهترین حالتش باید از خمیر خوبی تهیه شود و با یک ضخامت مناسب در دمای خاصی از تنور پخته شود و در زمان مناسب هم از تنور گرفته و خورده شود.
امروز از بس تقاضا زیاد و فرصتها کم هستند که نانواها زمان کافی برای رساندن نان به بهترین حالتش را ندارند. حتماً زمان هایی که در صف نانوایی منتظر ایستاده اید، دیده اید شاطر چطور با عجله خمیر پهن شده روی میز را بر میدارد و میکشد و میگذارد توی تنور!
معلوم است در چنین حالتی، اصلاً توجهی به ضخامت نان ندارد و به قول محمدعلی کشاورز در فیلم «مادر» در این مورد، سیمش وصل است به دینام توکل! مگر بخت و اقبال و خواست خداوند فراهم آید و بهترین نان پخت شود.
گاهی هم نان ها یکنواخت کش نمی آیند. دورشان کلفت میشود و خمیر می ماند، و داخلشان نازک میشود و می سوزد.
و گاهی دورشان خوب و قابل خوردن میشود. وسط نان اما گاهی خیلی عالی از کار در می آید.
اینجاست که من یک شب میروم نانوایی و یک نان با شرایط مورد آخر می خرم و زودتر از باقی اهل خانه شروع میکنم به خوردن شام، که چشمم میخورد به رنگ طلایی وسوسه کننده یک تکه کوچک وسط نان. شهوت شکم در من فوران میکند و دست می برم و آن تکه را جدا میکنم و چشمم را می بندم و فرو میکنم در دهان و با لذت میخورم... به به
اما وقتی چشمانم را باز میکنم و نگاهم به جنازه نان می افتد، حسی میگوید که انگار من قلب او را در آورده ام! چه حس بدی و چه نان زشت و رقت انگیزی!
چند ساعت بعد که بقیه خانواده شام خوردند، می روم سر سفره و می بینم هنوز جنازه نان زبان بسته همانطور بدون اینکه کس دیگری از آن خورده باشد، باقی مانده!
و حالا من مانده ام و حسرت اسراف به این بزرگی بخاطر یک شهوت زودگذر...
بسم الله الرحمن الرحیم
http://media2.afsaran.ir/sisZsDf.jpg
حضرت صاحب الزمان (عجل الله فرجه) یارانی میخواهند که حداقل زمان خودشان را مدیریت می کنند... یکی از مهمترین مصداق های این مدیریت پس از نماز اول وقت، به موقع و به اندازه خوابیدن است.
اینفو گرافی فوق، خلاصه ای از اوقات خواب ها و کیفیت و تاثیرات مثبت و منفی آنهاست.
برای پیگیری بهتر این موضوع می توانید فایل صوتی زیر را هم گوش کنید.
آیا هرکسی که به معصومین توهین میکنه، واقعاً دشمن اونهاست؟
اعوذ بالله من الشیطان الرجیم
بسم الله الرحمن الرحیم
بسم الله الرحمن الرحیم
فیلم «فرشتگان قصاب» ساخته ی آقای سهیل سلیمی، شب پنجشنبه 21 شهریور 1392 ساعت22 از شبکه یک پخش شد... فیلم درباره لشکرکشی آمریکا به افغانستان به بهانه حملات یازده سپتامبر 2001 در زمان و مکانی تقریبا نامشخص اتفاق میافتد! که در فیلمی با داعیه واقعی بودن موضوعش، مانعی بزرگ برای باورپذیری است.
شاید نقطه قوت فیلم تصاویر زیبا و جلوه های خوش ساخت در مقایسه با بودجه کم آن باشد. درباره باورپذیر نبودن فضا و لهجه های افغانی و آمریکایی در فیلمی که نه حمایت مالی شد و نه اجازه اکران یافت و فقط 23 روز فیلمبرداری اش طول کشید، نمیتوان سخن گفت.
اما میتوان درباره حمایت های فکری از این فیلم، بحث کرد. وقتی نام بزرگ استاد حسن عباسی روی تیتراژ فیلمی نقش ببندد، انتظار مخاطبی که ایشان را میشناسد، از فیلم بالا خواهد بود.
داستان از این قرار است: مدرسه ای منفجر میشود که معلمش یک زن افغانی است. شوهر او در کمپ سازمان ملل بعنوان مترجم فعالیت دارد. شوهر لیستی از مکتب خانه ها را به یک پرستار میدهد... بعدا می فهمیم این پرستار، یک یهودی!! است که در پوشش صلیب سرخ، به قاچاق اعضای بدن می پردازد و انفجار مدرسه هم با هماهنگی او و فرمانده نظامیان آمریکایی انجام شده تا اعضای بدن کودکان مدرسه را خارج کنن...
ماجرایی عجیب که باز هم حول باورپذیر در آوردنِ آن بحثی نداریم... مسئله آنجاست که خانوم معلم از زیر آوار در می آید و همراه چند دختر دانش آوز در انبار مدرسه مخفی میشود و در انتهای فیلم از انبار خارج میشود تا مقابل شلیک گلوله سرباز آمریکایی به شوهرش بایستد اما گلوله از او عبور میکند و با خارج شدن روح از بدن شوهر، می فهمیم که در تمام این مدت، خانوم معلم یک روح سرگردان بوده!!
نشانه گذاری های ناشیانه ای هم در طول فیلم انجام میشود... مثلا بالافاصله بعد از نشان دادن حلقه ازدواج در دستی که از آوار بیرون مانده، تصویر کات میشود به دستان نوازشگر خانوم معلم بر سر دختران با همان حلقه... یا کات خوردن بی درنگ از نگاه کردن معلم به ساعتش که در مچ دارد و همان ساعت که خورد شده روی زمین افتاده است! که در تمام این اوقات به خودمان میگوییم که اشتباه میکنیم و چنین تفکر غیر اسلامی ای در فیلم نخواهد بود... اما زهی خیال باطل.
باید از آقای حسن عباسی این سوال را پرسید که چگونه در فیلمی که نام ایشان را بعنوان مشاورش یدک میکشد، باید روایت از نگاه یک روح سرگردان بنا شود؟
و چگونه ایشان با وجود این همه سخنرانی در باب عالم برزخ و جهان های موازی، به وجود مسئله غیر اسلامیِ سرگردانی روح در دنیا اعتراض نکرده است؟
آیا ایشان اعتقاد دارند که روح میتواند پس از مرگ، از مرگ خودش بی اطلاع باشد؟ مگر نه اینکه پس از مرگ، همه پرده ها میافتد و روح با خارج شدن از جسمِ محدودش، به علم نامحدود میرسد؟ با این حساب، آیا ایشان فیلم معروف هالیوودی «دیگران» با مضمون مشابه را هم تایید میکنند؟!
و یا اینکه همه این اتفاقات اساسی در فیلمنامه به دور از چشم ایشان بوده و آقای عباسی تا هم اکنون، فیلم «فرشتگان قصاب» را ندیده اند تا بر علیه فیلم تکذیبیه بدهند و خودشان را مبرا کنند؟ الله اعلم...
کاش بگویند که دخالتی در این فیلم نداشتند وگرنه چه امیدی می توان داشت به کسانی که ما اینها را از حرف خودشان آموخته ایم ولی در عمل، چیز دیگری نشان مان داده اند؟!
اللهم اجعل عواقبت امورنا خیرا
بمباران تموم میشه و این یعنی تانک هایی که تا چند صد متری کانال اومدن، میخوان حمله کنن. رزمنده ها از سنگرها خارج میشن. هر کسی میره سر موضع خودش. سکوتی چند لحظه ای که همه جا رو گرفته بود، تموم میشه. تانک ها و نیروهای عراقی دارن به سمت خاکریز شلیک میکنن.
فرمانده، هر کدوم از بچه ها رو برای یکی از کارها توجیه میکنه و می فرسته. مهران شاید ترسیده و یا شایدم اشتیاقش برای جنگ، اونو به هیجان آورده. می دوه سمت فرمانده و ازش میخواد که جز نیروهای اول قرارش بده اما فرمانده که شاید بیست سال کوچکتر از مهران باشه، بهش میگه: «برای شما زوده برادر... کنار خاکریز بشینین برای نیروی ذخیره»
هر چقدر هم که مهران اصرار میکنه فرمانده قبول نمیکنه. بچه ها دونه دونه دارن شهید میشن و عراقیا هم به خاکریز، نزدیک و نزدیکتر. دیگه هم خود مهران عصبانی شده و هم فرمانده رو کلافه کرده.
فریاد می زنه: «من این همه راه نیومدم که یه گوشه بشینم! چرا یه آر پی جی نمیدی که جلوشونو بگیرم؟»
فرمانده از یه طرف داره با بیسیم از عقب کمک میخواد و از طرف دیگه می بینه که نیروهاش که همشون مثل خودش بچه سال هستن، یکی یکی شهید می شن. فقط یه نگاه غضب آلود به مهران میکنه و میره یه سمت دیگه.
صورت ناراحت مهران و گره های ابرویی که به چین های پیشانی اش اضافه شده، شاید نشانه از این داره که مهران به غرورش بر خورده از اینکه با این سن و این چندتار موی سفیدش جلوی یه الف بچه ی نوسبیل کم آورده.
یه اسلحه از سر جنازه یه شهید بر میداره و خودسرانه میخواد از خاکریز بالا بره که بین راه، پاش به چیزی میخوره. سرش رو که بر میگردونه می بینه یه دختربچه سه چهار ساله وسط کانال نشسته و داره نگاهش میکنه. مهران بین صداهای کر کننده، متعجب از اینه که این دختربچه از کجا اومده وسط این معرکه؟!
بر میگرده و آروم چند قدم به دختربچه نزدیک میشه. دخترک که تمام مدت بهت زده بوده و به مهران زل میزده، کم کم داره می ترسه و انگار میخواد گریه کنه. مهران میشینه و میگه: «نترس. من مراقبت هستم. تو چطوری اومدی اینجا؟»
دخترک انگار از ترس نمی تونه حرف بزنه و فقط خیره به مهران نگاه میکنه. چند قدم دور تر از اونها یک خمپاره منفجر میشه. نگاه هر دوشون میره به اون سمت.
مهران میگه: «باید تو رو ببرم یه جای امن. دیگه چیزی نمونده عراقیا به خاکریز برسن.»
و بعد دخترک رو بقل میکنه و به سمت سنگرها می دوه. دخترک وحشت زده به گریه می افته... دم سنگر که میرسن، مهران اونو روی زمین میذاره تا آرومش کنه.
دخترک با دستش به عروسکش اشاره میکنه که جا مونده. مهران میگه: «تو همینجا داخل سنگر بمون. من عروسکت رو میارم.»
مهران دوباره بر میگرده سمت خاکریز. خم میشه و عروسک رو بر میداره. اما سرش رو که بلند میکنه می بینه یه سرباز بعثی از اون طرف خاکریز اومده بالا و داره میاد داخل کانال.
مهران اسلحه اش رو کنار سنگر جا گذاشته اما معطل نمیکنه. سریع از خاکریز بالا میره و یقه سرباز عراقی رو میگیره و اونو میکِشه داخل که هردو سُر میخورن و میافتن وسط کانال. مهران سریع خودشو جمع میکنه و میشینه روی سینه عراقی و با تمام قدرت پشت سر هم بهش مشت میزنه.
ناگهان احساس میکنه یکی داره از پشت، لباسش رو مدام میکشه. صدایی میگه: «بابا... بابا... ولش کن...»
مهران بر میگرده. این همون دخترکه. مهران با تعجب به صورت دختربچه خیره میشه و با خودش میگه: «یعنی داره به من میگه بابا؟ ولی من که هنوز ازدواج نکردم!»
از پشت سرش صدای دیلینگ دیلینگ تلفن میاد. مهران سرش رو سمت صدا میچرخونه ولی چیزی نمی بینه... هیچ چیز.
سنگر و کانال و خاکریزها خالیِ خالی هستن! مهران تعجبش بیشتر میشه. صدای انفجارها تبدیل به صداهای بلند اما نامفهومی شدن.
مهران دوباره سرش رو به سمت دخترک می چرخونه و بازم بهش خیره میشه. دخترک داره حرف میزنه اما صداش واضح نیست و مهران نمیتونه متوجه بشه... با خودش میگه: «این دخر چقدر قیافه اش آشناست! یعنی واقعاً دختر منه؟ ولی من که همیشه میگفتم تا جنگ تموم نشه، عروسی نمیکنم! یعنی جنگ تموم شده؟»
دوباره صدای تلفن، حواس مهران رو پرت میکنه. سرش رو که بر میگردونه، گوشه یکی از سنگرها، یه میز عسلی کوچیک می بینه که یه تلفن روش قرار گرفته... چراغهای تلفن روشن خاموش میشن و داره زنگ میخوره...
کمی اون طرف تر از تلفن هم یک دست مبل و بعد از مبلها هم یک تلویزیون ال سی دی! مهران سرش رو دورتادور می چرخونه... خاکریزهای با دیوارهای زمخت و سنگ و گل دارن تبدیل میشن به دیوارهای صاف و سفید گچی... گونی های شنی دارن تبدیل میشن به اسباب بازی های بچگونه و جنازه های شهدا دیگه جنازه آدمیزاد نیستن... جنازه تک تک وسایل خونه هستن که هرکدومشون یه گوشه ای افتادن... صداها داره واضح تر و کمتر میشه... و مهران متعجب تر.
دوباره صدای دخترک میاد که با گریه داره میگه: مامان... مامان پاشو.
دخترک، کنار دست مهران، روی زمین می شینه. مهران وقتی سرش رو پایین میاره بجای جسد اون سرباز بعثی، دختر سه ساله اش رو می بینه که توی آغوش مادرش داره گریه میکنه.
حالا مهران دیگه کاملا عقلش سر جاش اومده... چهره متعجبش پر میشه از شرمساری. به دستای خونیش که نگاه میکنه، اشک توی چشمهاش حلقه میزنه.
سریع بلند میشه. خوب میدونه اینجور موقع ها باید چیکار کنه. می دوه به سمت حموم و در رو پشت سرش می بنده. دوش آب رو باز میکنه. می شینه و های های گریه میکنه.
مادر با سختی خودش رو جمع میکنه و دخترش رو نوازش میکنه و میگه: «نترس عزیزم... دیگه تموم شد... حالا بازم بابا مهران، حالش خوب شده.»
بسم الله الرحمن الرحیم
حجاب؛ صدفی برای مروارید... این جمله کنار تصویر بالا شاید برای یک ذهن خوش خیال، تداعی گرِ تبلیغ برای حجاب اسلامی باشه اما قرار نیست یک پوستر باعث ایجاد حس خوشایند در من و شمایی بشه که به حجاب اعتقاد داریم. شاید هدف درست برای ساخت یک پوستر این باشه که مخالفان عقیده ی خودش رو قانع کنه یا حداقل قشر بیطرف رو به سمت خودش دعوت کنه. اون وقت باید از دید یک مخالف به اون نگاه کرد و خیلی تیزبین بود.
حرف من، اینجا در این متن، استثنائاً نه فقط درباره پوسترهای اینگونه بلکه درباره همین جمله است: «حجاب؛ صدفی برای مروارید» !!
شاید برای یک زن خیلی خوشایند باشه که اون رو ارزشمند تلقی کنن تا حدی که با یک جواهر کمیاب مقایسه بشه اما خوب چرا کلمه صدف برای ارزشگذاری روی حجاب، آنچنان روی این زن تاثیر نمیذاره که پوشش اسلامی رو انتخاب کنه؟
خب میشه اینطور نگاه کرد. قیمت و ارزش یک مروارید چه زمانی بدست میاد؟ آیا زمانی که در داخل یک صدف در بسته قرار داره؟ اگر چنین باشه، پس چطور از میان یک صدف در بسته میشه فهمید که داخلش یک مروارید نهفته و یا اگر هم هست، چطور میشه به کیفیت و اندازه اون جواهر پی برد؟
بله... قیمت یک جواهر وقتی مشخص میشه که از صدف بیرون بیاد و کارشناسان روی اون قیمت گذاری کنن!!
در واقع « حجاب؛ صدفی برای مروارید» یعنی همانطور که مروارید با خارج شدن از صدف، قیمت پیدا میکنه، زن هم باید با خارج شدن از حجاب، ارزشمند بشه!!
شاید این مفهومِ کاملا متضاد، برای بار اول در ذهن بیننده و حتی سازنده اش نقش نبنده اما در ضمیر ناخودآگاه مخاطب، چنین تحلیل و نتیجه گیری شکل میگیره و همین میشه که با وجود سی و اندی سال تبلیغ برای حجاب با چنین جملات و تصاویر به ظاهر خوبی، می بینیم که تاثیر کاملا معکوسی روی مخاطب داشته. چون این جمله بجای تبلیغ پوشش اسلامی، در واقع تبلیغ کشف حجاب هست.
این فقط یک نمونه از هزاران تبلیغ به ظاهر فرهنگی در راستای مذهب هست که هر روز در اطرافمون می بینیم و ناخودآگاه مارو بیشتر از دین و احکام اسلامی دورتر و متنفر تر میکنه.
استقبال از فیلم سینمایی «قلاده های طلا» آنقدر زیاد شده که علاوه بر سینما 22 بهمن رشت واقع در سبزه میدان یا همان میدان سید جمال الدین اسد آبادی (نمی دانم چرا به قول دوستی، باید تمام میادین و خیابانهای رشت دو سه تا اسم داشته باشند؟!... مثلاً همین میدان شهرداری که میدان شهدای سرپل ذهاب نام دارد و مجسمه میرزا کوچک خان، سردار نهضت جنگل، را در آن قرار داده اند!!)... بگذریم... می گفتم که علاوه بر آن سینما، سالن دوم سینما سپیدرود هم این فیلم را بر پرده دارد تا اگر یکی از اینها پر شد، سالن دیگر، جایگاه تماشاچیان فیلم باشد.
راستی سال نود و یک بر همه خوش باد... حتی شما!
امروز که ششم فروردین باشد، رفتیم برای تماشای این فیلم در سینما سپیدرود (از آنجایی که از کیفیت نوری پایین سالن 22 بهمن باخبر هستم، توصیه می کنم در سینما سپیدرود ببینیدش)... این اولین باری بود که دم گیشه سینما، آن هم در سانس اول صبح، صف بستن مردم را می دیدم!... یک زوج سالخورده ای جلوی ما بودند و جلوتر از آنها دو پسربچه... پیرمرد به متصدی گیشه، یک 5هزار تومانی داد و گفت: «دو تا قلاده»!... و خودش تعجب که مگر اینجا فروشگاه لوازم نگهداری از حیوان خانگی است و یا اینکه مگر بلانسبت من و همسرم سگ هستیم؟! و باز خودش اصلاح کرد که: «بلیطش البته»!! رفتیم نشستیم در سالنی که دو سه ردیفش پر شده بود؛ که با در نظر گرفتن تعطیلات عید و شب نشینی های خانوادگی و بیدار ماندن ملت تا نصفه شب (حتی تا کله سحر) و نیز اینکه الآن صبح است و بیشتر مردم خواب، جمعیت قابل قبولی آمده بود... می خواستیم بنشینیم سر صندلی مان که دو پسربچه سلام کردند و دست دادند و نیز پاسخشان را به رسم ادب دادیم اما یادم رفت چرایی این کارشان را بپرسم... پیش پرده ها را داشت نشان می داد که همان پیرمرد در سالن می چرخید و انگار دنبال چیزی می گشت... رفیقمان گفت دارد دنبال قلاده هایش می گردد... گفتم آخر طلا بودند... گفت طلا هم که قیمتش را خبر داری؟!
فیلم با هوالمصور شروع شد و از آنجایی مسلماً خیلی ها ندیده اند، داستانش را تعریف نمی کنم و فقط پیشنهاد می کنم سر ساعت وارد سالن شوید و از اول، فیلم را ببینید... نه مثل بعضی ها که از وسط یا آخر فیلم، وارد سالن می شوند و نه خودشان می فهمند و نه می گذارند بقیه بفهمند که فیلم چه شد... چون ریتم تندی هم دارد و نباید لحظه ای از فیلم غافل شد.
فیلم تمام شد و من متعجب شدم از اینکه چرا در تیزرها و خبرها از این فیلم به عنوان سیاسی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران یاد می شود؟!... چون اصلاً سیاسی نبود و هیچ موضع جناحی نگرفت و همه مردم ایران را شریف و باشعور نشان داد و اساس داستانش را بر پایه نبرد بین وزارت اطلاعات ایران و ام آی سیکس انگلستان قرار داده بود... بهتر بود گفته می شد «جاسوسی ترین فیلم سینمای ایران»... و فکر می کنم اولین فیلمی که فضا و مناسبات داخل وزارت اطلاعات را نشان می دهد. من یکی که خیلی خوشم آمد. تا آخر تو را می نشاند و تعلیق و غافل گیری را بجا انجام می دهد و شک را به جان تماشاگر می اندازد و باز هم در پایان همه ملت ایران را، چه طرافدار این کاندیدا و چه طرفدار آن یکی و آن دیگری را، پیروز واقعی این بی امنیتی معرفی می کند... عالی تمام شد... توصیه می کنم کسانی که در آن سال، باتوم خورده اند هم این فیلم را ببینند... خوششان خواهد آمد.
از این تعریف و تمجید ها که بگذریم به نظرم انتخاب بازیگران مرد فیلم عالی بود. از امین حیایی که فکر نمی کردم بعد از این همه کار کمدی، باز هم بتواند یک نقش جدی را اینگونه تاثیرگذار بازی کند، تا حمیدرضا پگاه که با آن ته ریش و گوشی، شبیه آنیل کاپور در میلیونر زاغه نشین شده بود، و البته بازی خیره کننده علی رام نورایی در نقش جاسوس ام آی سیکس که از یک بازیگر درجه دو و سه در فیلم های معمولی رسید به یک نقش اول درجه یک و کار درست. درباره علیرام نورایی می توان خیلی نوشت... اما ولی... با احترام کامل به بازی های همیشه خوب خانم مهیمن، باید بگویم تمام نقش های زن فیلم بد و نچسب انتخاب شده بودند... و حالا در این بین وقتی خانم افگاری هم از نظر ظاهر شبیه به نقشش است، نمی تواند بازی جدی انجام دهد و خیلی مصنوعی رفتار می کند؛ مخصوصاً در آخرین پلانش و نگاهش به دوربین!... اوج فاجعه ظاهر نچسب بازیگران زن هم نقش مترجم سفارت و پادوی اعلی حضرت است!! نمی دانم چرا؟ شاید بخاطر نداشتن آرایش غلیظ !!!
یک نکته دیگر اینکه بعد از تمام شدن فیلم به جز سجاد که اسمش پشت سرهم تکرار می شد و جواد رخ صفت که نامش اول فیلم روی صفحه نمایشگر وزارتخانه نمایش داده شد، نام بقیه شخصیت های فیلم یادم نمانده! شاید این هم ترفندی سینمایی برای نشان دادن گمنام بودن ماموران کوشایی است که فقط با نام دموده و کلیشه ای «سربازان گمنام امام زمان» می شناسیمشان!
چیزی که خیلی به فیلم کمک کرده موسیقی فیلم است که اسم سازنده اش یادم نیست اما می دانم اسم فارسی نداشت... کاملاً منطبق بر فضا نواخته شده بود و یک قدم با موسیقی های افکتیو هالیوودی فاصله داشت و آن یک قدم هم باید توسط میکس صدا انجام می شد که نه تنها دو مسئول قدر صداگذاری به هماهنگی موسقی با برش ها و بازی ها توجه نکرده بودند بلکه در کار خودشان هم اشکالات وحشتناکی داشتند... مثلاً یکی از بدترین کارهای صداگذاران، پینچ کردن یا کند کردن صدای آخ و ناله کشته شدگان بود. طوری که در یک صحنه، بعد از گلوله خوردن یک بسیجی، او از خودش صدایی شبیه دیو های ارباب حلقه ها در می آورد! یا اینکه در لحظاتی بدون معنی و بی منطق، صدای افراد اکو پیدا می کرد!! یا صدای شلیک و گلوله خوردن ها اصلاً حس باورپذیری نداشت!!!
یکی از نکات خوب دیگر فیلم هم فیلمبرداری امیر کریمی بود که البته می توانست بهتر از این هم باشد اما واقعاً تمام پلانهای تمام قد بازیگران به نظر من شاهکار بود و نوع حرکت دوربین و زاویه نگاهش در این پلانها را باید آموزش داد.
ادامه دارد...
می گفت یک رای من که تاثیری ندارد... بقیه هستند و رای می دهند... یاد آن حکایت افتادم و برایش تعریف کردم.
پاییز بود و برگ ریزان و حیاط بزرگ مدرسه و یک ناظم که چند تا از بچه های کلاسی را گلچین کرده بود و بعد از زنگ آخر، آورده بودشان در حیاط... به هر کدام از آنها یک کوزه داد و گفت که این کوزه ها را پر کنند و بعد ببرند انتهای حیاط و از آنجا، همه حیاط مدرسه را آبکشی و نظافت کنند. بچه ها با شوق و علاقه به سمت آبخوری رفتند و کوزه ها را پر کردند و بردند و خالی کردند و آوردند و دوباره پر کردند... چند باری که این کار را انجام دادند، یکی از بچه ها خسته شد و با خودش گفت: چرا باید به خودم زحمت بدهم و کوزه ی پر از آب به این سنگینی را ببرم؟ حالا که بقیه هستند و دارند با کوزه هایشان، آب می ریزند... یک کوزه آب من، بین این همه دانش آموز، چه تاثیری دارد؟!
این بار که به آبخوری رسید، طوری وانمود کرد که انگار دارد کوزه اش را از آب پر می کند... در حالیکه هیچ آبی در کوزه اش نریخته بود، منتظر شد تا بقیه بچه ها، کوزه هایشان را پر کنند... همه پر کردند و با هم به آخر حیاط رفتند... پسرک هم مثل بقیه بچه ها، کوزه اش را برگرداند اما نه از کوزه خالی او صدای آب آمد و نه از کوزه ی دیگران... سرش را که برگرداند، دید همه کوزه ها خالی است... همه ی بچه ها به خیال اینکه دیگران کوزه شان را پر کرده اند، آب نیاورده بود... آقای ناظم از داخل دفتر مدرسه، آنها را تماشا می کرد و می خندید!
این اما حالا حکایت ماست که اگر هر کداممان فکر کنیم که دیگران هستند و رای می دهند و رای ما تاثیری ندارد، و به همین خاطر رای ندهیم، شاید ناگهان کسی نماند که رای داده باشد... آن وقت چه زجرآور است، دیدن خنده دیگران!
همینجوری می رفتم که مرد میانسالی از کنارم رد شد و چند قدم بعد، سر و صدا کرد. برگشتم و دیدم با من است. به سمت من دوید و گفت: به به... عجب چهره نورانی ای! ان شاء الله که نور الهی متجلی شده در وجه جنابعالی!!... من هم با مکث و آرامش و به سبک علامت تعجب گفتم ان شاء الله... گفت: شما جمکران که رفته ای برای زیارت؟... گفتم: بله، یکبار!
گفت: به به... بنده هم الآن از زیارت جمکران می آیم... من هم به حالات قبلی، لبخندی اضافه کردم و گفتم: قبول باشد زیارتتان! ... دستش را دراز کرد و دست من را گرفت و گفت: قبول حق ان شاء الله...
من هم هنوز در حالت تعجب که خب، اینها به من چه مربوط که انگار از حالات چهره ام متوجه این حالت غیر عادی شد و گفت: نترس!... دستم تمیز است!... همین بالاتر وضو گرفتم!... آثار تری در وجهم پیداست!... من بی وضو در این زمین خدا راه نمی روم!... من هم لا کردار از شدت تعجبم کم نمی شد هیچ، که افزوده می شد... مرد میانسال ادامه داد: هم الآن که رد می شدم و شما را دیدم، حسی از سوی حضرت صاحب الامر در من پیدا شد و گفت تا به شما چیزی بگویم...
خواست بگوید که دو زاری ام افتاد و تعجبم محو شد و گفتم: حالا که اینقدر محبت دارید، بگذارید خاطره ای برایتان بگویم:
ماه رمضانی که گذشت... گمانم... بله... روز اول ماه رمضانی که گذشت، بود که در همین مسیر، پیاده می آمدم و حسی از سوی حضرت صاحب الامر (حالا بگو از کجا فهمیدی آخه!) در من پیدا شد و گفت صدقه ای بده!... دست کردم در جیب و سکه ای بیرون آمد... گفتم می اندازمش در زیباترین و تمیزترین صندوق صدقات سر راهم... سکه را در مشت داشتم و می رفتم اما هیچ صندوقی به دلم ننشست... یکی پایه اش کج بود... یکی رنگش پریده بود... یکی خاک و گل بود... یکی را تف باران کرده بودند!... و خلاصه نشد تا اینکه در دیدرسم صندوق خوشرنگ آبی و زرد کمیته امداد امام خمینی (رضوان الله علیه) را دیدم و رفتم به سویش... هوا هم گرم بود و مردم روزه دار... دکه روزنامه فروشی کنار پیاده رو، باعث شده بود که راه تنگ شود و ایضاً مردمی که دورش تجمع کرده بودند... آمدم از کنارشان عبور کنم که زنی یا دختری با وضع بدِ حجاب یا وضع بدِ بدحجابی از آن سوی دیگر آمد و راه را تنگ تر از تنگ کرد... چرخیدم و مایل حرکت کردم تا بلکم زودتر برسم به این صندوق صدقات و بیاندازم توصیه درونم را درونش!
رد شدم بالاخره که صدایی از پشت گفت حواسش نیست... متعجب شدم که یعنی با من بود... صدای مردانه دوباره گفت حواسش نیست... و من با خود گفتم شاید یکی از مردان دور دکه با زن گذر کرده، سخن می کنند... اما با دور شدن من، تکرار صدا، دور نمی شد... برگشتم و دیدم مرد جوانی با موهای ژولیده و ته ریش به دنبال من می آید و گویی همه اینها را که گفته با من بوده... کمی سرعتم را کم کردم تا برسد... رسید و گفت: اون دختره، بطری آب معدنی رو گرفته بود دستش، حواسش نیست که ماه رمضونه... جوابی ندادم و متعجب نگاهش کردم که خب چی؟ چه دلیلی دارد برای گفتن این، دنبال من بیافتی؟... البته نگفتم اینها را اما او خودش ادامه داد: بطری آب تو دستش بود، حواسش نبود که ماه رمضونه... بعد دستش را آورد بالا و مشتش را باز کرد و گفت: منم سیگار تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!
از بس بی ربط به نظرم آمد حرفهایش که خواستم من هم دستم را بالا بیاورم و مشتم را باز کنم و بگویم: منم سکه تو دستمه اما حواسم هست که ماه رمضونه!!... همزمان با شروع این حرکت از طرف من، او هم داشت حرفش را می زد که عادت است سیگار کشیدن اما بقیه اش را گذاشته است خانه و می خواهد بعد از افطار بکشد... گفت که خانه شان آستانه است... همین زمان من دستم را بالا آورده بودم اما لحظه ای که می خواستم سکه را نشانش بدهم و آن جمله بی ربط را بگویم، مصادف شد با این جمله او: خونه مون آستانه هستش، ولی کرایه ماشین ندارم که بروم.
چشمش خیره شد به سکه ای که بین دو انگشتم داشتم و من وقتی جمله آخر او را شنیدم، به فکر فرو رفتم از تصادف تقاضای پول او و بالا گرفتم پول توسط من، بدون آنکه از نیت هم خبر داشته باشیم و همین شد که آن جمله بی ربط را نگفتم!
چند لحظه به سکوت گذشت تا اینکه خودش چشم از سکه برداشت و به من خیره شد و گفت: منو شناختی؟!
تعجب اضافه شده به تعجب های قبلی ام را فرو خوردم و گفتم: نه!... گفت: مطمئن باشم نشناختی؟!... دستم را پایین آوردم و روی برگرداندم و باسر اشاره کردم که نه!!... گفت: قربون معرفتت، ببخشید!!... من هم با سر اشاره کردم که باشد، بخشیدم!!!
حالا که داشتم خاطره را برای مرد میانسال تعریف می کردم، از حالات خنده به لبخند می رسید و کم کم لبخندش محو می شد و همه اش این سو و آن سو را نگاه می کرد و گویی می خواست دستش را از دستم بیرون بکشد اما من تا خاطره ام تمام نشود که ول کن نیستم!! مرد میانسال به آخر خاطره نرسیده بودم که یکبار گفت: من مشهد رفته بودم برای زیارت!... نه! آهان!... بعدش رفتم جمکاران و حالا آمده ام اینجا وضو گرفتم تا بروم آستان مقدس سلطان سید جلال الدین اشرف، برادر امام رضا را زیارت کنم. این را که گفت، من هم آدرس خانه مرد جوان خاطره ام را از لاهیجان عوض کردم به آستانه تا بلکم دو زاری مرد میانسال بیافتد اما نشد و باز نگذاشت به آخر خاطره برسم که گفت: حضرت صاحب به دلم انداخت که چیزی به شما بگویم... راستش را بخواهی دوست داشتم بدانم امام زمان چه پیغام از طریق این مرد برایم فرستاده که خودش ادامه داد: همین بالاتر که داشتم وضو می گرفتم، انگشتر و کیف پولم را جا گذاشتم... برگشتم دیدم نیست را می خواست بگوید که خاطره ام را به سرانجام بردم!!
گفت: پس شما هم که از دستتان بر نمی آید کمکم کنید... خدا حفظتان کند... ان شاء الله از سربازان حضرت حجت باشید... حفظکم الله!... و رفت.
من هم سکه ای که در مشتم داشتم درون اولین صندوق صدقات انداختم... دیگر برایم مهم نبود خوشگل باشد یا نه!